گزارشی از سفر سه روزه عتبات
سه شنبه عصر از همدان به سمت مهران راهی شدیم که به گرما نخوریم، چون چهارشنبه عرفه بود و شنیده بودیم مرز شلوغه. تقریبا ۶ ، ۷ ساعت توی راه بودیم. ۱۱.۵ اینطورها بود که رسیدیم، ماشین رو پارک کردیم و منتظر تاکسی شدیم که بریم سر مرز
یه کوله داشتیم که بیشترش وسایل نرگس بود، با یه کیف خوراکی و شربت یخ زده.
با اینکه آخر شب بود، خیلی گرم بود. باد گرم میزد. ولی شلوغ نبود. خلوت هم نبود. انگار اصل شلوغی برای شب قبل بوده.
از مرز که رد شدیم، همون اول ، ماشین و ون و سواری و ... برای شهرهای مختلف بود. مقصد ما کربلا بود. ون های معمولی نفری ۱۰ دینار، ون های کولردار خوب نفری ۱۵ دینار. ما هم چون بچه همراهمون بود، ون خوب سوار شدیم.
الحمدلله نرگس تو مسیر خوب بود، اولش یکم شلوغ کاری کرد که ته دلم ترسیدم نکنه تو ماشین نمونه، مردم میخوان بخوابن و ...، ولی شکرخدا خوابید:)
۶ ساعته رسیدیم. یعنی حدود ساعت ۶ صبح. هوا خوب بود.
نرگس بغل من بود، یه کوله و یه کیف خوراکی داشتیم دست همسرم. پسرخاله ۱۲ ساله ام برده بودیم کمکی ، که اون کوله خودش رو با آبها میآورد
رسیدیم حرم وسایلو گذاشتن پیش من، رفتن زیارت
تا برگردن، ۷، ۷.۵ شده بود و گرم!
حتی من فکر کردم ساعت ده شده انقدر گرم بود!
شلوغی هم که تقریبا شلوغ بود. ولی نه انقدری که نشه زیارت رفت
وقتی برگشتن من با نرگس رفتم سمت حرم سیدالشهدا، تو بین الحرمین خوب بود، قابل رد شدن بود:)
ولی نزدیک بخش ورودی ضریح خیلی شلوغ شد، که نرگس ترسید و گریه کرد، مجبور شدم زیارت نکرده برگردم.
وقتی برگشتم پیش همسر، بچه داشت گریه میکرد، خوابش میومد، یکم نشستم شیر دادم تا آروم شد، بعد رفتم سمت حرم حضرت عباس، که نمیدونم چرا بسته بود. ناراحت شدم
ولی خودم بخاطر گرما، واقعا در خودم ندیدم برم زیارت ،اونم با بچه. همون یه مقداری که تو شلوغی اول ورودی حرم مونده بودم، باعث شد ضعف کنم و ایضا حس ترس از گیر کردن و عذاب وجدان از آوردن نرگسی که داشت گریه میکرد...
خلاصه بی خیال شدم، رفتیم سمت محل اسکان.
ساک و وسایلا رو برداشتیم، بطری آب های خالی رو پر کردیم و رفتیم دنبال محل اسکان، متاسفانه کلییی گشتیم
با اینکه عکس و کروکی داشتیم و از ده ها نفر پرسیدیم، ولی باز خوب راهنمایی نمیکردن
توی ذهنم ترسیدم ، نکنه کم بیارم؟ نکنه حالمون بد بشه؟ مریض نشیم؟
دوست نداشتم حالا که همسر ما رو آورده ، وبال گردنش بشیم. دلم میخواست هر چی سختی هم اگه هست، فقط بین من و امام حسین باشه.
رفتیم بالاخره تو حسینیه، طبقه دوم مال خانوما بود، کوله رو من گرفتم، چقدررر سنگین بود! تازه فهمیدم چرا همسر خسته شده! توی این فکرها بودم نکنه الان نرگسم اذیت کنه، نذاره بقیه بخوابن
بالاخره حوصله آدم ها یکی نیست، یه نفر بیشتر، یه نفر کمتر
خودم هم خیلی خسته بودم، شب قبل توی ماشین مهران کربلا، نتونستم بخوابم، نرگس هر چند دقیقه بیدار میشد و دوباره شیر میخورد، فکر کنم تمام طول شب رو شیر دادم
تو همین فکرها بودم و با نرگس از پله ها میرفتیم بالا و دیگه بالا که رسیدم، نفس نفس میزدم،
تا رسیدم، دیدم یه خانمه گفت وای بچه کوچیک داره، میخوای کمکت کنم؟
ذوق کردم ولی گفتم: نه ممنون...
و از همونجا لطف و محبت امام حسین برای من شروع شد
( حالا مگه من چه کرده بودم آقا جون که انقدر خوشگل جبران کردی برام؟ مگه این یه ذره سختی که من بخاطر زیارت کردن شما به جون خریدم چی بود که شما انقدر قشنگ منو به آغوش کشیدی❤️)
دیدم یه تشک آماده، زیر کولر و پنکه سقفی ، همون خانمی که اول همه ازم استقبال کرد گفت بیا اینجا بخواب
رفتم لباس بچه رو اول عوض کردم، بعدم دست و پاهاشو شستم خنک بشه. ناقلا تو کوچه ها که دنبال اسکان بودیم کفشاش رو درآورده بود و با جوراب سفیدش خیابونا رو جارو کرده بود:)
فدای خاک پای این زائر کوچولو
بعد دیگه اومدم که بخوابم ولی بچه نمیخوابید. رفت سراغ وسایل یه خانم تقریبا مسن، خانمه بهم گفت ببین سمت وسایل من نیاد ها، فهمیدم حساسه. با خودم گفتم شده کلا نخوابی ، ولی نباید بذاری زائرهای دیگه اذیت بشن.
ولی خدا با من یار بود، چند دقیقه بعد نرگس هم راضی شد که بخوابه. بعضی خانما رفته بودن بیرون، وقتی اومدن برای من هم غذا آوردن، گفتن بخور بچه کوچیک داری.
قیمه نجفی بود، خوردم ولی هنوز گرسنه بودم.
نرگس خوابیده بود که پسرخاله اومد صدام کرد، رفتم دیدم همسرم جا نداشته تو حیاط تو این هوای داغ، خوابیده. بنده خدا میخواست ببینه من تو چه وضعیتی ام
همسر گفت حالا که جای شما خوبه، من میرم حرم، بعد نماز مغرب برمیگردم باهم بریم زیارت و بعدم بریم نجف. منم هم کیف خوراکی ها رو بردم بالا که گشنه نمونم.
رفتم بالا، کمی خوابیدم که برای دعای عرفه بیدار بشم، دیدم یه خانمه اومد بالای سرم یه چیزایی گفت درباره شیر بچه و ...، که من چون تقریبا بیهوش بودم نفهمیدم
وقتی بیدار شدم دیدم هنوز چقدر گرسنمه و تقریبا بی حال و رمق بودم از ضعف. هنوز تو این فکر بودم که غذا آوردن و گفتن غذای نذریه منم برداشتم و شکرخدا کردم که ارباب نذاشت به دقیقه بکشه. ( بعدا فهمیدم غذای اونجا پولی بوده ولی یه نفر یه دیس غذا نذر میکنه و پولشو میده. و به من هم رسید از اون غذا)
با خودم گفتم خدایا خوب بشه حالم. یه زیارت بتونم برم.
بعد دوباره اون خانمه که وقت خواب باهام حرف زده بود، اومد. دیدم خانما دارن میگن ببین تو که از صورتت معلومه ضعف کردی، رنگت پریده، این خانم بچه شیرخواره داره نیاورده با خودش، بهش اجازه میدی به دخترت شیر بده؟ ثواب داره. دو روزه داره اذیت میشه.
( یعنی خدا حتی شیر بچه هم رسوند! )
خانم مومنی بنظر میومد، بهم گفت نذر حضرت علی اصغر کردم، هم من راحت بشم هم بچه جون بگیره.
از پدرش اجازه گرفتم و توکل بر خدا کردم، گفتم بیا امتحان کن، نمیدونم بخوره یا نه.
خداروشکر نرگس تو خواب بود، اولش یه ذره گریه کرد ولی بعد خورد
دوباره یه ساعت بعد وقتی از خواب بیدار داشت میشد بهش داد و دوباره خوابید😍 واقعا خوشحالم که بچه همکاری کرد. دایه داشتن هم باحاله ها:) وجود این خانم باعث شد من سه چهار ساعت فقط غذاهام صرف خودم بشه و خنکی فضا و تنقلاتی که آورده بودم حسابی حالمو سرجاش آورد.
بعضی خانما رفته بودن حرم برای دعای عرفه، بعضیا که برگشتن میگفتن خیلی شلوغه و اگ برید محرم نامحرم قاطی میشه.
دوتا از خانم ها نت داشتن، وصل شدن به دعای عرفه مراسم خیمه گاه، که از تلویزیون ایران نشون میداد، ما هم نشستیم همونجا همگی گوش کردیم و لذت بردیم، خدا خیرشون بده. بچه هم خوااب :))
حسابی کیفور شده بودم، خستگی های جسمی و ضعف که هیچی، تمام خستگی و غم های این چند وقت اخیر هم همه از بین رفته بود، که دیدم صاحب تشکی که روش بودم اومد:)
خدا خیرش بده بنده خدا هیچی نگفت. منم سریع وسایلمو جمع کردم و یه گوشه نشستم. دیگه بقیه اش با نرگس گذشت و وروجکی هاش. هی میخواست بره تو دستشویی، تو حمام. که دیگه همه با بچه بازی کردن و الحمدلله همه باحوصله و با درک بودن. اون خانم مسن حساس هم رفته بود حرم بنده خدا، نبود.
بعدم که رفتیم حرم، اول رفتیم سرداب حضرت عباس
مثل رویا بود زیارت
شلوغ بود، ولی نه اونجور که نشه زیارت کرد، الحمدلله نرگس این بار نترسید و خیلی منظم و با آرامش توی صف، رفتیم زیارت و برگشتیم.
دلیر شدم، رفتم برای زیارت ارباب.
ادامه ماجرا قسمت بعدی...
پ.ن: تو بین الحرمین هم وقتی منتظر همسر بودم، حسابی برای خودش بازی کرد، کتاب یه خانمه رو گرفت، تسبیح یکی دیگه رو، دو سه تا خانم بهش شکلات دادن و ...، همه هم عرب بودن، منم خیلی شیک و تمیز خودمو زدم به عراقی بودن 😁 بچه هر چی خودشو به خاک و زمین و ... مالید، به روی مبارک نیاوردم و خیلی هم خوب بود:)
یه خانم اونجا نشسته بود شبیه حاجی ها، روسری سفید و خیلی مرتب. بهم گفت پسره؟ گفتم نه دختره! گفت آخه موهاش کوتاهه ، گل سر نداره. گفتم نمیذاره براش گل سر بزنم، بعد این رو خوب نتونستم ادا کنم، خانمه پرسید عراقی نیستی؟ گفتم نه :)
بعد خودش یه شونه از کیفش درآورد موهای نرگس رو شونه کرد :)
- ۰۲/۰۴/۱۴
قبول باشه. همیشه به زیارت :)