و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

یکم ذی حجه

سه شنبه, ۶ تیر ۱۴۰۲، ۰۵:۳۷ ق.ظ

( پیشاپیش از طولانی بودن مطلب عذر میخوام. نمی‌تونستم کمترش کنم)

یک ماه بیشتره توی مراسم عزاداری هستیم با وجود بچه کوچیکی که واقعا محدود و اذیت شده

و البته، این داغ دوم خیلی سنگین‌تر بود برام

و حاشیه های تلخ و بدی که بعدش پیش اومد

و دغدغه‌مون برای بچه‌ها

که شکرخدا فعلا حل شده و ان شاالله که دیگه ادامه دار نشه

اف بر خناس ها! که تا تونستن این وسط موش دووندن و به اسم دلسوزی حرف‌هایی به زن داییم زدن، تحریکش کردن و اون هم خب داغدار بود و مضطرب شد و حرف‌هایی زده شد این وسط

خدا رو هزار مرتبه شکر که دایی و خاله ها تونستن خودکنترلی داشته باشن و آتش این بلوا رو خاموش کنن. 

( سیدها همیشه مظلوم ترن انگار... حرف شنیدن ولی خویشتن‌داری کردن الحمدلله)

دیگه بلا که هست، خداروشکر که با وجود مکر شیطان‌های جنی و انسی، این مراحل از بلا رو با سربلندی سپری کردن

ان شاالله زندایی هم آرومتر میشه، حالش بهتر میشه، دوست و دشمنش رو بهتر تشخیص میده

داغ، داغ سنگینیه... برای هممون

خیلی زیاد سنگینه

منی که معمولا با مرگ خیلی عادی برخورد می‌کنم

این بار نتونستم... 

نتونستم مثل ریحانه جانم، آروم باشم ، بلکه بیام مادرم هم آروم کنم بگم: مامان، تقدیر بابا همین بود... ما که هر تلاشی رو برای موندنش کردیم. موندنی نبود. 

و وقتی مادرش بگه: کاش حداقل ۵ سال دیگه هم پیشمون زندگی می‌کرد

اون جواب بده: این رو دیگه خدا می‌دونه. خدا صلاح می‌دونه... دوست داشتی بمونه و زجر بکشه؟! 

خداست که خیر ما رو می‌دونه...

ای قربون ایمان تو بشم عزیزکم :(( 

این بچه از ۵ سالگیش تو بیماری مادرش بود، بعد توی سن بلوغ داغ مادر دید، چند سال بعدش، که تازه داشتن طعم خوشبختی رو می‌چشیدن و به آرزوی خواهردار شدنش رسیده بود و با زندایی جدیدم مانوس شده بود، فرایند بیماری دایی شروع شد و...

بله مروه خانم! خدا از بنده های صابرش امتحان می‌گیره تا کسانی مثل تو، سر هر هیچ و پوچی به خدا غر نزنید

یاد بگیرید صبور باشید، یاد بگیرید قوی باشید...

اصلا بعضی ها انقدر قشنگ بلا می‌بینن! انقدر زیبا جلوه می‌کنن در بلا، که آدم حظ می‌بره 

یاد این بیت میفتم: 

« در بلا خوش می‌کشم لذات هو / مات اویم، مات اویم، مات او»

و البته خدا رو هزار مرتبه شکر، خدا اگه سختی‌هایی داده به بچه‌ها و زنداییم، الحمدلله خانواده و اقوام خیلی خوبی بهشون داده. یعنی شکرخدا واقعا هواش رو دارن

دایی های تنی بچه‌ها مثل کوه پشت شون هستن و تو محبت و حمایت کم نذاشتن توی این سال‌ها و واقعا زن دایی جدید رو مثل خواهر خودشون احترام کردن. نگفتن دیگه به ما چه، زن گرفته و ... ( البته که خود ازدواج مجدد دایی به اصرار همین برادرزن‌های سابق بود.) 

خاله دایی های ناتنی هم شکرخدا هوای بچه ها رو دارن، عین خواهرزاده تنی شون. 

ما هم که اقوام پدری میشیم، ان شاالله تو این آزمون یتیم داری سربلند بشیم. 

دایی عزیزم که الحق سربلند شد. 

سخت ترین بخش داغ ما همینه ، از دست دادن کسی که تو همه چیز، خیلی خیلی مرد بود.

پسر خیلی خوب برای مادربزرگم‌. که همیشه حرمتش رو حفظ کرد حتی وقتی دلخور بود

شوهر خیلی عالی، پدر نمونه

با محبت ترین و حامی ترین داداش

آه... چه الگوی خوبی رو ما برای زندگی از دست دادیم

خدا رو صد هزار مرتبه شکر، که همین چند سال هم، از بودن چنین دایی خوبی مستفیض شدیم... چه میشه کرد... دنیا همینه. مدام از دست میدی. و البته به دست میاری

#

توی این یک ماه اخیر، چیزهایی دیدم و شنیدم

که از نظر خودم، حداقل به اندازه یک سال، تجربه کسب کردم

نگاهم خیلی عوض شده به دنیا، 

سخته، در حال حاضر خیلی سخته، 

ولی رشد زیادی برامون داشت. 

#

خدایا، به نعمت هات شکر

به گرفتن نعمت هات شکر

که همه اش سراسر خیرخواهیه

#

شب قبل فوت دایی، توی هیئت، روضه امام جواد(ع)

خیلی دلم شکست

مدت‌ها بود همسرم دنبال فرصت بود من رو ببره یا بفرسته کربلا. نمی‌شد

با خودم گفتم: امام حسین هیچوقت بهم اصرار نکرده که برم، کربلا رو همیشه باید از ته ته دلت بخوای و پای سختی‌اش هم بمونی تا بهت بدن‌. همینجوری یه میل ساده نمیشه. 

دلم شکسته بود برای دایی، واقعا خیلی دلم خواست که امام حسین بهم توجهی کنن. 

حس کردم تمام این چندسالی که زیارت روزیم نشده، به حرف گفتم که می‌خوام، با دل و جونم نخواستم. 

و حالا

که دیگه دارم زیر بار این یه ماه غمبار، داغان میشم

و فشار و قبض خودنمایی بعضی آدم‌ها که چقدرررر زشت، تو این بلا خودشون رو نشون دادن

چه آدم های آشنا و نزدیک، چه غیر آشنا

حالا که دلمون خیلی سنگینه، آقا جانم امام حسین ما رو دعوت کرده، که بریم تو بغلش..... که بریم توی بهشت، که حالمون رو خوووب خوب کنه

من مطمئنم، بعد کربلا دیگه خیلی حالم خوب میشه. 

هر چی هم سخت باشه یا گرم باشه یا بچه‌ام اذیت کنه چون خیلی وابسته و کم طاقت شده این مدت، فدای یک لحظه ، یک هزارم ثانیه، نفس کشیدن تو مسیر حرمش. 

دیگه خود حرم که عین لذت و آرامش و امنیته...

دعاگو هستم ان شاالله، چون واقعا زیارت ارباب، انقدر نور و برکت داره که به همه خیر برسونه... 

لطفا شما هم دعامون کنید. دعای صبر، آرامش، رشد و ...

آرام و امیدوار...

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۱۰ ب.ظ

چند روز پیش وسط مشغولیت های زیاد این روزهام، یه یادداشت پیدا کردم تو یه دفتر غیرمعمول، یعنی عادی نیست که اونجا نوشته ای باشه، دیدم خط اولش همینه: سررسیدم گم شده ولی شدیدا احتیاج دارم که بنویسم.... 

بقیه اش شرح ترس و تعجب و تاثرم بود از فوت دوستمون. دو صفحه کامل، وقتی خوندمش دیدم ای دل غافل

آدمیزاد عجب موجود عجیبیه. 

وقتی یه بلایی نازل میشه فکر می‌کنی دیگه هیچوقت سرپا نمیشی، دیگه اون آدم سابق نمیشی و ...

ولی خدا واقعا به اندازه بلا، صبر میده، رشد میده، سعه میده. 

حالا بگذریم،من کسی نیستم که از این حرف‌ها بزنم. 

خواستم بیام بگم شکرخدا، همون روزی که از سر خاکش، خانمش بطور نامحسوس و به بهونه شیرخوردن بچه منو کشید کنار و گفت و گفت و گفت، علت اینهمه اصرارش برای دیدن حضوری من رو؛ خداروشکر می‌کنم انقدری پیش خدا آبرو داشتم که بتونم حداقل قدر شنیدن، باری از رو دوش دوستم بردارم. 

بعد هم که تو خلال همون روزها، یواشکی تصمیمش رو بهم گفت، برخلاف نظر قبلی که می‌خواست توی شهر همسرش بمونه، آخرش مصمم شد برگرده تهران.

و بازم خداروشکر می‌کنم حقوق از طرف بیمه به همسرش تعلق گرفت تا زن تنها ،محتاج نمونه. 

و بازم خداروشکر،خونه ای که براش جور شد هرچند کوچیک، ولی باز توی خود تهرانه. و خدا رو صد هزار شکر که همسایه یکی از دوستان همسرش شد، که کاملا آدم موجه و قابل اعتماد و حمایتگری هست. خانمش هم همینطور. 

بله... خدا برای بنده اش درست می‌کنه. 

و من هم دیگه دارم تلاش می‌کنم فقط اخبار خوب رو به همسرم بگم و تقریبا دیگه در جو کلی خونه هیچ خبری از غصه و غم و ... نباشه. چون واقعا حس می‌کنم به همون اندازه که عزادار رفیقش بود، در غم و فکر خانمش هم بود. 

من معتقدم اینطور اتفاق ها، نه فقط برای اون فرد غم‌دیده، بلکه برای همه اطرافیانش هم، امتحان و ابتلا است. 

مثلا برای دوستاش میشه آزمون مرام و مروت، که چقدر هوای خودش و خانوادش رو دارن. یا مثلا برای شخص من، خیلی مهم بود که بتونم خوب دور و بر دوستم باشم و هنوزم برام مهمه که نکنه یادم بره حالش رو بپرسم و همش بهش تعارف بزنم که اگه کاری داشت بهم بگه. از اون طرف امتحانم اینه که بدونم ناراحتی همسرم از ناراحتی من خیلی بیشتره پس برای خالی کردن خودم نباید با اون حرف بزنم و ...

بگذریم...

دیشب وقتی مادرم یهو بغضش ترکید و پدرم داشت برای همسرم توضیح می‌داد که آره دیشبم حالش بد شده و کلی بردمش بیرون براش توضیح بدم و حرف بزنم تا آرومتر شه و بیاد خونه. 

وقتی که رفتن، همسرم بهم گفت ، احوال دایی ات، دقیقا مثل یه ماه آخر دوستمه ها. به لحاظ روحی خودت رو برای هر چیزی آماده کن. وگرنه خیلی داغون میشی. 


و حالا من... 

بیشتر از  دغدغه ام برای دایی صبور و مومنم که واقعا قلب خانواده است و الان همه حالشون داغونه، 

بیشتر از ریحانه سادات عزیزم که یه بار طعم بی مادری و چشیده و حالا افتاده تو وادی بیماری باباش

بیشتر از خانمش که عاشق شوهرشه و دوتا بچه یتیم شوهرش رو بزرگ کرده و یه دختر کوچولوی حساس ازش داره

بیشتر از مادربزرگم که با دل خون الان تو سفر حج خودشه و خبر نداره از اینور

بیشتر از تمام خواهر برادراش؛ 

بیشتر از تمام نگرانی ها و غم ها، 

به خدا و حکمتش امیدوارم....

واقعا اگه همه دنیا بگن رفتنیه ولی خدا بخواد اونو ببخشه به خانوادش، هیچکس نمیتونه مانعش بشه

و اگه همه دنیا التماس کنن که بمونه، ولی خدا نخواد، بازم هیچکس نمی‌تونه مانعش بشه. 

خدایا... 

ما ازت میخوایم، با همه وجود، که به بچه هاش و خانمش دوباره اون رو ببخشی. ما هیچی...

خدایا... ما ازت می‌خوایم.... با امید، با یقین به خیرخواهی تو...

#

التماس دعای زیاد

اللهم لانعلم منه الا خیرا

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۰۸ ق.ظ

سپردیمش به خاک...

به روضه ها

به اشک بر اباعبدالله

سپردیمش به وعده من یمت یرنی

سپردیمش به خدا، به شما...

یا صاحب الزمان

می‌دونم سربازتون پاک بود

نگاهش پاک بود، دلش پاک بود، اعتقادش پاک بود

می‌دونم اشکش رو می‌خرید

دغدغه هاش

نفس نفس زدن‌هاش توی هیئت

کف نفس هاش

کظم غیظ هاش

می‌دونم بابا، شما غصه هاش رو می‌خرید...

همه زحمت و رنجی که برای تامین معیشت به خودش داد

همه جاهایی که آزار دید، ولی با تقوا رفتار کرد و صبوری کرد

لحظه به لحظه ای که می‌تونست مقابله به مثل کنه، ولی نکرد، گذشت


تمام اون تلاش هایی که برای شادی دل خانمش کرد، 

هر غیرتی که به خرج داد برای ملتش، مردمش، کشورش

آخ...

بابا...

شما تمام اینها رو دیدین، می‌بینین...

دل ما گرم همینه، که هیچی از دید شما پنهان نمی‌مونه بابا...



بابا بابا...

قسم به عمه جانتون

امشب که شب اول قبرشه

در آغوشش بگیرید بابا...

نذارید دلش بلرزه بابا...

مرهم دردهاش بشید

مرهم زخم دل خانم ماهش بشید....

نمی‌تونه دل بکنه بابا

داغون میشه اینطوری


مگه ما جز شما، کی رو داریم بابا ؟ 😭💔


__


صبح زود، بعد غسل دادنش، روضه ها خوندن براش

گفتن که از چشم هاش اشک میومده...

دل آدم چقدر آروم میشه بدونه حال اون دنیاش خوبه.

__

حالا که داغیم و پر از خاطره و تصویر و غم 

چند وقت که بگذره، می‌دونم که می‌فهمیم، میدونم که این بلا برای ما خیلی رشد داره، میدونم

خدایا، من به خیرخواهی تو اعتماد دارم، اعتماد...

فقط ازت می‌خوام صبر و طاقت و ظرفیت ما رو بیشترش کنی خدا


روز وداع یاران...

سه شنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۳۲ ق.ظ

تهران غریب بودن

کسی رو نداشتن

 رفیق صمیمی همسرم بود

صبح و شب، توی یه حوزه بودن، حجره هاشون نزدیک بود

خودش از ما خواست براش زن پیدا کنیم

وقتی رفتن و حرف زدن و پسندیدن

چون کسی رو تهران نداشتن هر دوتا، چون که نامحرم بودن هنوز

۴ تایی با هم رفتیم افسریه خرید عقد...‌

بعد از اون دیگه شدیم رفیق گرمابه و گلستان

خانمش، دختر خیلی خوبی بود

دغدغه هاش، فکرهاش، نزدیک بود به من 

و یه رفیق خوبی شد برام که حتی از دوستای چند ساله من صمیمی تر

خیلی صبور و خانم ، خیلی مثبت نگر

اول های عروسی هر هفته حتما می‌دیدیم همو، چقدر با هم سیدالکریم رفتیم شب جمعه

چقدر هیئت ، 

وقتی که باردار بودیم رو پشت بومشون چقدر جوجه خوردیم

چقدر ذوق داشتن که ما رو خوشحال کنن

یا اون روزی که با خانمش، کلی مخفی کاری کردیم کلی برنامه چیدیم، که تولدهاشون رو توی یه روز، تو خونه مون بگیریم و سوپرایز بشن...

آخ مگه میشه آدم اینهمه خاطره یادش بره؟! 

من اصلا فکر نمی‌کردم این اتفاق انقدر آزارم بده، انقدر برام سنگین باشه

چون احساس می‌کنم داغ جوون دیدم، چون رفیقم دیگه میره شهر خودش، چون رفیق خوب همسرم از دستش رفت، توی این بازار کساد هم نشین خوب، دوتا هم نشین ناب...

خیلی هم سریع تموم شد، 

از شروع بیماری، تا ....

ما هنوز خیلی امید داشتیم، خیلی برنامه داشتیم

ولی خدا جان، جور دیگه ای می‌خواست...

شاید دردش همینجاست که رکب خوردیم، از این دنیا

فکر ۳۰ سال، ۲۰ سال دیگه مون رو می‌کردیم، نمی‌دونستیم چی میخواد بشه

به زنده بودنمون اعتماد کردیم، به دنیا اعتماد کردیم... و رکب خوردیم...


( گاهی وقت ها غصه می‌خورد که برای خانمش کم گذاشتن، خیلی اذیت شدن سر برنامه عروسی و ...، خیلی ناراحت بود از خانوادش

وقتی داداشش ازدواج کرد و دید برای اون چون تجربه داشتن خیلی بیشتر خرج کردن، خیلی بهتر عمل کردن، چقدر آتیش گرفت

مرده دیگه، حتما شرمنده خانمش بود

خانمی که انقدر بادرک و شعوره، فقط می‌گفت فدای سرت، فدای سرت. اصلا برام مهم نیست، تو مهمی فقط

وقتی اون کلاهبرداری سنگین ازش شد، یه جوون طلبه ای که ماهی مگه چقدر می‌تونه دربیاره؟ 

داغون شد...

چقدر می‌رفت اسنپ تا کم نیاره... چقدر دوندگی کرد برای گرفتن پولش

همین ماه پیش رسید، خرج این بیماری اش شد

پول های پدرش هم... پولی که تو سلامتی پسرش، به هر دلیلی، خرج نکرد

طفلکی مجبور شد برای آمپول و شیمی درمانیش بده...

_

می‌گفت اولش که فهمیده بود مشکلش چیه، وقتی داشتن نمونه مغز استخوان ازش می‌گرفتن، یهو به لرزش شدیدی افتاد، هممون ترسیدیم، من یهو گریه ام گرفت، رفتم بیرون که نبینه، پدرش، پدرش خیلی مضطرب شدن بنده خدا، بعد چند لحظه کاملا لرزش ایستاد

بعدا که باهاش حرف می‌زدیم، بهم گفت: وقتی دیدم بابام پریشون شده توسل کردم ، گفتم یا حضرت علی اکبر، تو رو خدا... بابام داره می‌بینه، نذار دلش بشکنه 😭😭 همون موقع لرزشم ایستاد.

یا دهر اف لک من خلیل...

اف بر تو دنیا، که به حسین و خانواده اش هم رحم نکردی...

کاش بفهمم... 

کاشکی مثل خانمش، وقت مردن خودم یا عزیزانم، حداقل دلم آروم باشه، 

دلم آروم باشه که من هیچوقت آتیش قلبش نبودم

بدا به حال من اگه درس نگیرم...

وقتی که یادم میاد این زن چقدر درست عمل کرد تو ابتلاهای زندگی شون، ازش درس می‌گیرم

وقتی قوت و قدرت روحش رو می‌بینم، که با اون بچه شیرخوار آواره بیمارستان شده، داره می‌بینه عشقش، جلوی چشمش، درد می‌کشه، آب میشه، آب میشه

ولی بازم امید داره و امید میده

تا لحظه های آخرش، آرامش میده

کم نمیاره ، جا نمی‌زنه، حتی وقتی دکترها بهش گفتن برو خونه بخواب یکم، چون می‌دونستن رفتنیه و میخواستن خانمش استراحت کنه؛ نرفت. تا ثانیه اخر، تا وقتی که اکسیژن خونش خیلی پایین اومد، کنارش بود... تا بعد احیا، تا آخر آخر آخر...

آه... یا حضرت زینب صبور.... به دلش آرامش بدین خانم جان...

*

خداروشکر

خداروشکر

خداروشکرررر که عید امسال، خانمش رو برد کربلا، 

آرزو به دل نموند....

آخ حسیننننن 💔

یا دهر اف لک

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۴۵ ب.ظ

دنیای بی وفا

دنیای بی وفا

دنیای بی وفای پست...

یه نفر اینجا تو فکر تولد و سوپرایز و دیدن اقوام...

یه نفر تو بیمارستان زیر سرم و دارو و ...

ما مگه رفیق نبودیم؟! 

مگه همزمان باهم عقد نکردیم؟

همزمان عروسی نکردیم؟

ما همزمان پدر مادر شدیم ؟

مگه اون پسر کوچولوی تو چقدر از نرگس من کوچیکتر بود؟! 

ای خدا...

ای حضرت زهرای عزیززز

بهشون صبر بدین

صبر 😭💔

_

از بعد عید فطر، یکی از رفقای خوبمون، که خیلی رفت و آمد داشتیم، متوجه شد سرطان خون داره

این مدت بستری بود

دوستاش براش پول جمع می‌کردن، بیمه و دارو و ...

سر سال خونه اش نزدیک بود، دنبال خونه بودن براش

حالا باید فکر مراسم ختم و .... یا زهرا.... 😭

_

برای دل خانم صبورش و مامان باباش دعا کنید🌹

باورمون نمیشه، اصلا... 



رمضان ۱۴۰۲ ، بسیار سفر باید...

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۲، ۰۷:۳۸ ق.ظ

تو یه مهمونی نشسته بودیم، جمعی از مسئولین شهر بودن

یه عضو موثر بنیاد شهید، عضو شهرداری و یه قاضی موجه ملبس. 

بعد شستن ظرف‌های افطار که اومدیم و نشستیم، متوجه شدم داره یک تنه با اونها بحث می‌کنه و استدلال میاره. 

من که از حرف‌های دوستانه خانم‌ها چیزی عایدم نمیشد، شاخک‌هام تیز شد روی بحث اونها.

« رفته بودیم یه شهری واسه تبلیغ، ایام شهادت امام حسن؛ بیا و ببین که چقدر شهدای این شهر رو خوب به مردم معرفی کردن‌ چقدرر کار فرهنگی کردن در سطح شهر و ...»

مسئول بنیاد خیلی رسمی و بدون احساس داشت گوش می‌داد

با هیجان توأم با دلسوزی زیاد گفت: « ما کم شهید داریم تو این شهر؟! چرا هیچکس سراغ خانواده شون نمیره؟ کم رزمنده داریم؟ چرا حتی تو قشر مذهبی هم شناخته شده نیستن؟! اینها تقصیر کیه؟ »

از ته دلم شجاعتش رو تحسین کردم. « آفرین! بگو! » 

مسئول بنیاد زورش اومد، با مغالطه سعی کرد خودش رو تبرئه کنه. « مقصرش جوون هایی هستن که میرن تهران درس بخونن ولی دیگه برنمیگردن.» 

با احترام کامل کنایه رو جوید ، هضم کرد، بحث رو دور داد و چرخوند سمت خود فرد: « منِ جوون که سالی چند بار دارم میام، هستم، اما اون ارگانی که بودجه داره،وظیفه داره، بخاطر همین قضیه ایجاد شده، نباید سهم بیشتری نداره؟! نباید تلاشش و مسئولیت پذیریش بیشتر باشه؟! » 

سکوت و بازی کردن با میوه، یعنی حرفت رو می‌پذیرم ولی برام سخته چیزی بگم. 

بحث رو کشوند به قاری ها، به استعدادهای قرآنی شهر و دوباره افراد رو وارد بازی کرد. 

قصدش ضایع کردن نبود، قصدش این بود حرف های یه عالمه دلسوز شهر رو که به جایی نرسیده، به اینها برسونه. 

تا رسید به بحث هیئت بزرگ شهر، که اکثر جوون‌ها رو جذب کرده اما جا نداره! مکان ثابت نداره و حتی برای همین قضیه، از کل ماه رمضون فقط برای شب‌های قدر می‌تونست مراسم بگیره. 

اینجا دیگه درگیر نرگس شدم و اطرافیان. نفهمیدم چطوری از پس ایرادهای اون آقای روحانی قاضی و اون مسئول بنیاد، براومد. 

فقط در این حد متوجه شدم که آقای قاضی آدم منطقی و محترمی بود. خیلی هم جالب و محکم بحث می‌کرد. 

درباره کحتوای هیئت،درباره اشعار، شور، شعور، مخاطب و ... خیلی چیزا بحث شد.

وسط حرفش متوجه شد که من حواسم اونجاست، حتی یک لحظه برای تایید حرفش از من شهادت خواست. 

و من چقدر دلم می‌خواست برم تو بحث جدی اونها باشم! حیف که نمیشد.

مثل اون روزی که خونه دوستش، یه بحث خیلی جدی درباره وهن و کیفیت منبری ها و .... داشتن

و بعد درباره انتظارات مرد و زن. 

فقط همین قدر که از دور براش ذکر و دعا خوندم و خداروشکر کردم که با وجود اینکه خیلی حرص میخوره و وقتی بعضی حرفها بنظرش غیرمنطقی میاد، می‌تونه به خودش مسلط باشه و جانب ادب رو رعایت کنه.

وگرنه خیلی بد میشد و اثر حرفش همه از بین می‌رفت. 

#

این جور وقت‌ها می‌فهمم که مسیر سختی پیش رومونه. 

که باید، همتم رو زیاد کنم. صبرم رو، استقامتم رو...

آینده ان شاالله خیلی روشنه

ولی باید صبور باشم

ابدا جا نزنم. حامی باشم. 

#

اون شب بعد مهمونی بهم گفت بعضی از اعضای مهمونی پیشنهاد دادن بیاین بریم فلان جا، ( مکان تفریحی شهر) یکم باشیم و تا قبل سحر بیایم. میای؟! 

دلم میخواست ولی خیلی خسته بودم نرگس هم خوابیده بود. گفتم خودت برو اگه دوست داری. 

با رضایت هم گفتم. پرسید: مطمئنی؟ اذیت نمیشی؟! 

گفتم نه، میرم استراحت کنم. فقط زیاد دیر نیا.

( دیگه این رو یاد گرفتم که قرار نیست متوقع باشم همیشه به میل من احترام گذاشته بشه. یا همون چیزی بشه که من صد درصد می‌خوام)

وقتی برگشت، خیلی شاد و پرانرژی بود. گفت خیلی خوش گذشت کاش تو هم بودی. 

با آرامش خیال گفتم: عه؟! چه خوب :) چطور؟! 

برای اینکه دلم نشکنه گفت: نه البته ، همون بهتر که استراحت کردی

و با یه غرور خاصی که دیگه جنسش رو میشناسم لبخند زد و گفت: اونجا همه ذکر خیر تو رو داشتن.

_ من؟! چرا؟! 

+ که تو چقدر پایه ای. چقدر خانمی! 

به وضوح ذوق کرده بود و میدونستم چرا ولی باز هم پرسیدم تا برام توضیح بده: چرا؟ چی می‌گفتن؟! 

_ اونجا کلا صحبت از اعتماد شد. از اینکه همه مردها داشتن می‌گفتن به خانمشون که خانم فلانی رو ببین، به شوهرش اعتماد داره! ولی شما تا سر کوچه هم بخوایم بریم می‌پرسین و حساس میشین و ... ، این الان خودش نیومده ولی شوهرش هست و ...

و گفت که یکی از اون خانما خیلی صریح گفت: خب چون ما به شما شک داریم! 

تو دلم ، سوختم برای اون خانم! که ای بابا چه بی سیاستی کرده! تو حتی اگه یقین به ناخلف بودن همسرت می‌داشتی که نباید جلوی جمع می‌گفتی من به تو شک دارم! تا راه خطای اون رو هموار کنی! 

همسرم تقریبا خیلی چیزها رو برام تعریف کرد و شنیدم و لبخند زدم و همین. 

و خداروشکر می‌کنم فقط. چون که من هم بی‌عیب نبوده‌ام. ولی خداروشکر می‌کنم که زود از خطاهام درس گرفتم و فهمیدم واقعا بی اعتمادی سم هر زندگیه

و خیلی بهتره که ما با شک کردن، راه گناه طرف رو هموار نکنیم! 

دیگه گاهی باید هر آدمی با خودش تنها باشه! 

من بجای اینکه بیام به همسرم گیر بدم که تو چرا با رفقات میری بیرون؟! اومدم ریشه ای تر نگاه کردم دیدم علت گیرم اینه که خودم چنین نیازی دارم که برآورده نمیشه

به جاش از همسرم خواستم هر چند وقت برای من هم همین فرصت باشه. خودم باشم و هر چی که خودم میخوام. همین! 

البته اون خانم ها اکثرا دورهمی های زنانه دارن، خیلی بیشتر از من. ولی خب باز هم این ترس رو دارن که همسرشون تنها سرگرم باشه. 

چمیدونم... ترسه دیگه... باید ریشه یابی اش کرد. خیلی دلم میسوزه که ندانسته دارن تیشه به ریشه اعتماد همسرشون می‌زنن و واقعا بدتر از جذابیتشون کم میشه این مدلی.

ولی بعدش همسرم گفت: من اگه ازم بپرسن بارزترین ویژگی خانمت چیه؟ میگم درک. 

و بعد به خودم نهیب زدم: آره ، همینه. مشکل نشناختن جنس طرف مقابله. مشکل آگاهی کمه...

شاید اگه همیشه تو تهران زندگی می‌کردم و این سفرها رو نمی‌اومدم، با خودم میگفتم برو بابا! تو این عصر اطلاعات دیگه کیه که ندونه یه سری چیزا رو؟! 

ولی الان نه، الان که در مسیر « بسیار سفر باید تا پخته شود خامی» قرار گرفتم و دارم با آدم‌های متفاوت از محدوده فکر و محدوده زندگی خودم، همنشینی می‌کنم؛ 

می‌فهمم که همه چیز اونقدر ساده و قابل پیش بینی نیست

اگه گزاره هر گاه الف ب باشد آنگاه جیم دال میشود، تو محیط زندگی من و آدم‌های اطراف من، قطعی و یقینیه

هر جایی که الف ب بود، قرار نیست نتیجه اش هم شبیه همون گزاره بشه! 

هر فضایی، مختصات خودش رو داره

اینه که شعور آدم رو زیاد می‌کنه! 

که راحت تصمیم نگیری، راحت پیش قاضی نری، راحت جمع بندی نکنی! 

بشنوی، زیااااد بشنوی، زیاااااد بشنوی، ببینی، تحلیل کنی، خیلی ببینی، خیلی زیاد ببینی، دقت کنی، ولی به راحتی حرف نزنی، نظر ندی، عُجب نگیری...

#

وای که چقدر نوشتم! 

همش تقصیر اون قهوه تلخیه که دیشب خوردم! چقدر غلیظ بود! مزه قهوه عراقی رو می‌داد... 

وگرنه من الان باید خواب عمیق بودم. بعد اینهمه نخوابیدن. 

#

این هم محض یادگاری از این سفر، که چند روز پیش، قبل از خواب، توی ذهنم نوشته بودمش: 

مردم این شهر معروفن به تمیزی. خانم‌هاشون... 

تیز و فرزن و همه جا رو سریع برق میندازن.

علت محیطی این رو وقتی فهمیدم که خودم و بچه تمام تن‌مون پر از کهیر شد! چرا؟! 

چون یه ذرررره پودر بیسکویتی که شب خورده بودیم، روی فرش ریخته بود و مورچه ( یا چیز دیگه) جمع شده بود و توی خواب پدر ما دوتا رو درآورده بود. 

این رو وقتی فهمیدم که دو سه شب از شدت خارش نتونستیم بخوابیم و بعد که صاحب خونه گفت شاید یه خرده کیکی چیزی ریخته؛ اومدم مو به مو جارو کردم و بعدش دیگه خواب راحت بهمون برگشت! 

مردم اینجا خیلی تمیزن؛ اصلا یه تمیزکاری هایی که ما اصلا به ذهنمون نمی‌رسه! یکسره در حال گردگیری و ... 

علت این مورد هم وقتی فهمیدم که از گرما پنجره رو باز کردم و بعد یک ساعت، دیدم تماااام محدوده کابینت و گاز و گل‌ها و ... پر از خاک شده! 

روی سینک شون پر از لکه‌های آب شده چون آب اینجا خیلی سنگینه

مردم اینجا ؛ برای اینکه خونشون شبیه خونه های عادی ما ( تو تهران) بشه؛ چند مرحله تمیزکاری روزانه دارن. 

پس بیخود نیست که انقدر زحمت می‌کشن! 

و امثال من! انقدر اون امکانات عادیه براشون، که...

بگذریم.

بسیار سفر باید... 

فقط اعمال مون می‌مونه

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۴۶ ب.ظ

خوبی اش اینه که

ما رو با اعمال خودمون تنها میذارن

نه با مشکلات‌مون!

پس ببین اگه خیلی هم اذیت شدی، ولی عملت خوب بوده، 

دیگه نگران نباش، گذشت... 

این سختیه میره ولی درست عمل کردنت برات می‌مونه. 

#

من بعد یه بحث لفظی با کسی که خیلی ازش رنجیدم

ولی نمیخواد قبول کنه خطا از اونه

و من رو متهم می‌کنه به حساس بودن و ...

داشتم فکر می‌کردم ببین تو میدونی که در حقش ظلم نکردی

و هر چقدر هم سخت بوده، حرمتش رو نشکستی

حالا اون خطا کرده، دیگه خودش ضامنشه.

خداروشکر که حداقل تو اشتباه نکردی، چی از این بهتر؟

« من رو با عمل خودم توی قبر میذارن

نه با رنج‌هام، نه با مشکلاتم. » 

#

امشب شب گذشته

بگذریم ، کینه ها رو پاک کنیم، تا ازمون بگذرن.

ابد در پیشه...

دلنوشته__ بابُ وضع موجود!

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۱۳ ق.ظ


شب که میشه، 

دردها بیشتر میشه

سکوت فضا و فراغت جسم؛ 

انگار راه ذهن رو باااز می‌کنه برای جولان دادن

میرم تو فکر و خیال...

مثل یک دالان تو در تو، 

از این یکی به اون یکی

گاهی ممکنه تا چند ساعت خوابم نبره 


می‌دونم، 

بخشی به این سودای مزاحم مربوطه

گاهی صبح که پا میشم

بعد چند دقیقه که روشن میشم و ذهنم باز کارش رو شروع می‌کنه

با خودم میگم: وای باز صبح شد! باز این روشن شد!! 

«چرا دستهام قفل کرده ؟! 

چرا نمی‌تونم پاشم؟ 

چرا انگشت‌هام ماشه ای باز میشه؟

چرا مفصل‌هام درد می‌کنه؟ و ...» 

و ترس از مریضی... ترس اینکه آزمایش آرتریت رو بدم و چیزی باشه! 

البته از بعد اون شب که با همسر حرف زدم و گفتم که یه همچین شکی روی من هست و من از ترسش حتی بهت نگفتم

وقتی باهم حرف زدیم ، خیلی آرومتر شدم

اون محبته باعث شد آرامشم بیشتر بشه

و حتی به خودم دلگرمی بدم که: هر چیزی درمانی داره! 

بعدم گفتم: هی غصه نخور که من مگه چند سالمه و فقط یه بچه دارم و ...

انقدر آدم‌ها هستن تو همین سن تو، که کلا بچه‌دار نمیشن. 

یا مریضی لاعلاج دارن، یا همسرشون اهل منت کردن حال جسمی‌شونه. یا از تو تنهاترن‌ 

کم دیدی؟! 

که طرف دو بچه پشت هم داره، هییچکس هم نداره، هزار کار خونه هم داره. 

یا مثلا کمن کسایی که رو تخت بیمارستان خوابیدن، آرزو می‌کنن فقط یه بار دیگه خونه زندگیشون رو ببینن، یا یه وعده غذا از گلوشون پایین بره به راحتی

یا بتونن خودشون به بچه شون شیر بدن و ...

یعنی واقعا اینکه میگن یه مو از خرس کندن غنیمته! توی این دنیای بی وفای هزار رنگ، که به ۱۴ معصومش اونهمه جفا کرده؛ 

تو الحمدلله اینهمه نعمت داری! 

هنوز خیلی جای شکر داره، خیلییی

و بعد شروع کردم شمردن دارایی هام که شاید همین اطرافیانم بعضیاش رو ندارن. 

واقعا مشکل ما اینه همش نگاهمون به کمبودهامونه. بجای داشته‌ها و نعمت‌ها. 

##


درباره شرایط موجود جامعه، بعضی وبلاگ ها ( ن. ا، دزیره، شاگردبنا، هبوط، میخک و ...) خیلی چیزهای خوبی نوشتن. می‌خونم... فکر می‌کنم... 

ولی هنوز نمی‌دونم دقیق باید چیکار کنم

یعنی یه چیزهایی برای خودم فهمیدم؛ ولی برای بقیه نمی‌دونم. 

چون دزیره جان گفته بودن یه لیست ایده بدیم

در حد وسع خودم و فهم و شرایط خودم میگم: 

۱. برای من یکی اینکه در مذهبی بودنم، قوی تر بشم، حالا از هر جهتی. نه فقط حجاب. 

ولی مثلا تو همین مساله حجاب خودم شاید قبلا وقتی پیش فامیلای بی‌حجابمون می‌رفتم یه جوری لباس می‌پوشیدم حجابم کامل باشه ولی المان‌های مذهبیم کمتر باشه چون حوصله تیکه شنیدن نداشتم. 

ولی الان، ضمن اینکه بیشتر خوشرویی نشون میدم و بیشتر ارتباط میگیرم، ولی سعی می‌کنم مثلا آستین لباسم جوری باشه که ساق هم بذارم. مدل روسریم رو طوری میبندم هی نخوام دستم بهش باشه درستش کنم، یا مثلا چادر رنگی با خودم می‌برم ، مانتوی بلند زیر چادر می‌پوشم و ... یعنی یه جوری که نشون بدم ببین من خودم برای حجاب کاملم تدارک کامل دیدم و حالم با این حجاب خیلی هم خوبه. 

اتفاقا تو سفره بردن و آوردن هم بیشتر کمک دادم امسال. 


یا مثلا، اگه قبلا اذان میشد میرفتم تو اتاق نماز میخوندم زود برمیگشتم، الان قشنگ جوری که همه متوجه بشن میرم وضو می‌گیرم و حتی الامکان جلوی دید همه نماز میخونم. 

یعنی دوست ندارم جوری بشه که با خودشون فکر کنن این مذهبی هاش هم عقب نشینی کردن. 

و کلا، توی حرف زدن هم جسورتر شدم. 

البته که واقعا باید حساب شده و باملاحظه صحبت کرد ولی در کل دیگه اینطوری نیستم که محافظه کاری کنم یا بخوام از بحث فرار کنم. 


۲. که بنظرم لازمه برای همه مذهبی ها؛ تردد تو اماکنی که طیف غالب مذهبی نیست

البته این رو به عنوان راه حل قاطع نمیدونم. که حالا برای رو کم کنی بخوایم بریم، نه. 

بنظرم کلا فرصت خوبیه برای اینکه این استلریزه بازی رو از خودمون دور کنیم. 

اگه واقعا دوست داریم بریم کافه، بریم، سینما، پارک های بزرگ ، پاساژها و .... بریم! 

حتی الامکان با جمع های دوستانه بزرگتر 


۳. تشکیلاتی بشیم! 

این هم به عنوان یه درمان بلند مدت می‌دونم .

در کل من امیدوارم به وضع موجود، چون این شرایط میتونه غیرت خیلیا رو به جوش بیاره و خوبه که همین غیرت رو تبدیل کنیم به انگیزه برای رفع نقاط ضعفمون. 

آدم هر چی مذهبی تره باید ارتباط گیری بهتری داشته باشه، دلسوزتر، خیرخواه تر و توسعه یافته تر باشه

خانواده، همسایه، فامیل، هم دانشگاهی و ...

هم و غم مون بزرگتر از شخص خودمون باشه. 

فقط با امثال خودمون نگردیم! 

به خدا خیلی از مردم، توجیه نیستن کلا به یه سری مسائل

خودمون رو نبینیم که تو هیئت و ..‌ بزرگ شدیم، بعضا بچه‌ها تا سنین جوانی هیچی از دین نشنیدن. ندیدن! 

تو یه جلسه ختم کنار دختر ۱۷ ساله فامیل نشسته بودم روضه خون داشت می‌گفت مادرم مهر حسین رو از نوزادی تو دلم گذاشت و فلان. یه لحظه توجهم رو دادم به مادر اون دختر و مدل فکر کردنش. و اطرافیانش و دغدغه هاشون

چطور میشه از این دختر انتظار داشت محجبه باشه؟! 

بدون اینکه هیچکس براش حرفی زده باشه! بدون اینکه مهری تو دلش باشه. 


۴. نمی‌دونم حجاب فرع بر اقتصاده، یا نه

ولی با توجه به شعار سال و تذکرات آقا

می‌دونم که بحث معیشتی مردم هم خیلی خیلی موثره

ولی به شخصه نمی‌دونم که چه نقشی میتونم براش ایفا کنم

به جز اون بحث اسراف که آقا خیلی تاکید کردن و برای همه کاربرد داره. تو مهمونی ها، سبک زندگی ها، محیط زیست و ...

ولی مثلا تو بحث تولید و اشتغال نمیدونم به عنوان فردی از مردم، چیکار میتونم بکنم. 

شاید مثلا یکیش، این باشه تو جمع و مهمونی‌ها جلوی نقل مکرر گرونی‌ها و جو ناامیدی رو بگیرم. ( انصافا بعضیا یه جوری غر می‌زنن آدم میگه نکنه به نون شب محتاجن! بعدا دقیق میشی می‌بینی همون ها چند برابر ما دارن خرج می‌کنن، خرید می‌کنن، میخورن، می‌پوشن و ...! ) 


اینها چیزی بود که فعلا به ذهن من رسید


أی ربِّ، أی ربِّ، أی ربِّ ...

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۳۹ ق.ظ

دلم گرفته

میام که به زبون بیارم ؛ با خودم میگم: 

اون هم مثل من

یه آدم محتاج

کاری ازش برنمیاد به جز شنیدن

حرف دلت رو ببر پیش اونی که هم می‌شنوه هم تمام چاره دستشه. 

و زیباترین فراز از دعایی که دلم براش تنگ شده ، برام مرور میشه: « فربّی احمدٌ شیٍ عندی» 

و حرم اشک، صورتم رو گرم می‌کنه

دلم رو گرمتر

به اینکه زنده ام و هنوز خدا دوستم داره...

 فربّی احمدٌ شیٍ عندی...

بیشتر از همسرم

بیشتر از نرگسم

بیشتر از همه چیزم

حتی شده به زبون

انقدر میگم و میگم، تا واقعا همین بشه که به زبونمه.

تو بهترین چیز منی خدای من...

پناه می‌برم بهت

درست مثل وقتی که نرگس به من پناهنده میشه

که بچه‌ها درس توحیدن.

اعوذ بالله من نفس لایشبع 

پناه می‌برم به تو، از استرس‌هام، 

ترس‌هام...

( و مرور وقتی که نرگس، حتی توی بازی پشت من قایم میشه

توی شادی هم خودش رو بغل من میندازه

وقتی خجالت می‌کشه ؛ 

وقتی گمان می‌کنه که کسی قراره اون رو از آغوش مادرش جدا کنه و سفت می چسبه) 

خدایا، پنااااه می‌برم به تو، 

از شادی‌، از غم، از تنهایی، 

از شرم رفتارهای غلطم، 

از خوشی‌های جفاکارانه این دنیا

از ترس تاوان خطاهام،

خدا؛ 

به تو پناه می‌برم....

از همه طلبکارهام

حتی از نرگس

برای روزی که میگن «یفرّ المرء من اخیه و صاحبته و بنیه...» 


سرم رو بلند می‌کنم

حرارت همون دو قطره اشک

چقدر بار قلبم رو سبک کرده...

  • .. مَروه ..

عید رمضان و حال و احوال

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۳۸ ب.ظ

یک

۱ دقیقه و ۵۸ ثانیه تا اذان مونده. نرگس رو آروم میذارم پایین و میرم آشپزخونه یکم آب می‌ریزم تو لیوان. 

جرعه آخر رو که قورت میدم، صدای الله اکبر اذان بلند میشه.

به فکر فرو میرم

که چطور تا همین یک ثانیه پیش می‌تونستم همه چیز بخورم

ولی حالا ، حتی یه ذره غذا اگه توی دهنم باشه باید دربیارم. 

حتی یه جرعه آب. 

فلسفه اینهمه نظم و دقت رو می‌بینی؟ 

اینهمه آن تایم بودن! 

با خودم فکر می‌کنم: وقت شناسی برای خدا خیلی مهمه.

وگرنه انقدر نماز اول وقت اجر نداشت ( مثل آخرت در برابر دنیا) 

یا احکام روزه اینهمه دقیق نبود. 

_____

دو

روزهایی که روزه نیستم، احساس بدی دارم. به خودم، به اینکه مجبورم غذا و آب بخورم. حتی افطار که میشه خودم رو مستحق اون سفره زیبای پر از معنویت، نمی‌بینم. حظروحی نمی‌برم.

ولی دیشب که با خودم خلوت داشتم و فهمیدم که علت ناراحتی و خشم پنهانی که دارم، این عذاب وجدانه است، با خودم گفتم: این حس ها برای نفسه مروه! 

چیزی رو که خدا بهت اجازه داده تو نباید به خودت حروم کنی. حق نداری خودت رو سرزنش کنی. 

با خودت مهربون باش. اینجوری قدرت و توان بدنت هم بیشتر میشه. شاید بیشتر تونستی روزه بگیری. 

______

سه

تازگی ها از یه دکتر طب سنتی معتبر شنیدم اولین چیزی که باید افطار رو باهاش باز کنیم، آب جوشیده ولرمه. 

قبلاها آب فاتر رو زیاد شنیده بودم ولی گمان می‌کردم دمای آب مهم نیست. 

اون می‌گفت مزاج روزه گرم و خشکه، (رمض= آتش، سوزاندن) اخلاط فاسد، سموم، سوءمزاج ها رو روان می‌کنه تا دفع بشه یا از بین بره. به شرط تغذیه درست البته. به شرط اینکه به هوای چند ساعت گرسنگی، چند برابر نیازمون آب و غذا نخوریم تا بدتر پر بشیم! 

خلاصه می‌گفت چون با روزه دمای بدن بالا میره، بهتره اولین چیزی که افطار رو باهاش باز میکنیم هم ذاتا هم ظاهرا، معتدل باشه مزاجش. و مثلا با چای داغ یا حتی خرما، شروع نکنیم. 

بعد چندین ساعت گرسنگی، اولین چیزی که خورده میشه جذب بسیار قوی داره. و مخصوصا کسانی که طبعشون گرمه اگه با گرمی شروع کنن، دچار سوءمزاج گرم میشن

بعد می‌بینی دیگه از نیمه ماه به بعد، هر کار میکنن عطششون رفع نمیشه. 

______

چهار

یه چیزی تو خودم کشف کردم، اینکه گرسنگی ، خیلی روی اخلاقم اثر داره. روی افکارم. 

قبلا تا این حد نبود. 

از وقتی اینو فهمیدم ، وقتی که عصبانی میشم میخوام یه چیزی بگم، یه رفتاری بکنم و ...، به نفسم میگم: باشه قول میدم بنشونمش سر جاش، بیا حالا این آب رو یا خوراکی رو بخور. بعدش میرم میگم. 

غذا رو که می‌خورم، می‌بینی دیگه نظرم عوض شده. آروم شدم. 

واقعا اثر جسم روی روح ( و بالعکس) رو باید جدی گرفت! 

____

پنج

سال نو، و همزمانی بهار زیبای خدا، با بهار معنویت، ماه رمضون عزیز، مبارک هممون باشه 🌺🌱