هرچند نامِ شهر شما، " سُرَّ من رَای"ست
"ا ُمُّ المَصائب"است دلِ هرکه سامرا ست
نشناختیم قدرِ تو را آنچنان که هست
این غربت از سکوتِ همین شیعه ی شماست
"ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم..."
نامت حقیقتِ تو و همنام با خداست
نامِ شما،"علی" شده و نامِ ما "یتیم"
"بابا"! حسابِ عشقِ شما کاملا جداست
ما وُ "دعای جامعه"و دستِ التماس
آقا! شما و "جامعه"ی ما که مبتلاست
یا "هادیَ القلوبِ" همه رو سیاه ها
امشب، "هدایتِ" دلِ ما،آرزوی ماست
به مرز جنون می رسم گاهی
هم دوست دارم دم به دم خبری از تو باشد
هم می ترسم از اینکه بشکنی در خیال من
هم دوست دارم که در همه جا باشی
هم دوست دارم که جز در خیالم،
نبینمت
شهید من...
شهید من...
چقدر سخت است حال عاشقی که نمی داند محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه...
رجــب
موتورمان را روشن میکنیم.
شعبان
به راهش می اندازیم
تا رمضان،
بتوانیم اوج بگیریم...
اشتباه کردم
اشتباه کردم به بهانه ی کلاسی که پنجشنبه ها برگزار شد و دیگر نشد که کلاس قرآنم را بروم،حفظ قرآن را رها کردم...
فکر نمی کنم در زندگی بزرگتر از این اشتباهی بشود انجام داد!
قرآن آرامشم بود...
قرآن خودش وقتم را تنظیم می کرد..
خودش درستم می کرد..
اشتباه کردم گذشتم از اینکه روز و شب آیات قرآن در سرم بپیچد و هر کجا که می روم آنها را بشنوم،ببویم و ناخودآگاه تامل کنم...
قبلا شیطان لعنتی گفته بود به جای وقتی که میخواهی بگذاری برای حفظ هر روز یک زمانی بگذار برای خواندن و تدبر.
اما حقیقت آن است که حفظ تدبر با خودش می آورد...
وقتی تو در راه،در کلاس،در خانه در همه جا داری قرآن می خوانی و خداوند هر زمان که بخواهد آیاتی را که بخواهد،در ذهنت جاری میکند...
اصلا انگار آن روزها حال خانه مان هم بهتر بود...
حال گل هایمان هم..
حال ماهی قرمزمان هم...
حتی یادم نمی رود مزه ی آن کوکوی ساده را که همگی به اتفاق مانده بودیم چطور اینقدر طعم خوش حس نشده ای دارد..
کوکوی ساده ای که هنگام پختش،هوس کرده بودم حفظیاتم را یک دور کامل مرور کنم...
نه..هیچ چیز با قرآن قابل معاوضه نیست...
هیچ چیزی آرامش قرآن را ندارد...
هیچ رفیقی،هیچ راهنمایی،هیچ کتابی،هیچ مونسی،هیچ برکتی،هیچ ناظمی مثل قرآن نیست...
این را با تمام وجود یک دور افتاده از قرآن می گویم...
گشتیم و ندیدیم.
💫🍃💫🍃💫🍃💫🍃💫🍃💫
🌹آیت الله مجتهدى تهرانى (ره) :
🌿غافلان از گذر عمــر زیــانکارانند 🌿
" اَلْمَغْبُونُ مَنْ غَبَنَ عُمْرَهُ سٰاعَةً بَعْدَ سٰاعَةٍ "
مغبون کسى است که ساعت به ساعت از عمرش مى گذرد و او هیچ استفاده اى نمى کند و زیان مى کند .
🍃 عمر خود را به دور هم نشستن و گفتن حرف هاى متفرقه مى گذارند . اگر طلبه است ، مباحثه نمى کند ، اگر غیر طلبه است ، عمرش را ضایع مى کند . چه قدر در شبانه روز ساعت هاى عمر ما از بین مى رود.
🍃 یکـ روز ( حاج میرزا على محدث زاده ) در شبستان راجع به زیان عمر صحبت مى کردند و مى گفتند که خیلى از عمرهاى ما تلف مى شود ،
🍃 ایشان فرمودند یکى از اروپاییان کتابى نوشته که ترجمه نام آن کتاب به زبان فارسى مى شود :
( یکـ دقیـقه قبل از غذا )
بعد در توضیح اینکه چرا نام این کتاب را گذاشته "یکـ دقیـقه قبل از غـذا " گفته : من مى خواستم کتابى بنویسم ، ولى با این حال وقت نداشتم و تمامى شب و روزم مستغرق بودم.
🍃 روزى به طور ناگهانى به ذهنم رسید که من زمانى که سر سفره مى نشینم تا وقتى که همسرم غذا را بیاورد ، یکـ دقیقه بیکار هستم ، خوب است که در همین یکـ دقیقه دو سه خط کتاب را بنویسم . بعد از آن روزى دو سه خط از کتابم را نوشتم و تمام شد.)) .
📢 ببینید این اروپایى حتى از یکـ دقیقه عمرش هم استفاده کرده و کتابى نوشته است . حالا ما چه طور عمرمان را تلف مى کنیم . ما نمى توانیم این کارها را بکنیم؟
🍃 نمى توانیم یکـ حدیث پاکنویس کنیم ؟
تا سفره انداخته مى شود یکـ حدیث براى خواهر یا برادرمان بگوییم ؟
یکـ مسئله شرعى یادشان بدهیم ؟
حمد و سوره ى خواهرمان را بپرسین ؟
🔴 کارى کنیم که عمرمان تلف نشود.
آخرین روز بود و فردا،روز حرکت...
هنوز دلم جایی نمانده بود...
هنوز نشده بود جایی بشکند دلم،که من هم همانجا بگذرم از نیمه ی پلاکم و بشکنم خود را....
روز آخر روز طلایی بود
صبح آن را،هویزه بودیم و روایت گری در یادمانش...
بعد از آن جایی که از ناب بودنش بارها شنیده بودم اما ندیده بودمش...
طلاییه...
خاکش،گنبدش،هوایش و اصلا انگار بویش فرق می کرد...
هر یادمانی هر فضایی با فضای دیگر فرق میکرد اما نمیدانم چطور شد طلاییه برای من آنقدر عجیب بود و قریب!
حالی آرام داشتم و گویا سرخوش..
می دانستم عملیات خیبر آنجا بوده..
عملیات خیبر و رفیقان خیبری ام...
شاید حس آنها شادابم کرده بود..
آنجا انگار چندلحظه ای به حال خود رها بودیم...
رهای رهای رها...
حس میکردم هیچ تکلفی و هیچ باری ندارم...
باب الامانه
باب السعاده
گرداگرد گنبد زیبا می چرخیدم و اسم درب ها را میخواندم...
هر طرف جمعی نشسته بودند و راوی ها صحبت می کردند...
تابلوها...
سخنان امام...سخنان رهبر..
جمعمان کردند...جمعمان کردند برای روایت.
بالاتر که رفتیم و دیدم آب را..گفتم نیمه ی پلاکم را بگذارم همینجا بماند...
پیش خرازی..پیش همت...پیش دارانی...
روز دوم رسیدن رو میخوام فقط از زبان دلنوشته هام بگم.
اول میخواستم تغییرش بدم،دیدم بهترین مدل روایت همونه که تو اون فضا نوشتم با همه ی کم و زیادهاش
94.12.22
حال حساسیت من خوب است..دو روز اول ماسک می زدم حالا دیگر همان هم نمی زنم! گرم می شود..نفسم می گیرد... البته در فکه وضع فرق می کرد.. جانور زیاد داشت و خاک در هوا معلق، اما عجب حالی بود رمل های گرم..رمل هایی که اگر داغ شوند و اگر گل فرقی ندارد،رمل هایی که حتی اگر هوا خنک هم باشد،تصور راه رفتن یک گردان جنگی بر روی آن،با آن هم با لباس های کلفت و تجهیزات،سخت است...
جایی که پاهای برهنه ما فرو می رفت و سراپایمان خیس و خاک بود.
جایی که هیچ سایبانی و هیچ حفاظتی در برابر دشمن نیست و بیابان است و تنهایی ها...
اما دیشب..
*
دیشب را در بیمارستان صحرایی امام حسن سکنی گزیدیم...
این بیمارستان مجهزترین و مخفی ترین بیمارستان آن زمان بوده که طراحی آن را جمعی از نخبگان رزمنده مان زحمت کشیده اند...
از بالا و اطراف مثل یک تپه است..چیزی پیدا نیست...
از آن زمان تا حالا همانطور دست نخورده و بکر مانده...
دلم میخواست بمانم همانجا...شاید بخاطر آن بویی بود که در بدو ورود تمام جانمان را عاشق کرد..بوی شهدا
شاید بخاطر صدای ناله ها و دردهایی بود که از در و دیوار و مهتابی های سفیدش می شنیدیم...
شاید بخاطر نوشته های قدیمی کنار درب اتاق ها بود..
«بخش ازمایشگاه» ، «داروخانه» « اورژانس مجروحین»
شاید بخاطر خون پاشیده شده بر در آخرین اتاقی بود که سرکشی کردم..اتاق زیباساختِ «ظهور عکس»
شاید هم آن پتوهای هلال احمر...آن صدا و عجله ی بهیاران...
دیشب غذا دیر آمده بود..دیگر همگی شده بودیم مسئول تدارکات..
همگی می دویدند در آن راهروهای بیمارستان،قاشق،خورشت،ما آب نداریم،اینجا سفره کم آمده...
در خاطرم حس دویدن های بهیاران،باند،پانسمان،مجروح جدید....زنده شد...
هر گوشه شاید کسی خمپاره خورده،کسی بدون دست،کسی بدون پا،کسی با پهلوی زخمی افتاده بود...
شاید کسی از شدت جراحت همانجا از هوش رفته بود،می دویدند،سرم وصل می کردند و پزشک از سویی دیگر...
شاید او،قبل آن که درمان شود،سلامش را به اباعبدالله می گفت...
شاید کسی در ورودی راهروی اورژانس شهید شده بود...
و شاید کسی آن گوشه خودش سرم را جدا کرده و دویده بود تا بازگردد به جبهه ها و بجنگد با تمام قوا که کم کند تعداد افرادی را که جان می دهند و می روند از میان ما،با تمام برکاتشان...
برای مداوا می آمدند...
نه آن مداوایی که دردشان را کم کند که درد آنها خیلی فراتر از خون و جراحت و تیر و توپ و گلوله بود..
برای مداوا می آمدند آن اندازه که سرپا شوند و بازهم بتوانند بازکردند و صحنه از حضورشان که نه،جانشان از «بودن» خالی نباشد...
و شاید دل من،شکسته باشد همانجا که با تمام عشق،بدون بغض،بدون اشک،از اعماق وجودم،بوسیدم دیوار پوسته پوسته شده ی موزه ی صحرایی جنون را....