با عشق ممکن است تمام محال ها
اربعین
عهد کرده بودم با ارباب
دفعه ی بعدی که می آیم بتوانم خیلی بهتر از این صحبت کنم...
با خودم گفتم ترم سه که شدم خیلی بهتر از این ها حرف میزنم...
اینقدر نمی مانم در جواب محبت هایشان...
پیش بینی نکرده بودم کرم ارباب را که همین ترم مرا خواندند...
گفتم خب..
خیر است
ارباب از من چه میخواهد؟
چه وظیفه ای دارم؟
جسمم آماده است؟ روحم؟
ترک گناه کرده ام؟ چه باری بر دوش است؟
جلسه توجیهی که تمام شد..فکر میکردم هنوز...
کسی آمد گفت کسی اینجا مکالمه عربی یا انگلیسی بلد است؟
اسمم را ننوشتم..
گفتم من برای اربعین برنامه ریخته بودم..
نمیشود حالا رویم حساب کرد!
اما رفتم و پرسیدم..
برای چه کاری میخواهید؟
من کمی بلدم..
اسمم را نوشت و گفت برای بیداری اسلامی
نگران نباشید،کمکتان می کنیم..
بخودم گفتم،مروه
تو خودت بیداری؟؟؟
*
می شود برای آدم شدنم،برای بیدار شدنم،برای مسلمان شدنم،برای حسینی شدنم دعا کنید؟
خداوند صد برابر برای خودتان پیش بیاورد ان شاء الله.
*
امروز سه شنبه بود
اما باران نبارید
به جای آن تا دلتان بخواهد جان و روح چشمان من بارید...
چرایش را نمیفهمم درست
اما اسم حسین می آید،یاد کربلا می آید...
نمیدانم
دیوانه شده باشم شاید...
*
راستی
فردا ولادت باب الحوائجه...
میگویند از ارباب فقط خودش را بخواهید..
از ابوفاضل
همه ی ریز و درشت زندگی را..
با ید پهلوانی اش
با عطوفتش......
چه بگویم؟
عموی خوبی است عباس...
*
این دلتنگ نوشته ها را ببخشید
شاید ادامه دار
شاید بی پایان
آرام نمی شوم آخر
هر قدر بگویم و بشنوم و بنویسمش...
حسین
آرام جانم....