و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

شمس

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۲۳ ب.ظ

سر من رأی

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۵۵ ب.ظ

هرچند نامِ شهر شما، " سُرَّ من رَای"ست
"ا ُمُّ المَصائب"است  دلِ هرکه سامرا ست

نشناختیم قدرِ تو را آنچنان که هست
این غربت از سکوتِ همین شیعه ی شماست

"ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم..."
نامت حقیقتِ تو و همنام با خداست

نامِ شما،"علی" شده و نامِ ما "یتیم"
"بابا"! حسابِ عشقِ شما کاملا جداست

ما وُ "دعای جامعه"و دستِ التماس
آقا! شما و "جامعه"ی ما که مبتلاست

یا "هادیَ القلوبِ" همه رو سیاه ها
امشب، "هدایتِ" دلِ ما،آرزوی ماست

عارفه دهقانی
*
امام هادی
یه جور خاصی توی دلمه انگار
میدونین چی شد باهاش مانوس شدم؟
خیلی بچگانه است
اسم هادی رو دوست داشتم!
باور کنید علت همین بود
این محبت تو دل من افتاد
هر وقت اسمشون میومد احساس خوبی داشتم.
تا اینکه قصه ی شاهین ملعون پیش اومد و از اون به بعد
این شد که ایشون شد مرکز غیرت من و ارتباط گرفت دلم با ایشون..حساس شدم به امامم
الان هر وقت تو فضای مجازی به مشکلی برمیخورم یاد امام هادی میفتم.
این شده بهانه ای برای من که متصل باشم به امامی که هیچ شناختی ازش ندارم.
*
راستی زشته بگم تا حالا زیارت جامعه رو نخوندم؟!
 


تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۰۲ ق.ظ

به مرز جنون می رسم گاهی
هم دوست دارم دم به دم خبری از تو باشد
هم می ترسم از اینکه بشکنی در خیال من
هم دوست دارم که در همه جا باشی

هم دوست دارم که جز در خیالم،
نبینمت

شهید من...
شهید من...

چقدر سخت است حال عاشقی که نمی داند محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه...

رجب سکوی پرش

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ب.ظ

رجــب

موتورمان را روشن میکنیم.

شعبان 

به راهش می اندازیم

 تا رمضان،

بتوانیم اوج بگیریم...

روایت آخر

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
از شلمچه نوشتم
بلند بالا
اما
اما نشد...
نشد که خواندنی شود
نشد

شلمچه را
نگاه خیره بر خاکهای مرا
شب شهادت مادر را
زیر آسمان و در دل بیابان را..
شاید حالا
و شاید تا مدتها
تا سالها
شاید
نخوانیدش بهتر است...
آن روح را
آن حس را
به حضور باید طلبید...
*
+چشم من تا به قیامت نگران خواهد بود
+ فاتحه ای لطف کنید،نثار روح آشنای دوست خوبم،که امروز از دنیا رفت.

اشتباه کردم خداجان

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۳۸ ب.ظ

اشتباه کردم

اشتباه کردم به بهانه ی کلاسی که پنجشنبه ها برگزار شد و دیگر نشد که کلاس قرآنم را بروم،حفظ قرآن را رها کردم...

فکر نمی کنم در زندگی بزرگتر از این اشتباهی بشود انجام داد!

قرآن آرامشم بود...

قرآن خودش وقتم را تنظیم می کرد..

خودش درستم می کرد..

اشتباه کردم گذشتم از اینکه روز و شب آیات قرآن در سرم بپیچد و هر کجا که می روم آنها را بشنوم،ببویم و ناخودآگاه تامل کنم...

قبلا شیطان لعنتی گفته بود به جای وقتی که میخواهی بگذاری برای حفظ هر روز یک زمانی بگذار برای خواندن و تدبر.

اما حقیقت آن است که حفظ تدبر با خودش می آورد...

وقتی تو در راه،در کلاس،در خانه در همه جا داری قرآن می خوانی و خداوند هر زمان که بخواهد آیاتی را که بخواهد،در ذهنت جاری میکند...

اصلا انگار آن روزها حال خانه مان هم بهتر بود...

حال گل هایمان هم..

حال ماهی قرمزمان هم...

حتی یادم نمی رود مزه ی آن کوکوی ساده را که همگی به اتفاق مانده بودیم چطور اینقدر طعم خوش حس نشده ای دارد..

کوکوی ساده ای که هنگام پختش،هوس کرده بودم حفظیاتم را یک دور کامل مرور کنم...

نه..هیچ چیز با قرآن قابل معاوضه نیست...

هیچ چیزی آرامش قرآن را ندارد...

هیچ رفیقی،هیچ راهنمایی،هیچ کتابی،هیچ مونسی،هیچ برکتی،هیچ ناظمی مثل قرآن نیست...

این را با تمام وجود یک دور افتاده از قرآن می گویم...

گشتیم و ندیدیم.

عمر مفیدت چقدره؟

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۱۵ ب.ظ

💫🍃💫🍃💫🍃💫🍃💫🍃💫

🌹آیت الله مجتهدى تهرانى (ره) :

🌿غافلان از گذر عمــر زیــانکارانند 🌿


" اَلْمَغْبُونُ مَنْ غَبَنَ عُمْرَهُ سٰاعَةً بَعْدَ سٰاعَةٍ "
مغبون کسى است که ساعت به ساعت از عمرش مى گذرد و او هیچ استفاده اى نمى کند و زیان مى کند .

🍃 عمر خود را به دور هم نشستن و گفتن حرف هاى متفرقه مى گذارند . اگر طلبه است ، مباحثه نمى کند ، اگر غیر طلبه است ، عمرش را ضایع مى کند . چه قدر در شبانه روز ساعت هاى عمر ما از بین مى رود.

🍃 یکـ روز ( حاج میرزا على محدث زاده ) در شبستان راجع به زیان عمر صحبت مى کردند و مى گفتند که خیلى از عمرهاى ما تلف مى شود ،

🍃  ایشان فرمودند یکى از اروپاییان کتابى نوشته که ترجمه نام آن کتاب به زبان فارسى مى شود :
( یکـ دقیـقه قبل از غذا )
 بعد در توضیح اینکه چرا نام این کتاب را گذاشته "یکـ دقیـقه قبل از غـذا " گفته : من مى خواستم کتابى بنویسم ، ولى با این حال وقت نداشتم و تمامى شب و روزم مستغرق بودم.

🍃 روزى به طور ناگهانى به ذهنم رسید که من زمانى که سر سفره مى نشینم تا وقتى که همسرم غذا را بیاورد ، یکـ دقیقه بیکار هستم ، خوب است که در همین یکـ دقیقه دو سه خط کتاب را بنویسم . بعد از آن روزى دو سه خط از کتابم را نوشتم و تمام شد.)) .

📢 ببینید این اروپایى حتى از یکـ دقیقه عمرش هم استفاده کرده و کتابى نوشته است . حالا ما چه طور عمرمان را تلف مى کنیم . ما نمى توانیم این کارها را بکنیم؟

🍃 نمى توانیم یکـ حدیث پاکنویس کنیم ؟
 تا سفره انداخته مى شود یکـ حدیث براى خواهر یا برادرمان بگوییم ؟
 یکـ مسئله شرعى یادشان بدهیم ؟
حمد و سوره ى خواهرمان را بپرسین ؟

🔴 کارى کنیم که عمرمان تلف نشود.


بیچاره اون که حرم رو ندیده
بیچاره تر اون که دید کربلاتو

حدودای شهریور ۹۴ بود...
یه شوری افتاده بود تو دل هممون از مدتها پیش,مامان پاسپورتش رو آماده کرده بود..برادرم هم...
خیلی وقت بود مادر دلش می خواست بره کربلا...
برادرم هم...
اما نمیدونم چرا هی نمیشد..
کاروان جور نمیشد,دیر میشد,پولش زیاد بود و غیره ای که خودمونم نمی فهمیدیم...
خب هوای کربلا تو خونه بود..نمیشد منم هوایی نشم...
دوستم از مدتها قبل دلش کربلا میخواست...
اما میدونستم من اصلا نباید حرفشو بزنم...
پولش نبود..شرایطش نبود..منم هیچی نمیگفتم..فقط از همون روزهای اول دانشگاه در به در دنبال این بودم دانشگاه کربلا میبره ایا؟
فکر میکنم همون هفته های اول دانشگاه بود..یه پوستر دیدم رو دیوار ثبت نام کربلا,عتبات دانشجویی برای پیاده روی اربعین..
خاله پارسال رفته بود کربلا...خیلی تعریف میکرد...خیلی دلتگمون می کرد..
به مامان هم گفته بود..
همون موقع که فقط یه نفر جا داشتن
مامان گفته بود تنها نمیتونه..باید یکی همراهش باشه حتما..
بابا اون موقع هنوز بیمارستان بود..
گفته بود باید یه مرد همراهت باشه..خطر داره و...
وقتی بابا اینو گفت من دیگه اصلا به روی خودم نیاوردم که میشه اون یه نفر من باشم؟ دیگه فهمیده بودم بابا وقتی به مامان اجازه نمیده تکلیف من روشنه..
همه ی اینها برام مرور سد وقتی اون پوستر رو دیدم...چشمامو اوردم پایین...
دیدم نوشته مهلت ثبت نام ۲۴ شهریور تا ۷ مهر...
و اون روز,۸ مهر بود.. و خب خدا میدونه چقدر حسرت خوردم...
ثبت نام سامانه ی سماح شروع شده بود...
من بازم هیچی نمیگفتم..فقط با حسرت تلویزیون رو نگاه میکردم وقتی اخبار از استقبال مردم می گفت...
شور و طلبی در من بوجود اومده بود که نمیشد به راحتی ازش گذشت...شاید اگه این طلب قبلا هم بود زودتر به کربلا می رسیدم...
دیگه جایی نبود که نگشته باشم..
سامانه ی سماح هم مرد محرم می خواست...یا حداقل سه چهار نفر خانوم...
مامان میگفت من توان پیاده روی ندارم..راست هم میگفت...منم نگران توانم بودم..اما طلبم خیلی عمیقتر بود..اصلا نمی تونستم آروم بگیرم...
هفته ی دوم مهر,یه اردوی دوروزه گذاشتن مخصوص ورودی ها..یه اردوی تفریحی لواسون...با یکی از بچه های کلاس که تازه با هم رفیق شده بودیم تصمیم گرفتیم بریم..
گفتیم یه آخر هفته ایه خوش باشیم,با بچه های دانشگاه آشنا بشیم,با تیم بسیج آشنا بشیم و غیره ,رفتیم و بسی هم خوش گذشت...همه چیز خیلی خوب بود..مخصوصا رفتار یکی از مسوولا که همه دوستش داشتن و بعدا فهمیدیم مسوول کل بسیج خواهرانه...
شب آخر شب جمعه بود..
گفتن بچه ها بیاین نمازخونه...حس نمازخونه ی اونجا خیلی قشنگ بود,قرار بود برامون مستند بذارن...حالمون خوب بود,دلمون خوش...مستند اول رو دیدیم...راجع به فرار مغزها,خیلیم خوب بود...بعدش بحث شد..اونم خوب بود...مدیرای مباحثه بلد داشتیم اخه:)
بگذریم...بنا بود یه مستند دیگه ای هم ببینیم و بعدش بخوابیم...
وسط این حال و هوا یه کلیپ کوتاهی پخش کردن,یه دختر بچه ی کوچولوی مشکی پوش کنار یه جاده ی خاکی ایستاده بود به رهگذران پرتقال تعارف میکرد...
حالم رفت سمت اربعین...یه سری تصاویر گذاشتن از لحظات ناب پیاده روی..من که نمیدونستم..من که ندیده بودم...چه می فهمیدم حس خادمای حسین رو...
مرضیه,مسوول کل بلند شد..
گفت رفقا این کلیپ رو همینطوری براتون پخش نکردیم...ان شاء الله برای پیاده روی اربعین هر کسی دوست داره که ثبت نام کنه بعد مستند بیاد پیش من...
من دیگه هیچی نفهمیدم...دیگه هیچی نشنیدم...همونجا چشمام تار شد...گریه کردم...اصلا دیگه نمیدونم حتی موضوع مستند دوم چی بود...ذوق کرده بودم..امیدوار شده بودم...به رفیقم گفتم میای بریم؟ گفت پیاده روی؟ کربلا؟ نمیدونم.....اما اونم دلش می خواست...از مکث کلامش از لحن صداش معلوم بود..
فقط دلم رو بردم پیش ارباب...من مطمین بودم بابا اجازه نمیده همینکه حس کرده بودم ارباب برام راه باز کرده سرخوش بودم...اما راضی نبودم...تو دلم ناله میزدم...مستند بالاخره تموم شد..دویدم سمت مرضیه...گفتم این کربلا قصه اش چیه؟ گفت چهارم تا پونزدهم آذر..پیاده رویه..قیمتشم ۸۰۰ تومنه همونطور که میگفت توی ذهنم شرایطو بررسی میکردم...به قیمت که رسید یادم افتاد پولهای هدیه ی اقوام رو بخاطر رتبه ی کنکورم نگه داشتم...به نیت استفاده ی نیکو...یادم اومد انگار همون موقع هم تو دلم کربلا بود...
شرایط من به شخصه جور بود,تازه داشتم خوشحال میشدم که یاد بابا افتادم و شرط بودن اذنش...دیگه بغض امونمو برید...همونجا گریه کردم و به مرضیه گفتم دعا کن بابام بذاره...
بغلم کرد..آرومم کرد...گفت از امام حسین بخواه عزیزم...امام اگه بطلبه دیگه همه چیزو خودش جور میکنه..با خودش حرف بزن...
من کی تا حالا نشسته بودم با امام حرف زده بودم؟ من اصلا چه می دونستم توسل یعنی چی؟
اون شب تا نیمه های شب نشستم تو نمازخونه...
اگه جا کم نبود و مسوولا بنا نبود اونجا بخوابن شاید تا صبح می موندم تو اون فضای قشنگ...
چند ساعتی خوابیدم و برای نماز دوباره رفتم...همونجا موندم...
حالم خیلی بهتر از شب بود...
آروم بودم انگار...

روایت چهارم__طلاییه،شکستن،پلاک

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۴۵ ق.ظ


آخرین روز بود و فردا،روز حرکت...
هنوز دلم جایی نمانده بود...
هنوز نشده بود جایی بشکند دلم،که من هم همانجا بگذرم از نیمه ی پلاکم و بشکنم خود را....
روز آخر روز طلایی بود
صبح آن را،هویزه بودیم و روایت گری در یادمانش...
بعد از آن جایی که از ناب بودنش بارها شنیده بودم اما ندیده بودمش...
طلاییه...
خاکش،گنبدش،هوایش و اصلا انگار بویش فرق می کرد...
هر یادمانی هر فضایی با فضای دیگر فرق میکرد اما نمیدانم چطور شد طلاییه برای من آنقدر عجیب بود و قریب!
حالی آرام داشتم و گویا سرخوش..
می دانستم عملیات خیبر آنجا بوده..
عملیات خیبر و رفیقان خیبری ام...
شاید حس آنها شادابم کرده بود..
آنجا انگار چندلحظه ای به حال خود رها بودیم...
رهای رهای رها...
حس میکردم هیچ تکلفی و هیچ باری ندارم...
باب الامانه
باب السعاده
گرداگرد گنبد زیبا می چرخیدم و اسم درب ها را میخواندم...
هر طرف جمعی نشسته بودند و راوی ها صحبت می کردند...
تابلوها...
سخنان امام...سخنان رهبر..
جمعمان کردند...جمعمان کردند برای روایت.
بالاتر که رفتیم و دیدم آب را..گفتم نیمه ی پلاکم را بگذارم همینجا بماند...
پیش خرازی..پیش همت...پیش دارانی...

روایت سوم..گرما،فکه،صحرا...

جمعه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۰۲ ب.ظ

روز دوم رسیدن رو میخوام فقط از زبان دلنوشته هام بگم.
اول میخواستم تغییرش بدم،دیدم بهترین مدل روایت همونه که تو اون فضا نوشتم با همه ی کم و زیادهاش

94.12.22
حال حساسیت من خوب است..دو روز اول ماسک می زدم حالا دیگر همان هم نمی زنم! گرم می شود..نفسم می گیرد... البته در فکه وضع فرق می کرد.. جانور زیاد داشت و خاک در هوا معلق، اما عجب حالی بود رمل های گرم..رمل هایی که اگر داغ شوند و اگر گل فرقی ندارد،رمل هایی که حتی اگر هوا خنک هم باشد،تصور راه رفتن یک گردان جنگی بر روی آن،با آن هم با لباس های کلفت و تجهیزات،سخت است...
جایی که پاهای برهنه ما فرو می رفت و سراپایمان خیس و خاک بود.
جایی که هیچ سایبانی و هیچ حفاظتی در برابر دشمن نیست و بیابان است و تنهایی ها...
اما دیشب..
*
دیشب را در بیمارستان صحرایی امام حسن سکنی گزیدیم...
این بیمارستان مجهزترین و مخفی ترین بیمارستان آن زمان بوده که طراحی آن را جمعی از نخبگان رزمنده مان زحمت کشیده اند...
از بالا و اطراف مثل یک تپه است..چیزی پیدا نیست...
از آن زمان تا حالا همانطور دست نخورده و بکر مانده...
دلم میخواست بمانم همانجا...شاید بخاطر آن بویی بود که در بدو ورود تمام جانمان را عاشق کرد..بوی شهدا
شاید بخاطر صدای ناله ها و دردهایی بود که از در و دیوار و مهتابی های سفیدش می شنیدیم...
شاید بخاطر نوشته های قدیمی کنار درب اتاق ها بود..
«بخش ازمایشگاه» ، «داروخانه» « اورژانس مجروحین»
شاید بخاطر خون پاشیده شده بر در آخرین اتاقی بود که سرکشی کردم..اتاق زیباساختِ «ظهور عکس»
شاید هم آن پتوهای هلال احمر...آن صدا و عجله ی بهیاران...

دیشب غذا دیر آمده بود..دیگر همگی شده بودیم مسئول تدارکات..
همگی می دویدند در آن راهروهای بیمارستان،قاشق،خورشت،ما آب نداریم،اینجا سفره کم آمده...
در خاطرم حس دویدن های بهیاران،باند،پانسمان،مجروح جدید....زنده شد...
هر گوشه شاید کسی خمپاره خورده،کسی بدون دست،کسی بدون پا،کسی با پهلوی زخمی افتاده بود...
شاید کسی از شدت جراحت همانجا از هوش رفته بود،می دویدند،سرم وصل می کردند و پزشک از سویی دیگر...
شاید او،قبل آن که درمان شود،سلامش را به اباعبدالله می گفت...
شاید کسی در ورودی راهروی اورژانس شهید شده بود...
و شاید کسی آن گوشه خودش سرم را جدا کرده و دویده بود تا بازگردد به جبهه ها و بجنگد با تمام قوا که کم کند تعداد افرادی را که جان می دهند و می روند از میان ما،با تمام برکاتشان...
برای مداوا می آمدند...
نه آن مداوایی که دردشان را کم کند که درد آنها خیلی فراتر از خون و جراحت و تیر و توپ و گلوله بود..
برای مداوا می آمدند آن اندازه که سرپا شوند و بازهم بتوانند بازکردند و صحنه از حضورشان که نه،جانشان از «بودن» خالی نباشد...

و شاید دل من،شکسته باشد همانجا که با تمام عشق،بدون بغض،بدون اشک،از اعماق وجودم،بوسیدم دیوار پوسته پوسته شده ی موزه ی صحرایی جنون را....