می دونید؟
یه عده ی زیادی از آدمها هستن
تا حالا وصفشون رو شنیده بودم
اما حالا مدتیه که تو دانشگاه
دارم زیارتشون میکنم!
این یه عده،
همون عده ای هستن که پدر خودشون و خانوادشون رو درآوردن تا تو یه دانشگاه خوب قبول بشن...
و حالا که قبول شدن،
از همین ترم اول،
یه سری تحولات شیمیایی گویا درشون رخ میده که دیگه نه به رشته ی مورد علاقشون می پردازن،نه دوست دارن که بپردازن،نه دیگرانو تشویق میکنن که بپردازن!
این عده از آدمها،
در چنین شبی که شب یکی از سخت ترین امتحاناتمون با سخت گیرترین استادمون باشه،
چنان فشار روانی سختی رو دارن به روحشون متحمل میشن برای پاس شدن،
که عید و زندگی و درس و همه چی جلو چشمشون سیاه میشه.
البته اینهایی که بنده دارم عرض میکنم،تو یه دانشگاه معتبری درس میخونن،و اصولا جزو قشر درسخون جامعه به حساب میان گویا!!!
هر دفعه که میرم تو گروه،چنان موج عظیمی از استرس رو میبینم که حس میکنم باید جزوه رو بردارم و چند صفحه بخونم...
الان حدود یک ساعته که درست چشم در چشم جزوه نشستم...
اما هر چی فکر میکنم،چیزی برای یاد گرفتن نیست!!!
و الان سوال شده برام چرا باید اعمال من تو طول ترم جوری باشه که در چنین شبی که دل ها تمایل به شادی داره،مجبور باشم از خانواده کناره بگیرم و سرم را فرو ببرم تو درس و کتاب و یک شبه آن را به هر مشقتی که هست تو مغزم فرو کنم و فردا صبح بعد از امتحان همه را فراموش کنم!
و چهار سال بعد،
یک دانشجوی لیسانس باشم با نمرات عالی، و مغز خالی!
بگذریم..!
بگذریم از نوشته های یک ذهن مشوش،
بفرمایید کیک تولد پدربزرگ مادرم! :)