و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

از من بی ادب، آداب ادب آموزید

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۴۳ ب.ظ



بالاخره تمام شد
یک سال سخت دانشجویی
یک سال معلمی
یک سال مسئولیت
یک سال به غایت سخت و طاقت فرسا به یکباره تمام شد
و من
رها شدم
میان یک زمان باز
یک زمان سه ماهه
اگر سال گذشته بود،اگر هنوز آنقدری جاهل بودم که حواسم نباشد چقدر کم کاری هایم جامعه را دچار رخوت کرده......

امسال را زیر فشارهایش حس کردم
امسال را با جهالت با نادانی چشیدم
امسال فهمیدم که چقدر نمی فهمم... خدایا،شرمنده ام
شرمنده ام که یک سال وقت لازم بود تا بفهمم که هیچ نمیدانم...
خدایا
خواهشا مرا ببخش
و خواهشا و خواهشا و خواهشا
دست مرا _که حالا میدانم اگر از تو خالی شود زندگی، بیچاره ام،هیچم،نادانم،ضعیفم_ بگیر...
دستم را محکم بگیر،حتی اگر از سر جهل خواستم رها کنم،خدا،بفهمانم... خدایا
این صدای بنده ی پشیمان غریب تنهای بی یاور غمزده ی دلتنگ توست...
#یا_رفیق_من_لا_رفیق_له


تصویر نوشت:
کاش مومن بشوم...محکم بشوم...متوکل بشوم...
همچون درخت ریشه دار مقاومی که هیچ بادی آن را نمی شکند...

و جسم مرکب روح است

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ق.ظ

ماه مبارک رمضان و روزهای طولانی روزه داری....
جسم رو باید پرورش بدیم...
جسم یک بچه مسلمون باید قوی باشه که زود کم نیاره،که بتونه به خدمتش بگیره در راه خدا،سلامت باشه بیماری کاری نکنه انقدر مشغول به جسم بشی که دیگه نتونی به هیچ چیز دیگه ای فکر کنی...

خودتون بگید،یه آدم ضعیف با یه بدن خشک بدون انعطاف که یه مسافرت میره با اتوبوس تا دو روز کوفته میشه و خیلی مصداق هایی که داریم همه جا می بینیم متاسفانه بین همسن و سال های مثلا جوون خودمون که انقدر بچه نورزیده و به تغذیه ی خویشتن نرسیده است،اصلا حال نداره هیچ کاری بکنه...
میاد دانشگاه و برمیگرده می افته!

میشه لطفا یه ذره حواسمون باشه چی میخوریم؟
حواسمون باشه به ساعات خوابیدنمون؟
میشه یکم مراقب جسممون باشیم؟
بابا محکم باش...اینطوری که خودت وا رفتی نمیتونی دست کس دیگه ای رو بگیری...!


دوست داشتم خیلی تفصیلی تر و نیکوتر بنویسم راجع به این موضوع،

اما خب الحمدلله شما خواننده های خوش فکری هستید،و به قول معروف این حرف ها برای شما خاطره است؛)

خلاصه که اوصیکم بالتقوی و النظم فی امورکم:)

*
پی نوشت مفید:

دو تا پست میذارم براتون،یه سری نکات مفید تغذیه ای،مخصوص ماه رمضون،که یکی از بزرگواران وبلاگ نویس که متخصص تغذیه هستن زحمتش رو کشیدن.

تدابیر راجع به سحر

تدابیر راجع به افطار

شعبان هم داره میره،ما کجای کاریم؟

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۰۲ ب.ظ

تو این مدت نبود خانواده خیر و برکت هایی برام داشت...یکی اینکه باعث شد بیشتر به خلوت باطنی و تفکر برسم...

این مدت رو سعی کردم دقت کنم به خودم که چه مدل آدمی ام...و خب شرایط هم مهیا بود چون داشتم در بستر یک خانواده ی دیگه با یک ساختار دیگه و با یک فرهنگ و سبک زندگی دیگه ای زندگی می کردم...

تا حدودی فهمیدم کجای کارم...

عیوب خودم چیه،ویژگی های خانوادگیم چیه...

و از بزرگترین دستاوردهام این بود که فهمیدم دو نقطه ضعف اساسیم چیه...

آخه استاد حوزه میگفت نگاه خودتون کنید...هر آدمی یه سری نقاط ضعف داره که اگه رو اونها کار کنه خیلی بیشتر از چیزای دیگه میتونن رشدش بدن...

مثلا یه کسی عادت کرده به دروغ گفتن و اصلا انقدر براش طبیعی شده که گاهی یادش میره داره دروغ میگه و باید جلوش رو بگیره...

یا چرا راه دور بریم؟

یه آدمی مثل من،که زمین تا آسمون فرق داره روحیاتش با پدرش،چند روزه داره تحت آماج شدید نصیحت های خدا قرار می گیره...

یعنی از چپ و راست داره خدا بهم میگه که وظیفه تو همینه...الکی دور نزن سراغ کاری که خودت میخوای....

پر واژه و کم حرف!

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۹ ق.ظ

دلم خیلی نوشتن می خواهد!
شایدم خیلی دلم نوشتن می خواهد...!
فرقی ندارد...
یک ماه می شد تقریبا که ننوشته بودم...از پانزده اردیبهشت،که رفتم سراغ دفتر و آخرین دعوای مکتوبم بود با خودم..
اصلا من این دعواهای با خودم را،مخصوصا آن هایی را که مکتوب می شوند و چندین صفحه ادامه دارند خیلی دوست دارم...
و آنقدر دلچسب است این دعواها که تا مدتها در یادت می ماند..و شاید تا ابد....
امشب قبل از آن که سراغ دفترم بروم  به خاطرم نبود که چرا مدتی است بهتر شده روح و روانم و کمتر غر میزنم که وای من چقدر کار دارم و غیره...یا مثلا گاهی هم غبطه میخورم که ببین فلانی چقدر از تو بهتر است غر هم نمی زند،برنامه ریزتر هم هست...
و نمیدانستم منشا این صبوری و بهتر شدن کجاست...
دفتر را که باز کردم،یادم آمد از آخرین دعوایمان دیگر ننوشته ام...
یعنی نیازی به نوشتن نبود...
این دعواها گاهی خیلی جواب میدهد...
پی نوشت:
یک عالم در دلم واژه هست...
از هزار در...
از غصه ها..از امتحانات پشت سر هم دانشگاه و شکر درسی که اگر در طول ترم نخوانده بودم حالا مشخص نبود چه بر سرم می آید،از شهرستان و از مرگ و از غم و از حرفهای بیهوده و از رفتارها....
اووه...تا دلتان بخواهد می شود نوشت...
به اینها اضافه کن،راهی شدن خانواده را به کربلا...دل تنگ من...تجربه ای جدید دور از خانواده بودن...و یک عالمه قصه از سفری که رفتم و هنوز نگفتمش...
چقدر امشب در ذهنم نوشتم و نشد به کاغذ بیاورم...
اجازه نمی دهند این امتحانات دوست داشتنی...و قطعا خیر است این آشفتگی شیرین پر واژه...دعایمان کنید همچنان...راستی،خیلی تشکر لازم است از شما بابت دلگرمی هایتان،نظرات خوبتان،زیارت قبول ها،التماس دعاها از من حقیر،تسلیت هایتان...خیلی خوشحالمان کردید..خداجان مونس ویاور و غمگسار لحظات شیرین و تلختان باشد..واقعا از عمق جانم تشکر میکنم،اجرتان با سیدالشهدا..جوانیتون وقف علی اکبر حسین ان شاء الله


شاید برای شما هم اتفاق بیفتد...

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۱ ب.ظ

رفت....
نیمه ی شب
آدمی در انتظار مرگ
از دنیا رفت....

دلم چه میکند برای دخترش؟
کودکش...
چطور باید آرام کنم دختر 12 ساله ی دایی را؟
و پسر 8 ساله ای را که هیج نمی فهمید از سرطان بدخیم مهاجر...

دعایشان کنید...دعای صبر و شکر...


خدا به حق زینب و رقیه اش.....
:(


کرب و بلا،شهر عشق

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ب.ظ

من امروز وارد فاز بعدی زندگیم شدم
زندگی بعد دومین کربلا....

هر سفری یه پیامدهایی داره و یه نتایجی
هر چه سفر سخت تر،نتایج ان شاء الله قوی تر....

این دفعه دوست دارم سکوت کنم بیشتر...
و چیزی نگم از کربلای نیمه شعبان
از زیارت جامعه خواندن روبروی ضریح امامین عسکریین تو غریب ترین شهری که چشمام دیده،سامرا...
جایی که قدیما سر من رای بود و حالا،همّ من رای...

ایندفعه ترجیح میدم حداقل برای مدتی سکوت کنم...
شاید هم شرایط این رو میطلبه که هیچ چیزی نه بگم و نه بنویسم...
شاید هم کسی نیست که به جز ظواهر،بجز آب و هوای واقعا داغ عراق بشه چیزی براش گفت...

یا مثلا کسی باشه بجز از کاروان خودمون که بتونم بهش بگم چقدر سخت بوده این سفر و این حرف نترسونتش از پیاده روی نجف تا کربلا...

نمیشه بگم که ما رایت الا جمیلا یعنی چی...
نمیتونم توصیف کنم که هر چقدر کرب و بلا بیشتر میشد و گرما شدیدتر و شرایط سخت تر و محدودتر حال ما بهتر بود گرچه خودمون هم نفهمیم...

کربلا کرب و بلاست،اگه بلا نمی کشیدیم که اصلا کربلایی نبودیم...
اصلا جواز ورود به این سفر بلاست...

بلایی که زینب دید و ما فقط ذره ای رو چشیدیم...
ذائقه مون رو آشنا کردیم با رقیه،با زینب،با علی اصغر،با سجاد،با ابالفضل...

تاول،رد شدن از بازار،بیماری،ضعف،عقب افتادن از کاروان،پرچم های مرفوع...

نمیشه نوشت،نمیشه حرف زد،حیفه گوش ها و چشم های شما که از زبان من نوعی بشنوند و بخوانند...گفتنی نمیشه باشه این سفر...با جان و دله فقط که میشه دید کربلا

خدا کنه که پشت هم قسمتتون بشه پیاده برید...
پیاده...
با همه ی ابتلاهاش...

حیفه مثل حسین و اهل بیتش،خسته و بی رمق و ژولیده و عزادار و غم بار نباشی...
حیفه غیر این کربلا رفتن و کربلا رو دیدن...
الهی که به حق اضطرار زینب کبری در کنار سه ساله ی ارباب،حیف نشید...

امام سجاد جانم...علیه السلام

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۴۶ ق.ظ

خیلی خودمونی بخوایم صحبت کنیم
امام سجاد رو خیلی دوست دارم...
گرچه خییلی کم پیش اومده که صحیفه شون رو بخونم اما یه حس  محبتی دارم بهشون که اسمشون رو میشنوم انگار سرحال میشم و دلم تنگ کلامشون....

روی آوردن من به ایشون برمیگرده به
 مسابقه ی صحیفه سجادیه،سال چهارم دبیرستان..
اولش بخاطر حب مقام! و برقراری مسابقات کشوری که در مشهد بود گفتم من تو رشته نهج البلاغه شرکت میکنم که حداقل تابحال  نوشته هاشو از نزدیک دیدم
ای خدا بمیرم من برای غربت امامامون..عجب مسلمونایی هستیم:(
معاون گفت رشته صحیفه هیچکس شرکت نکرده شما بیا اینجا...
خلاصه...
دست گرفتن کتاب همانا و دل بستن به امام همان
اصلا انگار همان موقع ها بود که لذت تعمق در دین پدید آمد..
گفته بودند که صحیفه سجادیه  سرشار از مضامین زیباست.
می گفت وقتی باز میکنی انگار درست در مورد تو و حال آن موقع توست...
یادم هست هم آن شب را که خیلی ترسیده بودم
خیلی
نماز خواندم اما آرام نبودم...
قرآن را هم حتی تاب نداشتم انگار..
بیاد صحیفه افتادم..
ترسیده،مضطر،نگران،بیچاره
چشم بستم و صحفه را گشودم
زینت عبادت کنندگان خدا دعایی را روبرویم گذاشت که آرام بخش جان بود
«دعای مرزبانان»

و آه که فرازهای آن دعا چقدرر آرامم کرد...

ای کاش که امروز
قدری صحیفه بخوانیم
شاید امام
منتظر ما باشد...

با عشق ممکن است تمام محال ها

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ق.ظ


اربعین
عهد کرده بودم با ارباب
دفعه ی بعدی که می آیم بتوانم خیلی بهتر از این صحبت کنم...
با خودم گفتم ترم سه که شدم خیلی بهتر از این ها حرف میزنم...
اینقدر نمی مانم در جواب محبت هایشان...
پیش بینی نکرده بودم کرم ارباب را که همین ترم مرا خواندند...
گفتم خب..
خیر است
ارباب از من چه میخواهد؟
چه وظیفه ای دارم؟
جسمم آماده است؟ روحم؟
ترک گناه کرده ام؟ چه باری بر دوش است؟
جلسه توجیهی که تمام شد..فکر میکردم هنوز...
کسی آمد گفت کسی اینجا مکالمه عربی یا انگلیسی بلد است؟
اسمم را ننوشتم..
گفتم من برای اربعین برنامه ریخته بودم..
نمیشود حالا رویم حساب کرد!
اما رفتم و پرسیدم..
برای چه کاری میخواهید؟
من کمی بلدم..
اسمم را نوشت و گفت برای بیداری اسلامی
نگران نباشید،کمکتان می کنیم..

بخودم گفتم،مروه
تو خودت بیداری؟؟؟

*
می شود برای آدم شدنم،برای بیدار شدنم،برای مسلمان شدنم،برای حسینی شدنم دعا کنید؟

خداوند صد برابر برای خودتان پیش بیاورد ان شاء الله.
*
امروز سه شنبه بود
اما باران نبارید
به جای آن تا دلتان بخواهد جان و روح چشمان من بارید...
چرایش را نمیفهمم درست
اما اسم حسین می آید،یاد کربلا می آید...
نمیدانم
دیوانه شده باشم شاید...
*
راستی
فردا ولادت باب الحوائجه...
میگویند از ارباب فقط خودش را بخواهید..
از ابوفاضل
همه ی ریز و درشت زندگی را..
با ید پهلوانی اش
با عطوفتش......

چه بگویم؟
عموی خوبی است عباس...
*
این دلتنگ نوشته ها را ببخشید
شاید ادامه دار
شاید بی پایان
آرام نمی شوم آخر
هر قدر بگویم و بشنوم و بنویسمش...

حسین
آرام جانم....




امتحان کرب و بلا

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۰۲ ب.ظ

هنوز دلم به رفتن رضا نیست...
هنوز که تنها یک هفته تا سفر کربلای نیمه شعبانم مانده...

یک روز تعطیل را یک اردوی زیارتی بودم صبح تا اذان مغرب که رسیدم،
و او ناراحت بود از تنهاییش...
ناراحت بود از اینکه نمیتواند جایی برود،نمیتواند مثل سابق روز عیدی کیک بپزد،یا هر کاری که روزش مثل امروز خشک و خالی نباشد...

تنها همین یک روز وقتی اینطور می شود...
یاد آن خوش به حالت عمیقی که گفت برای کربلا می افتم..
یاد اینکه میخواهد با حسرت رفتن من فکر کند به سالهای کربلا نرفتنش
به اینکه تا سالم بودم و جوان،نرفتم..

یا بدون حضور تنها هم جنس خانواده اش،سختی بکشد...
یاد اینکه در نبود تنها دخترش،چه طور آرام باشد...همزبانی ندارد،کمک حال ندارد،آن وقت میخواهد فکر کند چرا نمیتواند خودش غذا بپزد؟
چرا نمیتواند خودش خانه اش را تمیز کند؟
چرا نمیتواند خودش به کربلا برود؟
چرا حتی نمیتواند کتاب بخواند و زود خسته می شود از نشستن؟
چرا نمیتواند خودش از جا برخیزد؟
و هزاران سوال دیگری که میدانم اگر نباشم در ذهنش می پردازد...
مثل همین چندساعتی که نبودم...
*
مانده ام چه کنم...
می دانم اگر کربلا قسمت باشد همه ی اینها حرف است،اما میترسم از آن که این کربلا امتحان باشد برای من
که بین مادرم و کربلا....
سر دوراهی نیت مانده ام....
همه چیز رو به راه است،الا دل من که بسته به غم مادر....
نمیتوانم زائر باشم با این حال مادرم..
چه کنم؟
*
اگر بنا بر انصراف است زودتر باید مشخص شود...

چه باید بکنم خدا؟

شب بعث شدن

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۲۰ ب.ظ


از افضل اعمال این شب

زیارت امیرالمومنین است...

 مبعث

شب برانگیخته شدن

شب اعزام شدن

شب بیدار شدن

شب متولد شدن

از هر خودی که در اون هستی

در هر پوستین و مرتبه ای

متولد شو

بیرون بیا
امشب،
شب برانگیخته شدنه...

زیارات امیرالمومنین رو بخونید امشب...

راحت نگذریم...

+پیشکش ناقابل

آخرین دم نجف،شب جمعه،قبل از پیاده روی

کیفیت کم رو بگذرید به عشق مولا..ع

دریافت

*
عباراتی که نوشته شد، تنها با استفاده از معانی بعث و مبعوث در فرهنگ لغت هست.


یا علی