مولا مهدی....
یا اباصالح (عج)
نذر کردم دور تسبیحی بخوانم اهدنا
تا صراطم کربلا افتد شب میلادتان
یا اباصالح (عج)
نذر کردم دور تسبیحی بخوانم اهدنا
تا صراطم کربلا افتد شب میلادتان
به هر چه فکر میکنم
ب غ ض میکنم
نمیدانم این نوشته ها به کارتان می آید یا نه...
اصلا همین
وجدانی که درد می گیرد برای وقت شما
خودش یک مدل درد است...
گ ر ف ت ن دلم
و یاد کربلایی که نمیدانم می شود یا نه
و میگذارند یا نه
و فرصتی که ندارم برای انجامش...
اصلا این روزها به هر چه مینگرم درد است
حالم
حال عاشق های جگرسوخته شده
یاد شهدا
یاد رفیقی که نمیدانم چطور راضی شده همسرش را بفرستد به جبهه های شام
یاد ادعای پوچ من و کار شهدا
یاد شلمچه....
یاد فکه....
یاد گرمای عراق
همه چیز و همه چیز و همه چیز
حتی روزنامه ای که پیدا نشد برای تکلیف فردای کلاسم
که نباید بی نظم باشم...
حتی این دلتنگی شبانه
که می ترسم نمازم را دیر کند
و دانشگاهم را
همه ی زندگیم بغض می شود انگار
و می نشیند بر قلبم..
با همه ی بی سر و سامانی ام
#باز_به_دنبال_پریشانی_ام...
95.1.30
*
می خواستم از نو بنویسم
اما این کلام قدیمی،بهترین ظرف برای حس اکنون من است...
دل ت ن گ اگر نباشد،طالب نیست
و طالب اگر نباشی،باران به تو نمی رسد...
طلب آن ظرفی است رو به خدا،
که تمنا می کند باران را...
از آن باران هایی که روبروی ارباب
روبروی عباس...
در راهی که هر دو طرفش بهشت است
خ ی س میکند چشمانت را...
*
باورم نمی شود که خواندی ام
#عزیز_فاطمه
پ.ن:
یا مسبب الاسباب را خوانده اید؟؟؟
پایان کلاسه،بحث کتاب میشه و نمایشگاه
استاد شروع میکنه...
شماها باید نهج البلاغه بخونید...کارتون اینه...
روزی چند آیه قرآن،یکی دو خط نهج البلاغه..
از همین ها شروع کنید...
یکی داره با گوشیش ور میره،
یکی تو فکره
یکی..
یکی های زیادی مثل من اون لحظه متنبه میشن اما...
تکرار دوباره ی کلام اساتید دلسوزمون که دانشجویی چندوقت دیگه تموم میشه و آه حسرت میخوری مثل یه طوفان دوباره بهمم می ریزه...
بهم میریزم که با عشق اومدم این رشته و با عشق حاضرم صبح تا شب،شب تا صبح بخونم و بخونم و بخونم..اما نمیکنم این کار رو.
اولینش و مهم ترینش و کمر شکن ترینش اینه نظممو با زندگیم به روز نکردم...
هر دفعه سه شنبه که میشه همکلاسیا میرن سر زندگیشون و تاااا یکشنبه،هیچ درس اختصاصی ای ندارن برای خوندن_اصلا تصور اینهمه زمان خالص داشتن برام سخته...واقعا سخت_اما یکشنبه که میشه،استاد که میپرسه هیچکس بلد نیست...
یا بهتره بگم درس خونده نیست...
ماها یه عده باهوشیم که دور هم جمع شدیم داریم نون استعدادمون رو میخوریم....
می دونین؟
حس میکنم این بی نظمی اسراف گر میکنه منو...
اسراف بیت المالی که برای دقیقه دقیقه ی تو کلاس بودن من داره خرج میشه...
اسراف انرژی استادم که یه نکته رو چندبار میگه بخاطر فراموشی من
اسراف خیلی چیزها...
این حسرت ها،حق الناس ها،فکرها،تحلیل ها
چیزاییه که شبها از ذهنم بیرون نمیره..
یه وقتایی غبطه میخورم به زمانی که دارن...
گرچه آدمها تو شرایط سخت مرد میشه و اصلا شدائد آدم رو خالص میکنه..
*
همیشه یک عالمه حرف می زنم بعضیاشو مینویسم،نباید اجازه بدم محدودیت این فضا و رفاه صفحه کلید حرفامو نگفته بگذاره یا کم حرفم کنه.
سه روز
خلوت کردن
تمام شد...
حالا باید آن خلوت ها را،آن یادها را،آن زندگی را
به جامعه ات بیاوری....
انا و علی ابوا هذه الامة
امشب باید رفت در خونه ی پدر اصلیمون...
در خونه ی ولیمون
بگیم بابایی
اگه من به اینحا رسیدم
از پدری شما بودها
اگه غرق نشدم تو این دنیا
اگه هنوزم محبت شما تو دلم هست
حالا با همه ی کم کاریام
بچه ی شمام ها...
باید بگیم بابایی
ممنونم که مراقبی
ممنونم که تو تنهایی هام،وقتایی که پدر خودم نمیتونه دستمو بگیره،شما حواست به من هست...
امشب باید به بابا علی تبریک بگیم...
که ایشونم مثل همه ی پدرای دنیا بهمون بگه همین که شماها موفق باشید برای من تبریکه...
امشب باید با پدرمون حرف بزنیم...
حتما...حتما...حتما...
*
روز پدر به پدر هاتون
روز مرد و پدر به آقایون
و روز ولادت مولا علی(ع) به هممون مبارک
*
معتکفا دعا یادشون نره.
یا علی
شلمچه
بوی چادر خاکی زهرا..س رو میده..
همه جا خاک بود...
همه جا چادر خاکی بود
همه ی روزها فاطمیه بود
اما اون شب
شهادت مادر
جا نشدن توی مسجد
نشستن روی خاک ها
رو زمین شلمچه
زیر آسمون
وسط بر بیابون
شب تاریک
و سکوت....
سکوت که نه
پر از صدا بود
صدای روضه ی مداح
صدای ضجه ی بچه ها
صدای فراق کربلا موقع قرعه کشی
نه سکوت نبود
بهت بود
بهت هم نبود
هم سکوت بود و هم صدا بود و هم انابه ی به درگاه خدا
اما روحم نمیدونم کجا بود که وقتی تموم شد مراسم و گفتند که بریم
وقتی برگشتم و نگاهم رو چرخوندم بین خاکا
وقتی ناخودآگاه به زبونم اومد:
همه جا بروم..به بهانه ی تو
اگرم نبود..دلی لایق تو
همه جا دنبال تو می گردم
همه جا دنبال تو می گردم
که تویی درمان همه دردم
یا اباصالح مددی مولا...
اشک واقعی اون لحظه بود از چشمانم بارید...
من که نمی فهمیدم هستند یارانی که بر همین خاک،مستشهدین بین یدیه شدند..
من که نمی فهمیدم و نمی فهمم دیدار یار یعنی چه
اما چشمانم به حقیقت،دنبال آن یار می گشت
و دنبال بانوی 18 ساله ای با چادرخاکی و قد خمیده اش..
میدانستم که هست،اما من لایق دیدارش نبودم
میفهمیدم که هست
مگر نه اینکه شلمچه بوی چادر مادر را دارد؟
مگر نه اینکه مادر نمیگذارد تنها در بیابان زیر آسمان خدایش،رو به ماه قرص حسنی اش،روضه ی علی اکبرش را بخوانیم...
اصلا ما را چه شده بود آن شب که از حسین گفتیم،از کربلا،از علی،از دفاع،از حرم،از مادر..س
اما نمردیم...
مگر نه اینکه خود مادر..س آراممان کرد؟
تک تکمان را نگاه کرد..؟
من حتم دارم که مهدی فاطمه آن شب......
آه...
بگذریم....
ای کاش که نگاهم،بر همان خاک ها می ماند...
ای کاش که این عید فاطمی ادامه یابد....
من
دور شدن از شهدا را
تاب ندارم....
به خداوند قسم
که تاب ندارم....
**
هرچند نامِ شهر شما، " سُرَّ من رَای"ست
"ا ُمُّ المَصائب"است دلِ هرکه سامرا ست
نشناختیم قدرِ تو را آنچنان که هست
این غربت از سکوتِ همین شیعه ی شماست
"ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم..."
نامت حقیقتِ تو و همنام با خداست
نامِ شما،"علی" شده و نامِ ما "یتیم"
"بابا"! حسابِ عشقِ شما کاملا جداست
ما وُ "دعای جامعه"و دستِ التماس
آقا! شما و "جامعه"ی ما که مبتلاست
یا "هادیَ القلوبِ" همه رو سیاه ها
امشب، "هدایتِ" دلِ ما،آرزوی ماست
به مرز جنون می رسم گاهی
هم دوست دارم دم به دم خبری از تو باشد
هم می ترسم از اینکه بشکنی در خیال من
هم دوست دارم که در همه جا باشی
هم دوست دارم که جز در خیالم،
نبینمت
شهید من...
شهید من...
چقدر سخت است حال عاشقی که نمی داند محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه...