خوف فرزند شک است
خودم تعجب میکنم انقدر مدته که ننوشتم..
از بس توی ذهنم متن اماده میکنم و حرف میزنم و سوال میپرسم یادم نمیمونه که همه ی اینها توی ذهنم بوده و به کسی نگفتم،وقتی پی جواب میرم و عکس العمل،یا میام که ببینم کسی اینجا نظر گذاشته یا نه،تازه متوجه میشم اصلا ننوشتمش!
این حالت ذهنم رو همیشه دوست داشتم..اینکه اگه استاد سرکلاس خاطره میگه منم برم تو فکرای خودم،کارمو پیش ببرم خوبه.وقتی برنامت پر باشه،اتلاف وقتت خیلی کم میشه.
مثلا بعضیای ما،من جمله خودم،بخش عمده ی کارامون رو توی نت انجام میدیم.
به من گفتن تو فلان نشریه بنویس.
تعلل کردم..
اولش که حق رو دادم به خودم و گفتم که خب وقتم کمه و نمی رسم و جاهای دیگه هستم به جاش و...
بعد دیدم همه ی اینا توجیهه..یه مسلمانی به من رو زده،منم نرم یکی دیگه رو بالاخره پیدا میکنن،کار خدا معطل نمیمونه،من ضرر میکنم با توجیهاتم...
نشستم محاسبه..
اولین عامل تعللم کشف شد: ترس
ترس!
یادم افتاد مدتها پیش یه رفیقی بهم گفت فضای مجاز رو ترک کن،اونجا اغنات میکنه،فکر میکنی وظیفه ی فرهنگیت انجام شده دیگه تو حقیقت کم میذاری،یعنی بخودت حق میدی که کم بذاری.
درحالیکه فعالیت حقیقی خیلی مفیدتره و مقیدتر.
فضای وبلاگ رو کسی جذبش میشه که با مطالب تو مخالف و ضد نیست حداقل
اما فضای نشریه که قراره شما مخاطب از هر قشری انتخاب کنی و یا مخالف ها هم قراره بخوننش،اونجا سخته.
فهمیدم جرئت کافی در ابراز عقاید رو ندارم.
از اونجایی که استاد یا راهنمای خاصی ندارم که بگم میرم پیشش و بهم راهکار میده،همیشه جوابهامو از طریق واسطه ها میگیرم_که البته این مدل هم عالمی داره_ بعد از مدتها به پیشنهاد همکلاسیم رفتیم کنار شهدای گمنام..
رفتم گفتم من اینطوریم،خودم رو عرضه کردم به شهدا..این ترس های منه،این عیوب منه،اینم هدفمه.
خودتون یه وساطتی بکنید و من رو هدایت کنید.
برگشتم که بخوام خارج بشم،یه کاغذ بارون خورده روی دیوار،توجهم رو جلب کرد..
**
**
امام را در جبهه ی فرهنگی،رها خواهم کرد اگر...
از این به بعد،یک پروژه ی جدید دارم با نفسم..
- ۹۴/۱۲/۱۰
ترس توقع.می آورد و توقع.توقف می آورد.