و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

حسرتش هم اجر داره... می‌دونم

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۲، ۰۵:۱۴ ب.ظ

تا همین چند روز پیش

با آرامش سر توافقم ایستاده بودم

حتی وقتی خاله زنگ زد اصرار کنه که همسر رو راضی کنم باهم بریم، ته دلم نلرزید

بهش گفتم آخه مطمئنم دیگه نمیشه برنامه رو تغییر داد

گفتم از برنامه اربعین اولی بردن همسر

گفتم از اینکه عرفه رفتنم، به جبران اربعینی که نمیرم بوده


ولی الان، 

که دیگه بار سفر همسر رو دارم می‌بندم و می‌خوام خودم هم از خونه برم...

مثل بچه‌ها بهانه گیر شدم...

#

فقط می‌دونم ، اشتیاقم به زیارت، نباید باعث بداخلاقی‌ام بشه

می‌دونم که مسلمون بودنم، به معنی تقیدم به شرعیات، برای ارباب مهمتره

ولی...

زمزمه ی امروزم شده: 

گر دخترکی پیش پدر ناز کند __ گره کرب و بلای همه را باز کند 



روایت های مادرانه از هیئت

دوشنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۱۲ ب.ظ


این هیئتی که من میرم، مادر و بچه زیاده الحمدلله، آدم کیف می‌کنه

هر کی از در هیئت میاد تو، یکی یه بچه تو بغلشه، یه ساک پر از خوراکی و اسباب بازی و هر آنچه که میشه باهاش چند ساعت بچه رو توی هیئت نگه داشت

و به این فکر می‌کنم، که توی این زمونه ‌ی بی‌حالی و تنبلی، چقدر آفرین دارن این مادرهایی که حاضرن سختی مدیریت فرزند توی این فضا و شرایط رو به جون بخرن، فقط برای اینکه بچه‌هاشون با مهر امام حسین عجین بشن. 

( خودم جواب حس و حال خودم رو دادم! 

وقتی ته دلم می‌گم یعنی امام حسین به این حضور درب و داغون من تو روضه توجه می‌کنه؟! 

وقتی دارن روضه گودال می‌خونن و من دارم با عروسک انگشتی برای نرگس شکلک درمیارم تا بشینه و درد زمین خوردنش رو یادش بره!)

حتما توجه می‌کنن...

این خانواده ذره ای مدیون احدی نمی‌مونن

وقتی میگن یه لاتی یک شب از کنار هیئت رد میشد، یه وسیله ای رو از سر راه برداشت که زیر پای سینه زن‌ها نباشه، بعد تو عالم رویا اسمش رو جزو خادم های هیئت نوشته بودن. 

آقا حتما حال مادرها رو می‌خره

حتی اگه اصلا نتونن به روضه گوش بدن، یا از سخنرانی هیچ چی گیرشون نیاد

#

هر جا مادری دیدیم اومده هیئت، درکش کنیم ، تو مادری بهش کمک بدیم. چون ممکنه اگه بچه یه ذره ناراحتی کنه، سر لج بیفته و دیگه مادر مجبور بشه کلا بره خونه. 

من از ته ته دلم، دعا می‌کنم، وقتی می‌بینم دخترم پاشو می‌کوبه به خانم بغلی، بعد با محبت به چهره نگران من میگه فدای سرش. از ته ته دلم شاد میشم وقتی بچه ازم دور میشه و همه حواسشون هست که نیفته، یکی بهش هدیه میده، یکی شکلات میده، یکی با محبت نگاهش می‌کنه

مخصوصا شب حضرت رقیه

چقدر همه هوای این بچه رو داشتن...

چقدر دعاشون کردم که باعث میشن من با آرامش بیام هیئت

آخه دیگه کسی طاقت نداره رنج یه بچه رو ببینه در خونه امام حسین 😭

#

شب سوم وقتی از لطافت روح یه دختر بچه می‌گفتن

همه چیز برام روضه بود، روضه ی باز، روضه ی ملموس...

دختر یک ساله ی من انقدری عقلش می‌رسه، وقتی میرم تو حس گریه، وقتی چادرمو میارم روی صورتم، میاد تو صورتم ادا درمیاره تا خوشحال نشم و نخندم نمیره

اگه گریه کنم، با نگرانی توی صورتم نگاه می‌کنه، تا آرامشم رو نبینه، لبخند نمی‌زنه

اونوقت دختر سه ساله ی امااااام ، چقدررر می‌فهمه و چقدرر لطافت داره...‌ بماند بقیه اش.... 😭 

#

یه صحبت هم با مادرها داشتم

وسایل یا خوراکی‌های رو با خودتون بیارید هیئت، که خیلی نادر نباشه و جوری نباشه که همه دلشون بخواد. 

میوه های بودار، خوراکی های خیلی جذاب و ...

یا حداقل بچه رو طوری بار بیارین که یاد بگیره به بقیه هم تعارف کنه :/ 

شب دوم کنار یه خانمی بودم دخترش حدود ۲ ساله بود ( یعنی دوتا بچه که هنوز انقدر نمی‌فهمن بشه بگی بکن یا نکن) 

بعد این بنده خدا هر چی اسباب برای دخترش آورده بود همون اول گذاشت جلوش. 

حالا اونم بنده خدا می‌خواست دخترش بشینه دیگه نره

ولی آقا این نرگس یکی یکی نگاه می‌کرد، می‌خواست به همه اش دست بزنه. اون هم اصلا دوست نداشت بده. 

واقعا مونده بودم چیکار کنم. 

هر چی اسباب بازی های خودشو بهش می‌دادم دوست نداشت. 

بعد مادر دختره هم در این لحظه، خوراکی هاش رو درآورد :/ 

من کاملا حس چه مادر بدی ام بهم دست داد

و نرگس هم سر لج افتاد و دیگه با هیچی آروم نمیشد

چون اصلا درکی از حریم خصوصی ندارن که تو این سن!

اسباب بازی دیده بود، می‌خواست. 

به یه مصیبتی آروم شد. ولی در کل اون شب انقدر اذیت شدم، ( و درواقع بیشتر نگران اذیت شدن نرگس بودم) که با خودم گفتم دیگه فردا نمیام. 

ولی شکرخدا فرداش هم، با اینکه تا لحظه آخر تردید داشتم؛ رفتم

جالبه ، همون اول که رسیدم، سخنران گفت: بعضی ها فکر می‌کنن خودشون میان هیئت، نه عزیزم، شما رو میارن... 


ادامه سفرنامه عتبات

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۴۸ ق.ظ

اولش دلم می‌خواست خودم تنها برم زیارت، چون حس می‌کردم توانش رو ندارم با نرگس برم
ولی متاسفانه این مدت خیلی چسبیده به من ، تا گذاشتمش و خواستم برم دیدم نمی‌مونه. بعدم همسرم گفت خانم فقط یه شبه، حیفت نمیاد بچه حرم رو نبینه ؟
با همسرم تا دم ورودی خانم‌ها رفتیم، بغل پدرش بود، باز گفتم امتحان کنم با پدرش بره زیارت، دیدم دستاشو باز کرد که بیاد بغلم.
دیگه توسل کردم به قدرت حضرت عباس ، گفتم عموجان من به پشتوانه شما به خودم جرئت میدم و میرم، خودتون حمایتم کنید.
بچه رو بغل گرفتم و رفتم.
خیلی از ظهر خلوت تر شده بود، چون معمولا عراقی ها زیارت می‌کنن و میرن. دعای عرفه هم چند ساعت پیش تموم شده بود.
از تفتیش به خوبی رد شدیم شکرخدا، با ترس و لرز رفتم تو صف ضریح. شلوغ بود ولی روان بود
یعنی اگه بچه باهام نبود ذره ای تردید نمی‌کردم. می‌رفتم.
ریزریز تو گوش نرگس می‌گفتم مامان داریم میریم زیارت امام حسین و ... براش حرف می‌زدم. گفتم اینها همه اومدن دیدن آقا ، عرض ادب کنن، نترسی ها ، همه رفقای امام حسین جون هستن و ...
بچه خوب بود ، منم از کنارها می‌رفتم که یهو تو فشار جمعیت نیفتم. با این حال، صف که جلوتر می‌رفت شلوغ میشد، چند تا خانم عرب بهم گفتن بچه رو بگیر بالا، یکی گفت چرا اومدی بچه اذیت میشه، ته دلم خالی شد، به حضرت عباس گفتم عموجان چیکار کنم؟ برم؟ بمونم؟
رسیدم سر پیچ آخر ، بچه رو گذاشتم بالای نرده ها که هوا بخوره یه وقت اذیت نشه. با خودم گفتم کاش حتی یه بچه ۶ ساله همراهم بود، الان بهش می‌گفتم همینجا با نرگس بشین تکون نخور تا من پیچ آخر رو هم رد کنم و بیام
چند سال بود کربلا نیومده بودم؟ اون به کنار
چنددد سال بود ضریح رو ندیده بودم؟
شاید کسی که کلا نرفته با خودش بگه چه واجبه حالا!
وقتی کسی که یک بار هم دیده باشه ، می‌دونه که یک لحظه نظر به شش گوشه ارباب، غم همه عمرت رو از قلبت پاک می‌کنه، چشم آدم روشن میشه ، دل آدم خنک میشه، پر آرامش میشه...
دلم می‌گفت برو
حس مادری ام می‌ترسید...
آخه باز نرگس بی قرار شده بود، گریه می‌کرد، دلم ریش بود براش.
خادمای خانم اون جلو ، تیکه تیکه جمعیت رو راه می‌دادن.
به جلوتر که نگاه می‌کردم، می‌ترسیدم ، به خادم های آقا گفتم می‌تونم بیام بیرون؟
دیدم گوشه اون راهروی صف رو نشون داد، انقدری باز بود که من بتونم رد بشم. رفتم ایستادم همون گوشه تا تصمیم بگیرم
که یهو خادما طناب رو بالا دادن و گروه بعدی با سرعت و ذوق و اشتیاق ، مثل براده های ریز آهن ، جذب شدن سمت ضریح.
دلم دیگه ریخت. شیطون رو لعنت کردم، با خودم گفتم زهرا تو داری گول می‌خوری، همین یه پیچ آخره ، اینو بری دیگه ضریح رو می‌بینی.دلت میاد نری؟
مگه تو توسل نکردی؟ برو!
رفتم... و ته دلم به عمو عباس گفتم پس آقا ، من دل ندارم نرگسم گریه کنه، اگه میخواین منو راه بدین، یه کاری کنید این بچه هم آروم شه من با آرامش برم.
به خدا قسم که آروم شد، دیگه گریه نکرد.
خانم ها بلند و هماهنگ می‌گفتن: لبیک اللهم لبیک... چقدر زیبا بود این نوا...
رفتم و رسیدم و دیدم و سرمست شدم....
دیگه به دیدن ضریح اکتفا کردم و اومدم عقب... دست دوتا خانم عرب رو سفت گرفتم و خودم رو از ادامه مسیر زائرها بیرون کشیدم.
بعد رفتم بیرون، توی اون سراشیبی ، که دیگه همچنان دید داشتم به ضریح، نشستم و حرف زدم. نرگس هم همونجا توی بغلم خوابید. و خداروشکر که بعد سال‌ها، رسیدم به آرزوم.
دلم می‌خواست هنوزم بشینم ولی می‌دونستم بین الحرمین ساعت ۱۱ برنامه است، شلوغ میشه قطعا.
پا شدم رفتم بیرون، شلوووغ شده بود. باز نگاه انداختم به عموعباس، گفتم عموجان، شما که غیرت الله هستین، می‌دونم دل ندارین دیگه هرگز ناموس شیعه در خطر بیفته. من اومدم زیارت شما، منو حمایتم کنید تا بدون تماس به نامحرم رد بشم.
خودمو انداختم پشت یه گروه خانم، یه آقای ایرانی هم جلوم بود پشت خانمش، اولش خواستم بگم آقا بیا هوای منم داشته باش، بعد روم نشد گفتم ولش کن، من به عمو عباس سپردم دیگه، سر بچه رو چسبوندم پشت این آقا و تو جماعت خانما خودمو جا کردم و بدون ذره ای مشقت شکرخدا رسیدم به همسرم.
دیگه از حرم که اومدیم بیرون همون دور میدون، ون نجف رد میشد، سوار شدیم، نفری سه دینار. یک ساعته هم رسیدیم.
حالا وسط این خستگی ما، این نیم وجبی رفته بود زیر صندلی، میومد بالا می‌گفت دالی ! دوباره می‌نشست رو زمین، میومد می‌گفت دالی :)
خداروشکر نجف هم خلوت شده بود. البته وقتی رسیدیم خیلی من بی رمق بودم. و خسته. مردها رفتن زیارت
رفتم جلوی ضریح سلام دادم، نماز صبح خوندیم و بعد رفتیم که بریم صحن حضرت زهرا، استراحت کنیم.
عجب جای خوبی ساختن شکرخدا ، خنکک، تمیییز، وسیع! خیلی عالی بود.
تا حدود ۱۰, ۱۱ خوابیدیم و بعد اومدم پیش آقایون. نرگسم خواب بود. داشتم کوله ها و وسایل رو مرتب می‌کردم، همسر گفت خانم اینها رو ول کن، تا بچه خوابه پاشو برو زیارت. گفتم برم؟ و رفتم....
آه چه رفتنی، چه حرم امنی...چه آغوش با محبتی، چه آرامشی....
رفتم، خودم بودم و پدر جانم... آه از آرامش این محبت مخلصانه... الهی که هر کی نچشیده با همه وجودش حس کنه
رفتم و هر قدمی که برمی‌داشتم قلبم از شوق لبریزتر می‌شد، تا رسیدم، تا نگاهم به پنجره های سبز و ذکر ناب یاعلی و طرح انگور ضریحش گره خورد، آه که سرمست شدم...
رفتم یه گوشه ایستادم، ملت گروه گروه می‌اومدن، زیارت می کردن و می‌رفتن، من همونجا زیر قبه، دل نمی‌کندم.
چند باری خواستم برگردم، گفتم ولش کن، مگه چقدر تو زندگیم تکرار میشه این دیدار؟ همونجا یه گوشه موندم، سر راه هیچ کسی هم نبودم، موندم و حرف‌های سال‌های گذشته و آینده رو با آقام گفتم
« هجری یه سال‌های فراوان کشیده ام،
وصلی به طول مدت هجرانم آرزوست»
بعد از اینکه خوب کیفور شدم و برای خیلی‌ها دعا کردم، دیگه تشکر کردم و عقب عقب اومدم از ضریح بیرون.
باز دلم نیومد، رفتم یه دور کامل حرم رو چرخیدم که برسم روبروی ایوان طلا، آخ چه خلوت بود! کاش گوشی برده بودم عکس می‌گرفتم.
دوست دارم همون منظری که با آقا حرف زدم، همون رو ثبت کنم و با خودم بیارم. ولی خب نبرده بودم. هیچی نبرده بودم نکنه مدت دیدارمون رو صرف اتاق تفتیش کنم...
خلاصه از دیدن ایوان طلا هم سیر نشده برگشتم، نرگس هنوز خواب بود.
راستی اینو نگفتم! صبح بعد از اینکه ما دراز کشیدیم نرگس هنوز سرحااال بود، گفتم خدایا من دارم بیهوش میشم، این بچه هی می‌رفت اینور و اونور، چندتا بچه کنارم خوابیده بودن گفتم الان بیدارشون می‌کنه، باز هی می‌رفت کفش اینو برمیداشت، کیف اونو برمی‌داشت. نمی‌دونم چی شد من دیگه بیهوش شدم، وسط خواب یه بار دیدم با دوتا بیسکویت دستش اومده بالا سرم، بغلش کردم نگهش داشتم.
منم نمی‌دونم حس بی خیالی‌ام گل کرده بود یا تو حرم بابا زیادی راحت بودم، باز خوابیدم :) گفتم بچه ام زیر سایه حضرت پدره.
نمی‌دونم چقدر گذشته بود دیدم صدای گریه اش میاد با استرس بلند شدم دیدم یه خادم عرب بغلش کرده داره دنبال مادرش می‌گرده. آقا خجالت کشیدم ها، معلوم نبود کی پاشده رفته وروجک، رفتم سریع بغلش کردم بچه رو به قلبم چسبوندم آروم شد، دیدم خانمای عرب اطرافم اکثرا بیدارن دارن بهم میگن کجایی تو، بچه داره دنبالت می‌گرده و گریه می‌کنه
منم به روی خودم نیاوردم راستش :) بچه رو نوازش کردم، و دیگه بعدش خانم رضایت داد بخوابه.
برای همینم خیلی خسته بود. حتی وقتی که بلندش کردیم که بریم، با اینکه خوابش سبکه اصلا بیدار نشد‌. رفتیم، ناهار خریدیم خوردیم، کلی راه رفتیم و ...، همچنان جیک نمی‌زد تو خواب.
و دیگه ما برگشتیم سمت مهران...
جمع بندی خودم اینه که سفر با بچه انقدری که می‌ترسیدم سخت نبود و حتی بنظرم اربعین هم کسی بخواد می‌تونه بره. فقط باید خوراکی و شربت ببره. یه همراه خانم هم ترجیحا داشته باشه و از قبل خودشو یکم قوی کنه.
ما خب از قبل سفر داغون بودیم، هم کم خوابی داشتیم، هم وضع جسمی مون و غذامون رو هوا بود، ولی اگه در شرایط عادی آدم باشه قطعا راحت تره.
حالا خب زیارت رفتن تو اربعین برای خانم ها احتمالش کمه ولی به شخصه عاشق پیاده روی اش هستم
بنظرم با کالسکه کاملا ممکنه و اصلا غیرقابل تحمل نیست. تدابیر گرما رو رعایت کنید و خنک‌ترین لباس ها رو بردارید و تند تند مایعات مصرف کنید
تازه اربعین تعداد موکب ها و محل اسکان ها خیلی بیشتره. اینجا خیلی کمتر بود. فقط در حد آب و بعضی جاها غذا.
البته همون آب و شربت خیلی مهمتره.
آجیل و خرما و میوه خشک و خاکشیر اگه همراهتون باشه تا حد خوبی کارتون راه میفته.
هزینه ها رو هم نوشتم برای اینکه حساب کتاب کنید.
البته قطعا ده برابر برمی‌گرده.
ما اونجا که بودیم گرما یکم اذیت می‌کرد ولی همین‌که برمی‌گشتیم گفتیم خدا رو شکررر که اومدیم، اصلا مگه در قبال دیدن ضریح ارباب، گرما و سرمایی مهمه؟!
ما سه شنبه نزدیک غروب از ایران راهی شدیم، ۵ شنبه ظهر هم از نجف برگشتیم. دیگه آخر شب شهر مبدا (همدان) بودیم. یعنی کلش سه روز نشد. انصافا کم لطفیه که آدم سالی یه بار حداقل نره!


گزارشی از سفر سه روزه عتبات

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۵۸ ق.ظ


سه شنبه عصر از همدان به سمت مهران راهی شدیم که به گرما نخوریم، چون چهارشنبه عرفه بود و شنیده بودیم مرز شلوغه. تقریبا ۶ ، ۷ ساعت توی راه بودیم. ۱۱.۵ اینطورها بود که رسیدیم، ماشین رو پارک کردیم و منتظر تاکسی شدیم که بریم سر مرز
یه کوله داشتیم که بیشترش وسایل نرگس بود، با یه کیف خوراکی و شربت یخ زده.
با اینکه آخر شب بود، خیلی گرم بود. باد گرم می‌زد. ولی شلوغ نبود. خلوت هم نبود. انگار اصل شلوغی برای شب قبل بوده‌.
از مرز که رد شدیم، همون اول ، ماشین و ون و سواری و ... برای شهرهای مختلف بود. مقصد ما کربلا بود. ون های معمولی نفری ۱۰ دینار، ون های کولردار خوب نفری ۱۵ دینار. ما هم چون بچه همراهمون بود، ون خوب سوار شدیم.
الحمدلله نرگس تو مسیر خوب بود، اولش یکم شلوغ کاری کرد که ته دلم ترسیدم نکنه تو ماشین نمونه، مردم میخوان بخوابن و ...، ولی شکرخدا خوابید:)
۶ ساعته رسیدیم. یعنی حدود ساعت ۶ صبح. هوا خوب بود.
نرگس بغل من بود، یه کوله و یه کیف خوراکی داشتیم دست همسرم. پسرخاله ۱۲ ساله ام برده بودیم کمکی ، که اون کوله خودش رو با آب‌ها می‌آورد
رسیدیم حرم وسایلو گذاشتن پیش من، رفتن زیارت
تا برگردن، ۷، ۷.۵ شده بود و گرم!
حتی من فکر کردم ساعت ده شده انقدر گرم بود!
شلوغی هم که تقریبا شلوغ بود. ولی نه انقدری که نشه زیارت رفت
وقتی برگشتن من با نرگس رفتم سمت حرم سیدالشهدا، تو بین الحرمین خوب بود، قابل رد شدن بود:)
ولی نزدیک بخش ورودی ضریح خیلی شلوغ شد، که نرگس ترسید و گریه کرد، مجبور شدم زیارت نکرده برگردم.
وقتی برگشتم پیش همسر، بچه داشت گریه می‌کرد، خوابش میومد، یکم نشستم شیر دادم تا آروم شد، بعد رفتم سمت حرم حضرت عباس، که نمی‌دونم چرا بسته بود. ناراحت شدم
ولی خودم بخاطر گرما، واقعا در خودم ندیدم برم زیارت ،اونم با بچه. همون یه مقداری که تو شلوغی اول ورودی حرم مونده بودم، باعث شد ضعف کنم و ایضا حس ترس از گیر کردن و عذاب وجدان از آوردن نرگسی که داشت گریه می‌کرد...
خلاصه بی خیال شدم، رفتیم سمت محل اسکان.
ساک و وسایلا رو برداشتیم، بطری آب های خالی رو پر کردیم و رفتیم دنبال  محل اسکان، متاسفانه کلییی گشتیم
با اینکه عکس و کروکی داشتیم و از ده ها نفر پرسیدیم، ولی باز خوب راهنمایی نمی‌کردن
توی ذهنم ترسیدم ، نکنه کم بیارم؟ نکنه حالمون بد بشه؟ مریض نشیم؟
دوست نداشتم حالا که همسر ما رو آورده ، وبال گردنش بشیم. دلم می‌خواست هر چی سختی هم اگه هست، فقط بین من و امام حسین باشه.
رفتیم بالاخره تو حسینیه، طبقه دوم مال خانوما بود، کوله رو من گرفتم، چقدررر سنگین بود! تازه فهمیدم چرا همسر خسته شده! توی این فکرها بودم نکنه الان نرگسم اذیت کنه، نذاره بقیه بخوابن
بالاخره حوصله آدم ها یکی نیست، یه نفر بیشتر، یه نفر کمتر
خودم هم خیلی خسته بودم، شب قبل توی ماشین مهران کربلا، نتونستم بخوابم، نرگس هر چند دقیقه بیدار میشد و دوباره شیر می‌خورد، فکر کنم تمام طول شب رو شیر دادم
تو همین فکرها بودم و با نرگس از پله ها می‌رفتیم بالا و دیگه بالا که رسیدم، نفس نفس می‌زدم،
تا رسیدم، دیدم یه خانمه گفت وای بچه کوچیک داره، می‌خوای کمکت کنم؟
ذوق کردم ولی گفتم: نه ممنون...
و از همونجا لطف و محبت امام حسین برای من شروع شد
( حالا مگه من چه کرده بودم آقا جون که انقدر خوشگل جبران کردی برام؟ مگه این یه ذره سختی که من بخاطر زیارت کردن شما به جون خریدم چی بود که شما انقدر قشنگ منو به آغوش کشیدی❤️)
دیدم یه تشک آماده، زیر کولر و پنکه سقفی ، همون خانمی که اول همه ازم استقبال کرد گفت بیا اینجا بخواب
رفتم لباس بچه رو اول عوض کردم، بعدم دست و پاهاشو شستم خنک بشه. ناقلا تو کوچه ها که دنبال اسکان بودیم کفشاش رو درآورده بود و با جوراب سفیدش خیابونا رو جارو کرده بود:)
فدای خاک پای این زائر کوچولو
بعد دیگه اومدم که بخوابم ولی بچه نمی‌خوابید. رفت سراغ وسایل یه خانم تقریبا مسن، خانمه بهم گفت ببین سمت وسایل من نیاد ها، فهمیدم حساسه. با خودم گفتم شده کلا نخوابی ، ولی نباید بذاری زائرهای دیگه اذیت بشن.
ولی خدا با من یار بود، چند دقیقه بعد نرگس هم راضی شد که بخوابه.  بعضی خانما رفته بودن بیرون، وقتی اومدن برای من هم غذا آوردن، گفتن بخور بچه کوچیک داری.
قیمه نجفی بود، خوردم ولی هنوز گرسنه بودم.
نرگس خوابیده بود که پسرخاله اومد صدام کرد، رفتم دیدم همسرم جا نداشته تو حیاط تو این هوای داغ، خوابیده. بنده خدا میخواست ببینه من تو چه وضعیتی ام
  همسر گفت حالا که جای شما خوبه، من میرم حرم، بعد نماز مغرب برمیگردم باهم بریم زیارت و بعدم بریم نجف. منم هم کیف خوراکی ها رو بردم بالا که گشنه نمونم.
رفتم بالا، کمی خوابیدم که برای دعای عرفه بیدار بشم، دیدم یه خانمه اومد بالای سرم یه چیزایی گفت درباره شیر بچه و ...، که من چون تقریبا بیهوش بودم نفهمیدم
وقتی بیدار شدم دیدم هنوز چقدر گرسنمه و تقریبا بی حال و رمق بودم از ضعف. هنوز تو این فکر بودم که غذا آوردن و گفتن غذای نذریه منم برداشتم و شکرخدا کردم که ارباب نذاشت به دقیقه بکشه. ( بعدا فهمیدم غذای اونجا پولی بوده ولی یه نفر یه دیس غذا نذر می‌کنه و پولشو میده. و به من هم رسید از اون غذا)
با خودم گفتم خدایا خوب بشه حالم. یه زیارت بتونم برم.
بعد دوباره اون خانمه که وقت خواب باهام حرف زده بود، اومد. دیدم خانما دارن میگن ببین تو که از صورتت معلومه ضعف کردی، رنگت پریده، این خانم بچه شیرخواره داره نیاورده با خودش، بهش اجازه میدی به دخترت شیر بده؟ ثواب داره. دو روزه داره اذیت میشه.
( یعنی خدا حتی شیر بچه هم رسوند! )
خانم مومنی بنظر میومد، بهم گفت نذر حضرت علی اصغر کردم، هم من راحت بشم هم بچه جون بگیره.
از پدرش اجازه گرفتم و توکل بر خدا کردم، گفتم بیا امتحان کن، نمیدونم بخوره یا نه.
خداروشکر نرگس تو خواب بود، اولش یه ذره گریه کرد ولی بعد خورد
دوباره یه ساعت بعد وقتی از خواب بیدار داشت می‌شد بهش داد و دوباره خوابید😍 واقعا خوشحالم که بچه همکاری کرد. دایه داشتن هم باحاله ها:)  وجود این خانم باعث شد من سه چهار ساعت فقط غذاهام صرف خودم بشه و خنکی فضا و تنقلاتی که آورده بودم حسابی حالمو سرجاش آورد.
بعضی خانما رفته بودن حرم برای دعای عرفه، بعضیا که برگشتن می‌گفتن خیلی شلوغه و اگ برید محرم نامحرم قاطی میشه.
دوتا از خانم ها نت داشتن، وصل شدن به دعای عرفه مراسم خیمه گاه، که از تلویزیون ایران نشون میداد، ما هم نشستیم همونجا همگی گوش کردیم و لذت بردیم، خدا خیرشون بده. بچه هم خوااب :))
حسابی کیفور شده بودم، خستگی های جسمی و ضعف که هیچی، تمام خستگی و غم های این چند وقت اخیر هم همه از بین رفته بود، که دیدم صاحب تشکی که روش بودم اومد:)
خدا خیرش بده بنده خدا هیچی نگفت. منم سریع وسایلمو جمع کردم و یه گوشه نشستم. دیگه بقیه اش با نرگس گذشت و وروجکی هاش. هی میخواست بره تو دستشویی، تو حمام. که دیگه همه با بچه بازی کردن و الحمدلله همه باحوصله و با درک بودن. اون خانم مسن حساس هم رفته بود حرم بنده خدا، نبود.
بعدم که رفتیم حرم، اول رفتیم سرداب حضرت عباس
مثل رویا بود زیارت
شلوغ بود، ولی نه اونجور که نشه زیارت کرد، الحمدلله نرگس این بار نترسید و خیلی منظم و با آرامش توی صف، رفتیم زیارت و برگشتیم.
دلیر شدم، رفتم برای زیارت ارباب.

ادامه ماجرا قسمت بعدی...

پ.ن:  تو بین الحرمین هم وقتی منتظر همسر بودم، حسابی برای خودش بازی کرد، کتاب یه خانمه رو گرفت، تسبیح یکی دیگه رو، دو سه تا خانم بهش شکلات دادن و ...، همه هم عرب بودن، منم خیلی شیک و تمیز خودمو زدم به عراقی بودن 😁 بچه هر چی خودشو به خاک و زمین و ... مالید، به روی مبارک نیاوردم و خیلی هم خوب بود:)
یه خانم اونجا نشسته بود شبیه حاجی ها، روسری سفید و خیلی مرتب. بهم گفت پسره؟ گفتم نه دختره! گفت آخه موهاش کوتاهه ، گل سر نداره. گفتم نمیذاره براش گل سر بزنم، بعد این رو خوب نتونستم ادا کنم، خانمه پرسید عراقی نیستی؟ گفتم نه :)
بعد خودش یه شونه از کیفش درآورد موهای نرگس رو شونه کرد :)


یکم ذی حجه

سه شنبه, ۶ تیر ۱۴۰۲، ۰۵:۳۷ ق.ظ

( پیشاپیش از طولانی بودن مطلب عذر میخوام. نمی‌تونستم کمترش کنم)

یک ماه بیشتره توی مراسم عزاداری هستیم با وجود بچه کوچیکی که واقعا محدود و اذیت شده

و البته، این داغ دوم خیلی سنگین‌تر بود برام

و حاشیه های تلخ و بدی که بعدش پیش اومد

و دغدغه‌مون برای بچه‌ها

که شکرخدا فعلا حل شده و ان شاالله که دیگه ادامه دار نشه

اف بر خناس ها! که تا تونستن این وسط موش دووندن و به اسم دلسوزی حرف‌هایی به زن داییم زدن، تحریکش کردن و اون هم خب داغدار بود و مضطرب شد و حرف‌هایی زده شد این وسط

خدا رو هزار مرتبه شکر که دایی و خاله ها تونستن خودکنترلی داشته باشن و آتش این بلوا رو خاموش کنن. 

( سیدها همیشه مظلوم ترن انگار... حرف شنیدن ولی خویشتن‌داری کردن الحمدلله)

دیگه بلا که هست، خداروشکر که با وجود مکر شیطان‌های جنی و انسی، این مراحل از بلا رو با سربلندی سپری کردن

ان شاالله زندایی هم آرومتر میشه، حالش بهتر میشه، دوست و دشمنش رو بهتر تشخیص میده

داغ، داغ سنگینیه... برای هممون

خیلی زیاد سنگینه

منی که معمولا با مرگ خیلی عادی برخورد می‌کنم

این بار نتونستم... 

نتونستم مثل ریحانه جانم، آروم باشم ، بلکه بیام مادرم هم آروم کنم بگم: مامان، تقدیر بابا همین بود... ما که هر تلاشی رو برای موندنش کردیم. موندنی نبود. 

و وقتی مادرش بگه: کاش حداقل ۵ سال دیگه هم پیشمون زندگی می‌کرد

اون جواب بده: این رو دیگه خدا می‌دونه. خدا صلاح می‌دونه... دوست داشتی بمونه و زجر بکشه؟! 

خداست که خیر ما رو می‌دونه...

ای قربون ایمان تو بشم عزیزکم :(( 

این بچه از ۵ سالگیش تو بیماری مادرش بود، بعد توی سن بلوغ داغ مادر دید، چند سال بعدش، که تازه داشتن طعم خوشبختی رو می‌چشیدن و به آرزوی خواهردار شدنش رسیده بود و با زندایی جدیدم مانوس شده بود، فرایند بیماری دایی شروع شد و...

بله مروه خانم! خدا از بنده های صابرش امتحان می‌گیره تا کسانی مثل تو، سر هر هیچ و پوچی به خدا غر نزنید

یاد بگیرید صبور باشید، یاد بگیرید قوی باشید...

اصلا بعضی ها انقدر قشنگ بلا می‌بینن! انقدر زیبا جلوه می‌کنن در بلا، که آدم حظ می‌بره 

یاد این بیت میفتم: 

« در بلا خوش می‌کشم لذات هو / مات اویم، مات اویم، مات او»

و البته خدا رو هزار مرتبه شکر، خدا اگه سختی‌هایی داده به بچه‌ها و زنداییم، الحمدلله خانواده و اقوام خیلی خوبی بهشون داده. یعنی شکرخدا واقعا هواش رو دارن

دایی های تنی بچه‌ها مثل کوه پشت شون هستن و تو محبت و حمایت کم نذاشتن توی این سال‌ها و واقعا زن دایی جدید رو مثل خواهر خودشون احترام کردن. نگفتن دیگه به ما چه، زن گرفته و ... ( البته که خود ازدواج مجدد دایی به اصرار همین برادرزن‌های سابق بود.) 

خاله دایی های ناتنی هم شکرخدا هوای بچه ها رو دارن، عین خواهرزاده تنی شون. 

ما هم که اقوام پدری میشیم، ان شاالله تو این آزمون یتیم داری سربلند بشیم. 

دایی عزیزم که الحق سربلند شد. 

سخت ترین بخش داغ ما همینه ، از دست دادن کسی که تو همه چیز، خیلی خیلی مرد بود.

پسر خیلی خوب برای مادربزرگم‌. که همیشه حرمتش رو حفظ کرد حتی وقتی دلخور بود

شوهر خیلی عالی، پدر نمونه

با محبت ترین و حامی ترین داداش

آه... چه الگوی خوبی رو ما برای زندگی از دست دادیم

خدا رو صد هزار مرتبه شکر، که همین چند سال هم، از بودن چنین دایی خوبی مستفیض شدیم... چه میشه کرد... دنیا همینه. مدام از دست میدی. و البته به دست میاری

#

توی این یک ماه اخیر، چیزهایی دیدم و شنیدم

که از نظر خودم، حداقل به اندازه یک سال، تجربه کسب کردم

نگاهم خیلی عوض شده به دنیا، 

سخته، در حال حاضر خیلی سخته، 

ولی رشد زیادی برامون داشت. 

#

خدایا، به نعمت هات شکر

به گرفتن نعمت هات شکر

که همه اش سراسر خیرخواهیه

#

شب قبل فوت دایی، توی هیئت، روضه امام جواد(ع)

خیلی دلم شکست

مدت‌ها بود همسرم دنبال فرصت بود من رو ببره یا بفرسته کربلا. نمی‌شد

با خودم گفتم: امام حسین هیچوقت بهم اصرار نکرده که برم، کربلا رو همیشه باید از ته ته دلت بخوای و پای سختی‌اش هم بمونی تا بهت بدن‌. همینجوری یه میل ساده نمیشه. 

دلم شکسته بود برای دایی، واقعا خیلی دلم خواست که امام حسین بهم توجهی کنن. 

حس کردم تمام این چندسالی که زیارت روزیم نشده، به حرف گفتم که می‌خوام، با دل و جونم نخواستم. 

و حالا

که دیگه دارم زیر بار این یه ماه غمبار، داغان میشم

و فشار و قبض خودنمایی بعضی آدم‌ها که چقدرررر زشت، تو این بلا خودشون رو نشون دادن

چه آدم های آشنا و نزدیک، چه غیر آشنا

حالا که دلمون خیلی سنگینه، آقا جانم امام حسین ما رو دعوت کرده، که بریم تو بغلش..... که بریم توی بهشت، که حالمون رو خوووب خوب کنه

من مطمئنم، بعد کربلا دیگه خیلی حالم خوب میشه. 

هر چی هم سخت باشه یا گرم باشه یا بچه‌ام اذیت کنه چون خیلی وابسته و کم طاقت شده این مدت، فدای یک لحظه ، یک هزارم ثانیه، نفس کشیدن تو مسیر حرمش. 

دیگه خود حرم که عین لذت و آرامش و امنیته...

دعاگو هستم ان شاالله، چون واقعا زیارت ارباب، انقدر نور و برکت داره که به همه خیر برسونه... 

لطفا شما هم دعامون کنید. دعای صبر، آرامش، رشد و ...

آرام و امیدوار...

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۱۰ ب.ظ

چند روز پیش وسط مشغولیت های زیاد این روزهام، یه یادداشت پیدا کردم تو یه دفتر غیرمعمول، یعنی عادی نیست که اونجا نوشته ای باشه، دیدم خط اولش همینه: سررسیدم گم شده ولی شدیدا احتیاج دارم که بنویسم.... 

بقیه اش شرح ترس و تعجب و تاثرم بود از فوت دوستمون. دو صفحه کامل، وقتی خوندمش دیدم ای دل غافل

آدمیزاد عجب موجود عجیبیه. 

وقتی یه بلایی نازل میشه فکر می‌کنی دیگه هیچوقت سرپا نمیشی، دیگه اون آدم سابق نمیشی و ...

ولی خدا واقعا به اندازه بلا، صبر میده، رشد میده، سعه میده. 

حالا بگذریم،من کسی نیستم که از این حرف‌ها بزنم. 

خواستم بیام بگم شکرخدا، همون روزی که از سر خاکش، خانمش بطور نامحسوس و به بهونه شیرخوردن بچه منو کشید کنار و گفت و گفت و گفت، علت اینهمه اصرارش برای دیدن حضوری من رو؛ خداروشکر می‌کنم انقدری پیش خدا آبرو داشتم که بتونم حداقل قدر شنیدن، باری از رو دوش دوستم بردارم. 

بعد هم که تو خلال همون روزها، یواشکی تصمیمش رو بهم گفت، برخلاف نظر قبلی که می‌خواست توی شهر همسرش بمونه، آخرش مصمم شد برگرده تهران.

و بازم خداروشکر می‌کنم حقوق از طرف بیمه به همسرش تعلق گرفت تا زن تنها ،محتاج نمونه. 

و بازم خداروشکر،خونه ای که براش جور شد هرچند کوچیک، ولی باز توی خود تهرانه. و خدا رو صد هزار شکر که همسایه یکی از دوستان همسرش شد، که کاملا آدم موجه و قابل اعتماد و حمایتگری هست. خانمش هم همینطور. 

بله... خدا برای بنده اش درست می‌کنه. 

و من هم دیگه دارم تلاش می‌کنم فقط اخبار خوب رو به همسرم بگم و تقریبا دیگه در جو کلی خونه هیچ خبری از غصه و غم و ... نباشه. چون واقعا حس می‌کنم به همون اندازه که عزادار رفیقش بود، در غم و فکر خانمش هم بود. 

من معتقدم اینطور اتفاق ها، نه فقط برای اون فرد غم‌دیده، بلکه برای همه اطرافیانش هم، امتحان و ابتلا است. 

مثلا برای دوستاش میشه آزمون مرام و مروت، که چقدر هوای خودش و خانوادش رو دارن. یا مثلا برای شخص من، خیلی مهم بود که بتونم خوب دور و بر دوستم باشم و هنوزم برام مهمه که نکنه یادم بره حالش رو بپرسم و همش بهش تعارف بزنم که اگه کاری داشت بهم بگه. از اون طرف امتحانم اینه که بدونم ناراحتی همسرم از ناراحتی من خیلی بیشتره پس برای خالی کردن خودم نباید با اون حرف بزنم و ...

بگذریم...

دیشب وقتی مادرم یهو بغضش ترکید و پدرم داشت برای همسرم توضیح می‌داد که آره دیشبم حالش بد شده و کلی بردمش بیرون براش توضیح بدم و حرف بزنم تا آرومتر شه و بیاد خونه. 

وقتی که رفتن، همسرم بهم گفت ، احوال دایی ات، دقیقا مثل یه ماه آخر دوستمه ها. به لحاظ روحی خودت رو برای هر چیزی آماده کن. وگرنه خیلی داغون میشی. 


و حالا من... 

بیشتر از  دغدغه ام برای دایی صبور و مومنم که واقعا قلب خانواده است و الان همه حالشون داغونه، 

بیشتر از ریحانه سادات عزیزم که یه بار طعم بی مادری و چشیده و حالا افتاده تو وادی بیماری باباش

بیشتر از خانمش که عاشق شوهرشه و دوتا بچه یتیم شوهرش رو بزرگ کرده و یه دختر کوچولوی حساس ازش داره

بیشتر از مادربزرگم که با دل خون الان تو سفر حج خودشه و خبر نداره از اینور

بیشتر از تمام خواهر برادراش؛ 

بیشتر از تمام نگرانی ها و غم ها، 

به خدا و حکمتش امیدوارم....

واقعا اگه همه دنیا بگن رفتنیه ولی خدا بخواد اونو ببخشه به خانوادش، هیچکس نمیتونه مانعش بشه

و اگه همه دنیا التماس کنن که بمونه، ولی خدا نخواد، بازم هیچکس نمی‌تونه مانعش بشه. 

خدایا... 

ما ازت میخوایم، با همه وجود، که به بچه هاش و خانمش دوباره اون رو ببخشی. ما هیچی...

خدایا... ما ازت می‌خوایم.... با امید، با یقین به خیرخواهی تو...

#

التماس دعای زیاد

اللهم لانعلم منه الا خیرا

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۰۸ ق.ظ

سپردیمش به خاک...

به روضه ها

به اشک بر اباعبدالله

سپردیمش به وعده من یمت یرنی

سپردیمش به خدا، به شما...

یا صاحب الزمان

می‌دونم سربازتون پاک بود

نگاهش پاک بود، دلش پاک بود، اعتقادش پاک بود

می‌دونم اشکش رو می‌خرید

دغدغه هاش

نفس نفس زدن‌هاش توی هیئت

کف نفس هاش

کظم غیظ هاش

می‌دونم بابا، شما غصه هاش رو می‌خرید...

همه زحمت و رنجی که برای تامین معیشت به خودش داد

همه جاهایی که آزار دید، ولی با تقوا رفتار کرد و صبوری کرد

لحظه به لحظه ای که می‌تونست مقابله به مثل کنه، ولی نکرد، گذشت


تمام اون تلاش هایی که برای شادی دل خانمش کرد، 

هر غیرتی که به خرج داد برای ملتش، مردمش، کشورش

آخ...

بابا...

شما تمام اینها رو دیدین، می‌بینین...

دل ما گرم همینه، که هیچی از دید شما پنهان نمی‌مونه بابا...



بابا بابا...

قسم به عمه جانتون

امشب که شب اول قبرشه

در آغوشش بگیرید بابا...

نذارید دلش بلرزه بابا...

مرهم دردهاش بشید

مرهم زخم دل خانم ماهش بشید....

نمی‌تونه دل بکنه بابا

داغون میشه اینطوری


مگه ما جز شما، کی رو داریم بابا ؟ 😭💔


__


صبح زود، بعد غسل دادنش، روضه ها خوندن براش

گفتن که از چشم هاش اشک میومده...

دل آدم چقدر آروم میشه بدونه حال اون دنیاش خوبه.

__

حالا که داغیم و پر از خاطره و تصویر و غم 

چند وقت که بگذره، می‌دونم که می‌فهمیم، میدونم که این بلا برای ما خیلی رشد داره، میدونم

خدایا، من به خیرخواهی تو اعتماد دارم، اعتماد...

فقط ازت می‌خوام صبر و طاقت و ظرفیت ما رو بیشترش کنی خدا


روز وداع یاران...

سه شنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۳۲ ق.ظ

تهران غریب بودن

کسی رو نداشتن

 رفیق صمیمی همسرم بود

صبح و شب، توی یه حوزه بودن، حجره هاشون نزدیک بود

خودش از ما خواست براش زن پیدا کنیم

وقتی رفتن و حرف زدن و پسندیدن

چون کسی رو تهران نداشتن هر دوتا، چون که نامحرم بودن هنوز

۴ تایی با هم رفتیم افسریه خرید عقد...‌

بعد از اون دیگه شدیم رفیق گرمابه و گلستان

خانمش، دختر خیلی خوبی بود

دغدغه هاش، فکرهاش، نزدیک بود به من 

و یه رفیق خوبی شد برام که حتی از دوستای چند ساله من صمیمی تر

خیلی صبور و خانم ، خیلی مثبت نگر

اول های عروسی هر هفته حتما می‌دیدیم همو، چقدر با هم سیدالکریم رفتیم شب جمعه

چقدر هیئت ، 

وقتی که باردار بودیم رو پشت بومشون چقدر جوجه خوردیم

چقدر ذوق داشتن که ما رو خوشحال کنن

یا اون روزی که با خانمش، کلی مخفی کاری کردیم کلی برنامه چیدیم، که تولدهاشون رو توی یه روز، تو خونه مون بگیریم و سوپرایز بشن...

آخ مگه میشه آدم اینهمه خاطره یادش بره؟! 

من اصلا فکر نمی‌کردم این اتفاق انقدر آزارم بده، انقدر برام سنگین باشه

چون احساس می‌کنم داغ جوون دیدم، چون رفیقم دیگه میره شهر خودش، چون رفیق خوب همسرم از دستش رفت، توی این بازار کساد هم نشین خوب، دوتا هم نشین ناب...

خیلی هم سریع تموم شد، 

از شروع بیماری، تا ....

ما هنوز خیلی امید داشتیم، خیلی برنامه داشتیم

ولی خدا جان، جور دیگه ای می‌خواست...

شاید دردش همینجاست که رکب خوردیم، از این دنیا

فکر ۳۰ سال، ۲۰ سال دیگه مون رو می‌کردیم، نمی‌دونستیم چی میخواد بشه

به زنده بودنمون اعتماد کردیم، به دنیا اعتماد کردیم... و رکب خوردیم...


( گاهی وقت ها غصه می‌خورد که برای خانمش کم گذاشتن، خیلی اذیت شدن سر برنامه عروسی و ...، خیلی ناراحت بود از خانوادش

وقتی داداشش ازدواج کرد و دید برای اون چون تجربه داشتن خیلی بیشتر خرج کردن، خیلی بهتر عمل کردن، چقدر آتیش گرفت

مرده دیگه، حتما شرمنده خانمش بود

خانمی که انقدر بادرک و شعوره، فقط می‌گفت فدای سرت، فدای سرت. اصلا برام مهم نیست، تو مهمی فقط

وقتی اون کلاهبرداری سنگین ازش شد، یه جوون طلبه ای که ماهی مگه چقدر می‌تونه دربیاره؟ 

داغون شد...

چقدر می‌رفت اسنپ تا کم نیاره... چقدر دوندگی کرد برای گرفتن پولش

همین ماه پیش رسید، خرج این بیماری اش شد

پول های پدرش هم... پولی که تو سلامتی پسرش، به هر دلیلی، خرج نکرد

طفلکی مجبور شد برای آمپول و شیمی درمانیش بده...

_

می‌گفت اولش که فهمیده بود مشکلش چیه، وقتی داشتن نمونه مغز استخوان ازش می‌گرفتن، یهو به لرزش شدیدی افتاد، هممون ترسیدیم، من یهو گریه ام گرفت، رفتم بیرون که نبینه، پدرش، پدرش خیلی مضطرب شدن بنده خدا، بعد چند لحظه کاملا لرزش ایستاد

بعدا که باهاش حرف می‌زدیم، بهم گفت: وقتی دیدم بابام پریشون شده توسل کردم ، گفتم یا حضرت علی اکبر، تو رو خدا... بابام داره می‌بینه، نذار دلش بشکنه 😭😭 همون موقع لرزشم ایستاد.

یا دهر اف لک من خلیل...

اف بر تو دنیا، که به حسین و خانواده اش هم رحم نکردی...

کاش بفهمم... 

کاشکی مثل خانمش، وقت مردن خودم یا عزیزانم، حداقل دلم آروم باشه، 

دلم آروم باشه که من هیچوقت آتیش قلبش نبودم

بدا به حال من اگه درس نگیرم...

وقتی که یادم میاد این زن چقدر درست عمل کرد تو ابتلاهای زندگی شون، ازش درس می‌گیرم

وقتی قوت و قدرت روحش رو می‌بینم، که با اون بچه شیرخوار آواره بیمارستان شده، داره می‌بینه عشقش، جلوی چشمش، درد می‌کشه، آب میشه، آب میشه

ولی بازم امید داره و امید میده

تا لحظه های آخرش، آرامش میده

کم نمیاره ، جا نمی‌زنه، حتی وقتی دکترها بهش گفتن برو خونه بخواب یکم، چون می‌دونستن رفتنیه و میخواستن خانمش استراحت کنه؛ نرفت. تا ثانیه اخر، تا وقتی که اکسیژن خونش خیلی پایین اومد، کنارش بود... تا بعد احیا، تا آخر آخر آخر...

آه... یا حضرت زینب صبور.... به دلش آرامش بدین خانم جان...

*

خداروشکر

خداروشکر

خداروشکرررر که عید امسال، خانمش رو برد کربلا، 

آرزو به دل نموند....

آخ حسیننننن 💔

یا دهر اف لک

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۴۵ ب.ظ

دنیای بی وفا

دنیای بی وفا

دنیای بی وفای پست...

یه نفر اینجا تو فکر تولد و سوپرایز و دیدن اقوام...

یه نفر تو بیمارستان زیر سرم و دارو و ...

ما مگه رفیق نبودیم؟! 

مگه همزمان باهم عقد نکردیم؟

همزمان عروسی نکردیم؟

ما همزمان پدر مادر شدیم ؟

مگه اون پسر کوچولوی تو چقدر از نرگس من کوچیکتر بود؟! 

ای خدا...

ای حضرت زهرای عزیززز

بهشون صبر بدین

صبر 😭💔

_

از بعد عید فطر، یکی از رفقای خوبمون، که خیلی رفت و آمد داشتیم، متوجه شد سرطان خون داره

این مدت بستری بود

دوستاش براش پول جمع می‌کردن، بیمه و دارو و ...

سر سال خونه اش نزدیک بود، دنبال خونه بودن براش

حالا باید فکر مراسم ختم و .... یا زهرا.... 😭

_

برای دل خانم صبورش و مامان باباش دعا کنید🌹

باورمون نمیشه، اصلا... 



رمضان ۱۴۰۲ ، بسیار سفر باید...

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۲، ۰۷:۳۸ ق.ظ

تو یه مهمونی نشسته بودیم، جمعی از مسئولین شهر بودن

یه عضو موثر بنیاد شهید، عضو شهرداری و یه قاضی موجه ملبس. 

بعد شستن ظرف‌های افطار که اومدیم و نشستیم، متوجه شدم داره یک تنه با اونها بحث می‌کنه و استدلال میاره. 

من که از حرف‌های دوستانه خانم‌ها چیزی عایدم نمیشد، شاخک‌هام تیز شد روی بحث اونها.

« رفته بودیم یه شهری واسه تبلیغ، ایام شهادت امام حسن؛ بیا و ببین که چقدر شهدای این شهر رو خوب به مردم معرفی کردن‌ چقدرر کار فرهنگی کردن در سطح شهر و ...»

مسئول بنیاد خیلی رسمی و بدون احساس داشت گوش می‌داد

با هیجان توأم با دلسوزی زیاد گفت: « ما کم شهید داریم تو این شهر؟! چرا هیچکس سراغ خانواده شون نمیره؟ کم رزمنده داریم؟ چرا حتی تو قشر مذهبی هم شناخته شده نیستن؟! اینها تقصیر کیه؟ »

از ته دلم شجاعتش رو تحسین کردم. « آفرین! بگو! » 

مسئول بنیاد زورش اومد، با مغالطه سعی کرد خودش رو تبرئه کنه. « مقصرش جوون هایی هستن که میرن تهران درس بخونن ولی دیگه برنمیگردن.» 

با احترام کامل کنایه رو جوید ، هضم کرد، بحث رو دور داد و چرخوند سمت خود فرد: « منِ جوون که سالی چند بار دارم میام، هستم، اما اون ارگانی که بودجه داره،وظیفه داره، بخاطر همین قضیه ایجاد شده، نباید سهم بیشتری نداره؟! نباید تلاشش و مسئولیت پذیریش بیشتر باشه؟! » 

سکوت و بازی کردن با میوه، یعنی حرفت رو می‌پذیرم ولی برام سخته چیزی بگم. 

بحث رو کشوند به قاری ها، به استعدادهای قرآنی شهر و دوباره افراد رو وارد بازی کرد. 

قصدش ضایع کردن نبود، قصدش این بود حرف های یه عالمه دلسوز شهر رو که به جایی نرسیده، به اینها برسونه. 

تا رسید به بحث هیئت بزرگ شهر، که اکثر جوون‌ها رو جذب کرده اما جا نداره! مکان ثابت نداره و حتی برای همین قضیه، از کل ماه رمضون فقط برای شب‌های قدر می‌تونست مراسم بگیره. 

اینجا دیگه درگیر نرگس شدم و اطرافیان. نفهمیدم چطوری از پس ایرادهای اون آقای روحانی قاضی و اون مسئول بنیاد، براومد. 

فقط در این حد متوجه شدم که آقای قاضی آدم منطقی و محترمی بود. خیلی هم جالب و محکم بحث می‌کرد. 

درباره کحتوای هیئت،درباره اشعار، شور، شعور، مخاطب و ... خیلی چیزا بحث شد.

وسط حرفش متوجه شد که من حواسم اونجاست، حتی یک لحظه برای تایید حرفش از من شهادت خواست. 

و من چقدر دلم می‌خواست برم تو بحث جدی اونها باشم! حیف که نمیشد.

مثل اون روزی که خونه دوستش، یه بحث خیلی جدی درباره وهن و کیفیت منبری ها و .... داشتن

و بعد درباره انتظارات مرد و زن. 

فقط همین قدر که از دور براش ذکر و دعا خوندم و خداروشکر کردم که با وجود اینکه خیلی حرص میخوره و وقتی بعضی حرفها بنظرش غیرمنطقی میاد، می‌تونه به خودش مسلط باشه و جانب ادب رو رعایت کنه.

وگرنه خیلی بد میشد و اثر حرفش همه از بین می‌رفت. 

#

این جور وقت‌ها می‌فهمم که مسیر سختی پیش رومونه. 

که باید، همتم رو زیاد کنم. صبرم رو، استقامتم رو...

آینده ان شاالله خیلی روشنه

ولی باید صبور باشم

ابدا جا نزنم. حامی باشم. 

#

اون شب بعد مهمونی بهم گفت بعضی از اعضای مهمونی پیشنهاد دادن بیاین بریم فلان جا، ( مکان تفریحی شهر) یکم باشیم و تا قبل سحر بیایم. میای؟! 

دلم میخواست ولی خیلی خسته بودم نرگس هم خوابیده بود. گفتم خودت برو اگه دوست داری. 

با رضایت هم گفتم. پرسید: مطمئنی؟ اذیت نمیشی؟! 

گفتم نه، میرم استراحت کنم. فقط زیاد دیر نیا.

( دیگه این رو یاد گرفتم که قرار نیست متوقع باشم همیشه به میل من احترام گذاشته بشه. یا همون چیزی بشه که من صد درصد می‌خوام)

وقتی برگشت، خیلی شاد و پرانرژی بود. گفت خیلی خوش گذشت کاش تو هم بودی. 

با آرامش خیال گفتم: عه؟! چه خوب :) چطور؟! 

برای اینکه دلم نشکنه گفت: نه البته ، همون بهتر که استراحت کردی

و با یه غرور خاصی که دیگه جنسش رو میشناسم لبخند زد و گفت: اونجا همه ذکر خیر تو رو داشتن.

_ من؟! چرا؟! 

+ که تو چقدر پایه ای. چقدر خانمی! 

به وضوح ذوق کرده بود و میدونستم چرا ولی باز هم پرسیدم تا برام توضیح بده: چرا؟ چی می‌گفتن؟! 

_ اونجا کلا صحبت از اعتماد شد. از اینکه همه مردها داشتن می‌گفتن به خانمشون که خانم فلانی رو ببین، به شوهرش اعتماد داره! ولی شما تا سر کوچه هم بخوایم بریم می‌پرسین و حساس میشین و ... ، این الان خودش نیومده ولی شوهرش هست و ...

و گفت که یکی از اون خانما خیلی صریح گفت: خب چون ما به شما شک داریم! 

تو دلم ، سوختم برای اون خانم! که ای بابا چه بی سیاستی کرده! تو حتی اگه یقین به ناخلف بودن همسرت می‌داشتی که نباید جلوی جمع می‌گفتی من به تو شک دارم! تا راه خطای اون رو هموار کنی! 

همسرم تقریبا خیلی چیزها رو برام تعریف کرد و شنیدم و لبخند زدم و همین. 

و خداروشکر می‌کنم فقط. چون که من هم بی‌عیب نبوده‌ام. ولی خداروشکر می‌کنم که زود از خطاهام درس گرفتم و فهمیدم واقعا بی اعتمادی سم هر زندگیه

و خیلی بهتره که ما با شک کردن، راه گناه طرف رو هموار نکنیم! 

دیگه گاهی باید هر آدمی با خودش تنها باشه! 

من بجای اینکه بیام به همسرم گیر بدم که تو چرا با رفقات میری بیرون؟! اومدم ریشه ای تر نگاه کردم دیدم علت گیرم اینه که خودم چنین نیازی دارم که برآورده نمیشه

به جاش از همسرم خواستم هر چند وقت برای من هم همین فرصت باشه. خودم باشم و هر چی که خودم میخوام. همین! 

البته اون خانم ها اکثرا دورهمی های زنانه دارن، خیلی بیشتر از من. ولی خب باز هم این ترس رو دارن که همسرشون تنها سرگرم باشه. 

چمیدونم... ترسه دیگه... باید ریشه یابی اش کرد. خیلی دلم میسوزه که ندانسته دارن تیشه به ریشه اعتماد همسرشون می‌زنن و واقعا بدتر از جذابیتشون کم میشه این مدلی.

ولی بعدش همسرم گفت: من اگه ازم بپرسن بارزترین ویژگی خانمت چیه؟ میگم درک. 

و بعد به خودم نهیب زدم: آره ، همینه. مشکل نشناختن جنس طرف مقابله. مشکل آگاهی کمه...

شاید اگه همیشه تو تهران زندگی می‌کردم و این سفرها رو نمی‌اومدم، با خودم میگفتم برو بابا! تو این عصر اطلاعات دیگه کیه که ندونه یه سری چیزا رو؟! 

ولی الان نه، الان که در مسیر « بسیار سفر باید تا پخته شود خامی» قرار گرفتم و دارم با آدم‌های متفاوت از محدوده فکر و محدوده زندگی خودم، همنشینی می‌کنم؛ 

می‌فهمم که همه چیز اونقدر ساده و قابل پیش بینی نیست

اگه گزاره هر گاه الف ب باشد آنگاه جیم دال میشود، تو محیط زندگی من و آدم‌های اطراف من، قطعی و یقینیه

هر جایی که الف ب بود، قرار نیست نتیجه اش هم شبیه همون گزاره بشه! 

هر فضایی، مختصات خودش رو داره

اینه که شعور آدم رو زیاد می‌کنه! 

که راحت تصمیم نگیری، راحت پیش قاضی نری، راحت جمع بندی نکنی! 

بشنوی، زیااااد بشنوی، زیاااااد بشنوی، ببینی، تحلیل کنی، خیلی ببینی، خیلی زیاد ببینی، دقت کنی، ولی به راحتی حرف نزنی، نظر ندی، عُجب نگیری...

#

وای که چقدر نوشتم! 

همش تقصیر اون قهوه تلخیه که دیشب خوردم! چقدر غلیظ بود! مزه قهوه عراقی رو می‌داد... 

وگرنه من الان باید خواب عمیق بودم. بعد اینهمه نخوابیدن. 

#

این هم محض یادگاری از این سفر، که چند روز پیش، قبل از خواب، توی ذهنم نوشته بودمش: 

مردم این شهر معروفن به تمیزی. خانم‌هاشون... 

تیز و فرزن و همه جا رو سریع برق میندازن.

علت محیطی این رو وقتی فهمیدم که خودم و بچه تمام تن‌مون پر از کهیر شد! چرا؟! 

چون یه ذرررره پودر بیسکویتی که شب خورده بودیم، روی فرش ریخته بود و مورچه ( یا چیز دیگه) جمع شده بود و توی خواب پدر ما دوتا رو درآورده بود. 

این رو وقتی فهمیدم که دو سه شب از شدت خارش نتونستیم بخوابیم و بعد که صاحب خونه گفت شاید یه خرده کیکی چیزی ریخته؛ اومدم مو به مو جارو کردم و بعدش دیگه خواب راحت بهمون برگشت! 

مردم اینجا خیلی تمیزن؛ اصلا یه تمیزکاری هایی که ما اصلا به ذهنمون نمی‌رسه! یکسره در حال گردگیری و ... 

علت این مورد هم وقتی فهمیدم که از گرما پنجره رو باز کردم و بعد یک ساعت، دیدم تماااام محدوده کابینت و گاز و گل‌ها و ... پر از خاک شده! 

روی سینک شون پر از لکه‌های آب شده چون آب اینجا خیلی سنگینه

مردم اینجا ؛ برای اینکه خونشون شبیه خونه های عادی ما ( تو تهران) بشه؛ چند مرحله تمیزکاری روزانه دارن. 

پس بیخود نیست که انقدر زحمت می‌کشن! 

و امثال من! انقدر اون امکانات عادیه براشون، که...

بگذریم.

بسیار سفر باید...