و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما

يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۲، ۰۴:۴۴ ق.ظ

این دلنوشته برای فاطمیه اوله. نوشتم اما فرصت نشد مرتبش کنم، و برای اینجا آماده بشه. الان دیدم انتشارش خالی از لطف نیست. بفرمایید:  


درست شب شهادت حضرت زهرا(س) یه چیزی پیش اومد که من ناراحتی عمیق همسرم رو تو چشم هاش دیدم. از بی انصافی و بی رحمی یه عده

و چقدرررر مُردم و زنده شدم، چون موقعیتی نبود که من حرفی بزنم.

خوابم نبرده از مرور قضیه...

ولی...

.

یه لحظه به این فکر کردم

مادر، چقدررررر آب شدن قطره قطره

وقتی رنج شوهرشون... که نه!

رنج امامشون رو دیدن😢😢😢

بمیرم برای غریبی، برای دست تنهایی، برای درک نشدن تون😢😢 برای دل شکسته و بریده از همه تون

برای بی پناهی تون بین آدم ها

برای همه ی رو پشت کردن ها

تحقیر ها

سرزنش ها😢😢😭

.

آخه آدم وقتی برای یکی زحمت می‌کشه

وقتی مثل شما، طرف رو از هیچ، از جهل کامل، تبدیل می‌کنه به یه مجاهد عاقل بالغ، 

انتظار نداره که انقدر بی رحمانه، انقدر سرد و بی تفاوت، در برابر غصب اموال و غصب حق مسلم حکومت، موضع بگیرن.


چه رسد که که تو عالمه باشی، مادر باشی، دلسوزی عمیییق در حد و سطح وجودی حضرت زهرا(س)، برای همه فرزندان از نسل خودت داشته باشی و بدونی که بعد رفتن پدر و غصب حکومت از امام معصوم

حالا حالاهاااااا

چه رنج هاااااا که باید به مردم برسه... در گذر تمام تاریخ، تا همین الان...

آخ از اینهمه غم! 

.


بعد تازه بشنوی که مردم بگن: وای زهرا چقدر گریه میکنه! بهش بگین دیگه یا صبح گریه کنه یا شب! 

یا بگن تو دختر پیامبری هستی که تو شعب محاصره شد، اون وقت دنبال ارث فدکی؟! 

و چقدرررر تلخه که هیچ آدمی نفهمه حرف تو چیه، انقدرررر تنها و بی یاور بمونی که...

و غم من، در برابر غم شما !!!

آه ... 😞

.

پی نوشت: مصرع عنوان، از شعر فوق العاده و عمیق علی معلم دامغانی 



سفیر صلح خونین

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۲، ۰۳:۰۳ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
یوم تبلی السرائر


«دنیا سبز است. ما همه‌جا اکلیل می‌پاشیم. صلح و دوستی را برای کودکان سراسر دنیا به ارمغان می‌آوریم. صد سال است برای کودکان جهان شادی می‌سازیم!»

این پردهٔ سبز را از ادعاهای #والت_دیزنی کنار بزنید. زیر مشت‌مشت اکلیل که در چشم و چالمان پاشیده‌اند، حقیقتی عریان است.

شرکت انیمیشن‌سازی والت دیزنی دو میلیون دلار را به حمایت از اسرائیل اختصاص داد.

این خبر را در سایت رسمی والت دیزنی می‌بینید (عکس دوم)، جایی که از تلاش همهٔ اعضای شرکت برای جمع‌آوری کمک‌های بیشتر به این دولت جعلی گفته‌اند.
چرا؟ به چه بهانه‌ای؟
«حملات تروریستی حماس و خطر ناامنی برای کودکان اسرائیل»!!!

دیروز که یادداشت قبلی‌ام را در همین صفحه نوشتم، ۶۱۴ کودک در غزه شهید شده بودند. امروز شدند ۶۲۰ نفر. ۶۲۰ کودک زیر بمباران‌های اسرائیل در بزرگ‌ترین زندان روباز جهان، غزه، شهید شدند و والت دیزنی ککش هم نگزید. هفتاد سال است کودکان دارند در فلسطین شهید می‌شوند و محض رضای خدا، والت دیزنی بهودپرست یک تیزر برای حمایت از آن‌ها نساخته! تو گویی کودکان فلسطینی از دایرهٔ مخاطبین #انیمیشن حذف شده‌اند انگار! وجود ندارند انگار! حالا که بعد دهه‌ها نسل‌کشی، مقاومت به مقابله همت کرده، والت دیزنی به تکاپو افتاده برای کودکان اسرائیلی که همه از دم سرباز و مسلح و نژادپرست تربیت می شوند، کاری کند! آن هم وقتی نیروهای مقاومت، همان‌ها که اسرائیل، نفربه‌نفر خانواده‌شان را سلاخی کرده بود، کودکان صهیون را در آغوش گرفتند و نگذاشتند در مقاومت به آن‌ها آسیبی برسد.

بزرگ‌ترین شرکت انیمیشن‌سازی جهان که صد سال است ادعا می‌کند سفیر صلح کودکان است، دو میلیون دلار در جیب کودک‌کش‌ترین رژیم عالم ریخت تا بچه‌های فلسطینی بیشتری قربانی شوند!

نه! نه آقای والت دیزنی!
دنیای نکبت شما سبز نیست. لااقل من یکی خوب می‌دانم چند سال است  دنیای لعنتی‌تان، رنگین‌کمانی‌ست. به هر بهانه‌ای که شد، در هر اثری که این سال‌ها ساختید، اقلّ کم یک سکانس رنگین‌کمانی زورچپان کردید که به زعم خودتان از اقلیت‌های جنسی حمایت کرده باشید. حمایت شما از کودکان این شکلی‌ست! از بچگی ذهن معصومشان را به انحراف بکشانید و فطرت پاکشان را دست‌کاری کنید تا بیشتر بفروشید! 
سال‌هاست برای منحرفان جنسی یقه چاک داده‌اید، برای گروهی که یک درصد از مردم کرهٔ زمین‌اند! برای دو میلیون ساکن غزه چه کردید؟
دست شما به خون کودکان غزه آلوده‌ست. بدا به حال کسانی که رد انگشتان خونی‌تان را در انیمیشن‌هایی که می‌سازید، نمی‌بینند. بدا به حال کورها…

✍🏼پرستو علی‌عسگرنجاد

حصار ناامن رسانه

يكشنبه, ۹ مهر ۱۴۰۲، ۰۵:۳۲ ب.ظ

می‌بینم، که دستم پر باشه، وگرنه میشه گفت، هیچکدوم از فیلم های نمایش خانگی، نمی‌تونه ذره ای دلم رو آروم کنه که آخیش! یه فیلم خوب! 


و گاهی فکر می‌کنم، طفلک نوجوون های ما! 

از چی میخوان الگو بگیرن؟ چی ببینن؟ چی بشنون؟! 


چقدرررر دور و برشون پر شده از باطل، باطل، باطل! 


دلم خیلی می‌سوزه... 

و برای این دلسوزی البته باید کااار کنم! 

حرف‌زدن فایده نداره


تدبیر امور منزلیه :)

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ۰۶:۱۷ ق.ظ

نوجوون که بودم، وقتی مادرم می‌گفت شب نباید ظرف کثیف تو سینک بمونه، فقر میاره؛ با مغز کاوشگر نوجوانیم، تو دلم می‌گفتم آخه ظرف کثیف چه ربطی به فقر داره!؟

ولی بعد عروسی، دو تا نکته خیلی برام مهم شد

یکی همین ظرفی که شب تا صبح می‌مونه، یکی هم تمیزکردن خونه قبل از سفر. 

وقتی بچه نداشتم حتما طوری تنظیم می‌کردم که آخر شب، سینک تمیز تمیز باشه. صبح ها که بلند می‌شدم حس سبکی خیلی خوبی داشتم، همه جا تمیز بود. « ذهنم درگیر کثیفی‌های محیط نمی‌شد.» آزاد و رها می‌رفتم پی کارهام. مطالعه، خلق هنر و ...

وقت غذا هم که می‌شد، سینک تمیز بود. گاز تمیز بود. روی کابینت ها تمیز بود. اصلا دلت می‌کشید بری توی اون آشپزخونه یه چیزی درست کنی با لذت بخوری... 

اما شب‌هایی که به قانونم پایبند نبودم، صبح پا می‌شدم برم یه آب بخورم، ظرف های توی سینک رو می‌دیدم، می‌رفتم چای بذارم، لک گاز رو می‌دیدم و ... 

دارم از «تلنبار کارهای مونده» حرف می‌زنم، از «بار اضافه روی ذهن» که الان ثابت شده برای تمرکز، یا موفقیت تو کسب و کار، چقدر مهمه! الان میان نظم چینی و فنگ شویی و قانون چاکراها و ... رو برای ما میگن! 

مایی که اگه اسلام رو با همه جزییات، عمل کرده بودیم، هیچوقت محتاج شنیدن این چیزها هم نمی شدیم. 

البته این مطلبم حدیث نفس بود، خواستم برای خودم بگم کار کم مداوم رو در برنامه قرار بده همیشه.

من اون زمان که دونفر بودیم برای خودمون، از صبح هر ظرفی استفاده می‌کردم مرتب می‌چیدم تو سینک، شب بعد شام یه باره همشو می‌شستم. ( چون کم بود) ولی خونه های چندنفری اگه هر وعده نشوره آدم، خونه زود منفجر میشه. 

بعد بارداری از ظرف ها بیزار بودم. از دیدن غذای مونده و ... 

دیگه این نظمه به هم خورد، گاهی همسرم می‌شست، گاهی که بهتر بودم خودم. 

بعد اومدن فندق خانم که دیگه کلا نظم همه چییی خراب شد:)) نه خونه مرتب بود، نه ظرف نه گاز نه ساعت خواب‌مون نه غذاها نه اعصاب خودم، هیچی! حتی قانون تمیزی خونه قبل سفر هم نقض شد و ما می‌رفتیم سفر بعد چند روز خسته و کوفته میومدیم با یه خونه نامرتب مواجه می‌شدیم که انگار خستگی به تن‌مون می‌‌موند. بعد تا بیایم سرحال بشیم و جمع و جور کنیم کلی طول می‌کشید. 

درصورتی که وقتی از سفر بیای ببینی همه جا تمیییزه، انقدر سر وجد میای دوست داری همون لحظه وسایل چمدونت هم جابجا کنی که تمیزی اون خونه خوشگل، جریحه دار نشه:)) 


بعد چند ماه که اعصابم و توانم اومد سرجاش و به این «پذیرش مهم» رسیدم که زندگی همینه! باید بلند شم و دوباره زمام امور رو دست بگیرم. باید زندگیم رو همینطور که هست، بپذیرم و مدیریت کنم، دیگه یاعلی گفتم و به مرور سعی کردم نظم از دست رفته رو برگردونم. 

باوجود نرگس خیلی سخته. مخصوصا که روی ظرف شستن و بعضا آشپزی من حساسه. چون نمی‌بینه دارم چیکار می‌کنم. گاهی میذارمش روی کابینت، ولی خب میاد دست می‌زنه به وسایل، من هی با استرس باید کارمو بکنم، زیاد راه ایمنی نیست، راه مواقع اضطرارمه :) 

جدیدا به این رسیدم که حین پختن شام، که معمولا پدرش هست و مشغول میشه با وسایلش و تلویزیون و ...، ظرف‌های روز رو بشورم. که بعد شام فقط دو سه تا ظرف مونده باشه بشورم تموم شه. 

چند روزی اینو عملی کردم خداروشکر، ولی باز الان به این رسیدم که ظرف‌های روز رو عصر بشورم، حین پختن شام اونها رو جابجا کنم ( جا باز بشه) که بعد شام اون اندک مجالی که نرگس مشغول میشه و من می‌تونم برم کاری بکنم، صرف شستن ظرف های شام بشه دیگه جابجایی ازم وقت نگیره.

*

غول بعدی من، تمیزی گازه که می‌خوام برسم بهش. 

گاز من ،به دلیل وجود شبکه‌های چدنی بزرگ، با دنگ و فنگ زیاد تمیز میشه. یعنی یه زمان خاصی لازمه این گنده بک ها رو بذارم رو سینک تمیز، خودشو تمیز کنم، بعد اونها رو با مشقت! اگه کوچیک بود میذاشتم تو سینک آب داغ می‌گرفتم روش که روغن هاش بره با سیم، راحت بود. 

فعلا برنامم برای گاز اینه که وقتی مهمون میاد و داره ظرف‌ها رو می‌شوره ، من گاز رو تمیز کنم، بعد برم ظرف‌ها رو آب بکشم. 

یا وقتی قراره بریم مهمونی که بهترین زمانه، گاز قرار نیست استفاده بشه، بهترین فرصته برای تمیزکردنش، اینطوری وقتی برمی‌گردی هم شام مفت خوردی:))) هم خونه ات تمیزه 😁

و از اونجایی که ما حداقل هفته ای یه نوبت مهمونی دعوتیم یا مهمون برامون میاد (الحمدلله) ، فعلا همین هفته ای یکی دو بار برای گاز خوبه. باز هم یه زمان باید خالی کنم برای شبکه های چدنی اش..‌ که دارم با مرتب کردن ساعات خوابم سعی می‌کنم بهش برسم، به فیض زمان های خالی، بدون نرگس :) 

آخه یه معضل دیگه سبکی خوابشه! یعنی بیداره نمیذاره وقتی هم خوابه نمیشه! خیییلی آروم و بی‌صدا فقط کارهای مهم‌تر مثل آشپزی رو باید برسم که اگه وسطش بیدار شد و بدخواب شد و بقیه کارها موند، اون مهمترینه انجام شده باشه.

##

پی نوشت: این متن رو حدودا یه ماه قبل نوشتم فکر کنم.  الان توی ظرف‌ها به اینجا رسیدم که یه روز سینک رو برق انداختم، بعد انقدر خوشگل شد دلم نمیاد اصلا ظرف کثیف توش بمونه :) همون لحظه که چیزی می‌خوریم، ظرفشو میشورم.  ( البته دخترم هم بزرگتر شده، حساسیتش روی من یکم کمتر شده. وقت بیشتری دارم.)

یه قانون جدید هم اضافه شده: « کاری که کمتر از ۲ دقیقه طول می‌کشه رو به بعد موکول نکن.»  

اینم خیلی خوبه، مخصوصا برای من که سال ها عادت داشتم هی به بعد موکول می‌کردم. بعد به خودم میام می‌بینم کلی چیز میز رو کابینته که واقعا اگه همون لحظه بعد استفاده گذاشته بودم سرجاش، اصلا خونه نامرتب نمی‌شد! 


چند سال پیش، شاید به علت رفت و آمد زیاد به طبیعت شمال

شاید بخاطر اینکه مشامم ، دائما پر و خالی می‌شد از عطر دل انگیز گیاهان و رطوبت هوا، خاطرم رو زنده نگه می‌داشت

یا شاید بخاطر تازگی روح خودم در اون سنین؛ 

خیلی بیشتر ، حس شعر و شاعری داشتم.

همه چیز رو شعر می‌دیدم...سوژه ناب

ولی بعدها دیگه هم وقتم کم شد ، هم اولویت‌هام عوض شد و هم چیزهای دیگه

امروز که صبح زود قبل بیداری نرگس پاشدم

بعد خوندن یه وبلاگ عزیز

دلم هوای سرودن کرد

ولی حس کردم انگار مدت هاااست، که سوژه ای ندارم! 

نه نوری، نه گیاهی، نه آسمانی، نه ...

آخه شاعر باید یه چیزی رو با یه چیز زمینی ربط بده دیگه

تا طبیعتی نباشه ، که طبع آدمی زنده نمیشه :( 

حالا که نگاهم، منحصر شده به صفحه گوشی و چهار دیواری آپارتمان، حرف‌های دلم رو به کدوم جلوه ی آفرینش گره بزنم؟! 

#

چند وقت پیش رفته بودم خونه ی یه دوست خوب

اولین بار بود که خونه‌اش رو می‌دیدم ولی مطمئن بودم که باسلیقه است. 

انقدر توی فضای خونه گل کاری کرده بود، هر جایی یه گلدون، یه قلمه، یه شیشه رنگی ( از همین دلستر و سس و ...) که با یه قلمه سبز کوچیک و یه رشته کنف به در و دیوار خونه وصل بود. 

واقعا خیلی قشنگ بود، حس تازگی و حس زندگی می‌داد. 

از همون روز دیگه رفتم تو فکر اینکه تعداد گل و گیاه خونه رو بیشتر کنم، از همین گیاه های آپارتمانی که نه آب زیاد بخواد، نه نور :) 

وقتی میگن نگاه کردن به سبزه عبادته، واقعا آدم می‌فهمه دیگه! ببین چقدر حال آدمو خوب می‌کنه😍

همین سینی‌های چوبی که مد شده، عسلی های روستیک و ... نشون از اینه که مردم دارن برمی‌گردن به طبیعت. یا شاید به زور دارن طبیعت رو می‌برن تو خونه های سنگی و دیوارهای پلاستیکی شون

رسیده ام سر خاکت ولی به زانویم...

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۲، ۰۹:۱۷ ب.ظ

اگرچه پایِ فراقِ تو پیرتر گشتم

مرا ببخش عزیزم که زنده برگشتم


شبیه شعله‌یِ شمعی اسیر سوسویم

رسیده‌ام سرِ خاکت ولی به زانویم


بیا که هر دو بگِرییم جایِ یکدیگر

برای روضه‌ی‌مان در عزای یکدیگر


من از گلوی تو نالم…تو هم زِ چشم ترم

من از جبین تو گِریم…تو هم به زخم سرم


من از اصابت آن سنگهای بی احساس

و از نگاه یتیمت به نیزه‌یِ عباس


بر آن صدایِ ضعیفت بر این نفَس زدنم

برای چاکِ لبانت به جای جایِ تنم


من از شکستن آن اَبروی جدا از هم

تو از جسارتِ آن دستهای نامحرم


به زخمِ کاری نیزه که بازی‌ات میداد

به نقش‌های کبودی که بر تنم اُفتاد


همین بس است بگویم که زخم تسکین است

و گوش‌های من از ضربِ دست سنگین است


چهل شب است که با کودکان نخوابیدم

چهل شب است که از خیزران نخوابیدم


چهل شب است نه انگار چهار‌صد سال است…

…هنوز پیکرِ تو در میانِ گودال است


هنوز گِردِ تنت ازدحام می‌بینم

به سمتِ خیمه نگاهِ حرام می‌بینم


هر آن چه بود کشیده زِ پیکرت بُردند

مرا ببخش که دیر آمدم سرت بُردند


مرا ببخش نبودم سرِ تو غارت شد

کنارِ مادرم انگشتر تو غارت شد


حسن لطفی

حسرتش هم اجر داره... می‌دونم

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۲، ۰۵:۱۴ ب.ظ

تا همین چند روز پیش

با آرامش سر توافقم ایستاده بودم

حتی وقتی خاله زنگ زد اصرار کنه که همسر رو راضی کنم باهم بریم، ته دلم نلرزید

بهش گفتم آخه مطمئنم دیگه نمیشه برنامه رو تغییر داد

گفتم از برنامه اربعین اولی بردن همسر

گفتم از اینکه عرفه رفتنم، به جبران اربعینی که نمیرم بوده


ولی الان، 

که دیگه بار سفر همسر رو دارم می‌بندم و می‌خوام خودم هم از خونه برم...

مثل بچه‌ها بهانه گیر شدم...

#

فقط می‌دونم ، اشتیاقم به زیارت، نباید باعث بداخلاقی‌ام بشه

می‌دونم که مسلمون بودنم، به معنی تقیدم به شرعیات، برای ارباب مهمتره

ولی...

زمزمه ی امروزم شده: 

گر دخترکی پیش پدر ناز کند __ گره کرب و بلای همه را باز کند 



روایت های مادرانه از هیئت

دوشنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۱۲ ب.ظ


این هیئتی که من میرم، مادر و بچه زیاده الحمدلله، آدم کیف می‌کنه

هر کی از در هیئت میاد تو، یکی یه بچه تو بغلشه، یه ساک پر از خوراکی و اسباب بازی و هر آنچه که میشه باهاش چند ساعت بچه رو توی هیئت نگه داشت

و به این فکر می‌کنم، که توی این زمونه ‌ی بی‌حالی و تنبلی، چقدر آفرین دارن این مادرهایی که حاضرن سختی مدیریت فرزند توی این فضا و شرایط رو به جون بخرن، فقط برای اینکه بچه‌هاشون با مهر امام حسین عجین بشن. 

( خودم جواب حس و حال خودم رو دادم! 

وقتی ته دلم می‌گم یعنی امام حسین به این حضور درب و داغون من تو روضه توجه می‌کنه؟! 

وقتی دارن روضه گودال می‌خونن و من دارم با عروسک انگشتی برای نرگس شکلک درمیارم تا بشینه و درد زمین خوردنش رو یادش بره!)

حتما توجه می‌کنن...

این خانواده ذره ای مدیون احدی نمی‌مونن

وقتی میگن یه لاتی یک شب از کنار هیئت رد میشد، یه وسیله ای رو از سر راه برداشت که زیر پای سینه زن‌ها نباشه، بعد تو عالم رویا اسمش رو جزو خادم های هیئت نوشته بودن. 

آقا حتما حال مادرها رو می‌خره

حتی اگه اصلا نتونن به روضه گوش بدن، یا از سخنرانی هیچ چی گیرشون نیاد

#

هر جا مادری دیدیم اومده هیئت، درکش کنیم ، تو مادری بهش کمک بدیم. چون ممکنه اگه بچه یه ذره ناراحتی کنه، سر لج بیفته و دیگه مادر مجبور بشه کلا بره خونه. 

من از ته ته دلم، دعا می‌کنم، وقتی می‌بینم دخترم پاشو می‌کوبه به خانم بغلی، بعد با محبت به چهره نگران من میگه فدای سرش. از ته ته دلم شاد میشم وقتی بچه ازم دور میشه و همه حواسشون هست که نیفته، یکی بهش هدیه میده، یکی شکلات میده، یکی با محبت نگاهش می‌کنه

مخصوصا شب حضرت رقیه

چقدر همه هوای این بچه رو داشتن...

چقدر دعاشون کردم که باعث میشن من با آرامش بیام هیئت

آخه دیگه کسی طاقت نداره رنج یه بچه رو ببینه در خونه امام حسین 😭

#

شب سوم وقتی از لطافت روح یه دختر بچه می‌گفتن

همه چیز برام روضه بود، روضه ی باز، روضه ی ملموس...

دختر یک ساله ی من انقدری عقلش می‌رسه، وقتی میرم تو حس گریه، وقتی چادرمو میارم روی صورتم، میاد تو صورتم ادا درمیاره تا خوشحال نشم و نخندم نمیره

اگه گریه کنم، با نگرانی توی صورتم نگاه می‌کنه، تا آرامشم رو نبینه، لبخند نمی‌زنه

اونوقت دختر سه ساله ی امااااام ، چقدررر می‌فهمه و چقدرر لطافت داره...‌ بماند بقیه اش.... 😭 

#

یه صحبت هم با مادرها داشتم

وسایل یا خوراکی‌های رو با خودتون بیارید هیئت، که خیلی نادر نباشه و جوری نباشه که همه دلشون بخواد. 

میوه های بودار، خوراکی های خیلی جذاب و ...

یا حداقل بچه رو طوری بار بیارین که یاد بگیره به بقیه هم تعارف کنه :/ 

شب دوم کنار یه خانمی بودم دخترش حدود ۲ ساله بود ( یعنی دوتا بچه که هنوز انقدر نمی‌فهمن بشه بگی بکن یا نکن) 

بعد این بنده خدا هر چی اسباب برای دخترش آورده بود همون اول گذاشت جلوش. 

حالا اونم بنده خدا می‌خواست دخترش بشینه دیگه نره

ولی آقا این نرگس یکی یکی نگاه می‌کرد، می‌خواست به همه اش دست بزنه. اون هم اصلا دوست نداشت بده. 

واقعا مونده بودم چیکار کنم. 

هر چی اسباب بازی های خودشو بهش می‌دادم دوست نداشت. 

بعد مادر دختره هم در این لحظه، خوراکی هاش رو درآورد :/ 

من کاملا حس چه مادر بدی ام بهم دست داد

و نرگس هم سر لج افتاد و دیگه با هیچی آروم نمیشد

چون اصلا درکی از حریم خصوصی ندارن که تو این سن!

اسباب بازی دیده بود، می‌خواست. 

به یه مصیبتی آروم شد. ولی در کل اون شب انقدر اذیت شدم، ( و درواقع بیشتر نگران اذیت شدن نرگس بودم) که با خودم گفتم دیگه فردا نمیام. 

ولی شکرخدا فرداش هم، با اینکه تا لحظه آخر تردید داشتم؛ رفتم

جالبه ، همون اول که رسیدم، سخنران گفت: بعضی ها فکر می‌کنن خودشون میان هیئت، نه عزیزم، شما رو میارن... 


ادامه سفرنامه عتبات

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۴۸ ق.ظ

اولش دلم می‌خواست خودم تنها برم زیارت، چون حس می‌کردم توانش رو ندارم با نرگس برم
ولی متاسفانه این مدت خیلی چسبیده به من ، تا گذاشتمش و خواستم برم دیدم نمی‌مونه. بعدم همسرم گفت خانم فقط یه شبه، حیفت نمیاد بچه حرم رو نبینه ؟
با همسرم تا دم ورودی خانم‌ها رفتیم، بغل پدرش بود، باز گفتم امتحان کنم با پدرش بره زیارت، دیدم دستاشو باز کرد که بیاد بغلم.
دیگه توسل کردم به قدرت حضرت عباس ، گفتم عموجان من به پشتوانه شما به خودم جرئت میدم و میرم، خودتون حمایتم کنید.
بچه رو بغل گرفتم و رفتم.
خیلی از ظهر خلوت تر شده بود، چون معمولا عراقی ها زیارت می‌کنن و میرن. دعای عرفه هم چند ساعت پیش تموم شده بود.
از تفتیش به خوبی رد شدیم شکرخدا، با ترس و لرز رفتم تو صف ضریح. شلوغ بود ولی روان بود
یعنی اگه بچه باهام نبود ذره ای تردید نمی‌کردم. می‌رفتم.
ریزریز تو گوش نرگس می‌گفتم مامان داریم میریم زیارت امام حسین و ... براش حرف می‌زدم. گفتم اینها همه اومدن دیدن آقا ، عرض ادب کنن، نترسی ها ، همه رفقای امام حسین جون هستن و ...
بچه خوب بود ، منم از کنارها می‌رفتم که یهو تو فشار جمعیت نیفتم. با این حال، صف که جلوتر می‌رفت شلوغ میشد، چند تا خانم عرب بهم گفتن بچه رو بگیر بالا، یکی گفت چرا اومدی بچه اذیت میشه، ته دلم خالی شد، به حضرت عباس گفتم عموجان چیکار کنم؟ برم؟ بمونم؟
رسیدم سر پیچ آخر ، بچه رو گذاشتم بالای نرده ها که هوا بخوره یه وقت اذیت نشه. با خودم گفتم کاش حتی یه بچه ۶ ساله همراهم بود، الان بهش می‌گفتم همینجا با نرگس بشین تکون نخور تا من پیچ آخر رو هم رد کنم و بیام
چند سال بود کربلا نیومده بودم؟ اون به کنار
چنددد سال بود ضریح رو ندیده بودم؟
شاید کسی که کلا نرفته با خودش بگه چه واجبه حالا!
وقتی کسی که یک بار هم دیده باشه ، می‌دونه که یک لحظه نظر به شش گوشه ارباب، غم همه عمرت رو از قلبت پاک می‌کنه، چشم آدم روشن میشه ، دل آدم خنک میشه، پر آرامش میشه...
دلم می‌گفت برو
حس مادری ام می‌ترسید...
آخه باز نرگس بی قرار شده بود، گریه می‌کرد، دلم ریش بود براش.
خادمای خانم اون جلو ، تیکه تیکه جمعیت رو راه می‌دادن.
به جلوتر که نگاه می‌کردم، می‌ترسیدم ، به خادم های آقا گفتم می‌تونم بیام بیرون؟
دیدم گوشه اون راهروی صف رو نشون داد، انقدری باز بود که من بتونم رد بشم. رفتم ایستادم همون گوشه تا تصمیم بگیرم
که یهو خادما طناب رو بالا دادن و گروه بعدی با سرعت و ذوق و اشتیاق ، مثل براده های ریز آهن ، جذب شدن سمت ضریح.
دلم دیگه ریخت. شیطون رو لعنت کردم، با خودم گفتم زهرا تو داری گول می‌خوری، همین یه پیچ آخره ، اینو بری دیگه ضریح رو می‌بینی.دلت میاد نری؟
مگه تو توسل نکردی؟ برو!
رفتم... و ته دلم به عمو عباس گفتم پس آقا ، من دل ندارم نرگسم گریه کنه، اگه میخواین منو راه بدین، یه کاری کنید این بچه هم آروم شه من با آرامش برم.
به خدا قسم که آروم شد، دیگه گریه نکرد.
خانم ها بلند و هماهنگ می‌گفتن: لبیک اللهم لبیک... چقدر زیبا بود این نوا...
رفتم و رسیدم و دیدم و سرمست شدم....
دیگه به دیدن ضریح اکتفا کردم و اومدم عقب... دست دوتا خانم عرب رو سفت گرفتم و خودم رو از ادامه مسیر زائرها بیرون کشیدم.
بعد رفتم بیرون، توی اون سراشیبی ، که دیگه همچنان دید داشتم به ضریح، نشستم و حرف زدم. نرگس هم همونجا توی بغلم خوابید. و خداروشکر که بعد سال‌ها، رسیدم به آرزوم.
دلم می‌خواست هنوزم بشینم ولی می‌دونستم بین الحرمین ساعت ۱۱ برنامه است، شلوغ میشه قطعا.
پا شدم رفتم بیرون، شلوووغ شده بود. باز نگاه انداختم به عموعباس، گفتم عموجان، شما که غیرت الله هستین، می‌دونم دل ندارین دیگه هرگز ناموس شیعه در خطر بیفته. من اومدم زیارت شما، منو حمایتم کنید تا بدون تماس به نامحرم رد بشم.
خودمو انداختم پشت یه گروه خانم، یه آقای ایرانی هم جلوم بود پشت خانمش، اولش خواستم بگم آقا بیا هوای منم داشته باش، بعد روم نشد گفتم ولش کن، من به عمو عباس سپردم دیگه، سر بچه رو چسبوندم پشت این آقا و تو جماعت خانما خودمو جا کردم و بدون ذره ای مشقت شکرخدا رسیدم به همسرم.
دیگه از حرم که اومدیم بیرون همون دور میدون، ون نجف رد میشد، سوار شدیم، نفری سه دینار. یک ساعته هم رسیدیم.
حالا وسط این خستگی ما، این نیم وجبی رفته بود زیر صندلی، میومد بالا می‌گفت دالی ! دوباره می‌نشست رو زمین، میومد می‌گفت دالی :)
خداروشکر نجف هم خلوت شده بود. البته وقتی رسیدیم خیلی من بی رمق بودم. و خسته. مردها رفتن زیارت
رفتم جلوی ضریح سلام دادم، نماز صبح خوندیم و بعد رفتیم که بریم صحن حضرت زهرا، استراحت کنیم.
عجب جای خوبی ساختن شکرخدا ، خنکک، تمیییز، وسیع! خیلی عالی بود.
تا حدود ۱۰, ۱۱ خوابیدیم و بعد اومدم پیش آقایون. نرگسم خواب بود. داشتم کوله ها و وسایل رو مرتب می‌کردم، همسر گفت خانم اینها رو ول کن، تا بچه خوابه پاشو برو زیارت. گفتم برم؟ و رفتم....
آه چه رفتنی، چه حرم امنی...چه آغوش با محبتی، چه آرامشی....
رفتم، خودم بودم و پدر جانم... آه از آرامش این محبت مخلصانه... الهی که هر کی نچشیده با همه وجودش حس کنه
رفتم و هر قدمی که برمی‌داشتم قلبم از شوق لبریزتر می‌شد، تا رسیدم، تا نگاهم به پنجره های سبز و ذکر ناب یاعلی و طرح انگور ضریحش گره خورد، آه که سرمست شدم...
رفتم یه گوشه ایستادم، ملت گروه گروه می‌اومدن، زیارت می کردن و می‌رفتن، من همونجا زیر قبه، دل نمی‌کندم.
چند باری خواستم برگردم، گفتم ولش کن، مگه چقدر تو زندگیم تکرار میشه این دیدار؟ همونجا یه گوشه موندم، سر راه هیچ کسی هم نبودم، موندم و حرف‌های سال‌های گذشته و آینده رو با آقام گفتم
« هجری یه سال‌های فراوان کشیده ام،
وصلی به طول مدت هجرانم آرزوست»
بعد از اینکه خوب کیفور شدم و برای خیلی‌ها دعا کردم، دیگه تشکر کردم و عقب عقب اومدم از ضریح بیرون.
باز دلم نیومد، رفتم یه دور کامل حرم رو چرخیدم که برسم روبروی ایوان طلا، آخ چه خلوت بود! کاش گوشی برده بودم عکس می‌گرفتم.
دوست دارم همون منظری که با آقا حرف زدم، همون رو ثبت کنم و با خودم بیارم. ولی خب نبرده بودم. هیچی نبرده بودم نکنه مدت دیدارمون رو صرف اتاق تفتیش کنم...
خلاصه از دیدن ایوان طلا هم سیر نشده برگشتم، نرگس هنوز خواب بود.
راستی اینو نگفتم! صبح بعد از اینکه ما دراز کشیدیم نرگس هنوز سرحااال بود، گفتم خدایا من دارم بیهوش میشم، این بچه هی می‌رفت اینور و اونور، چندتا بچه کنارم خوابیده بودن گفتم الان بیدارشون می‌کنه، باز هی می‌رفت کفش اینو برمیداشت، کیف اونو برمی‌داشت. نمی‌دونم چی شد من دیگه بیهوش شدم، وسط خواب یه بار دیدم با دوتا بیسکویت دستش اومده بالا سرم، بغلش کردم نگهش داشتم.
منم نمی‌دونم حس بی خیالی‌ام گل کرده بود یا تو حرم بابا زیادی راحت بودم، باز خوابیدم :) گفتم بچه ام زیر سایه حضرت پدره.
نمی‌دونم چقدر گذشته بود دیدم صدای گریه اش میاد با استرس بلند شدم دیدم یه خادم عرب بغلش کرده داره دنبال مادرش می‌گرده. آقا خجالت کشیدم ها، معلوم نبود کی پاشده رفته وروجک، رفتم سریع بغلش کردم بچه رو به قلبم چسبوندم آروم شد، دیدم خانمای عرب اطرافم اکثرا بیدارن دارن بهم میگن کجایی تو، بچه داره دنبالت می‌گرده و گریه می‌کنه
منم به روی خودم نیاوردم راستش :) بچه رو نوازش کردم، و دیگه بعدش خانم رضایت داد بخوابه.
برای همینم خیلی خسته بود. حتی وقتی که بلندش کردیم که بریم، با اینکه خوابش سبکه اصلا بیدار نشد‌. رفتیم، ناهار خریدیم خوردیم، کلی راه رفتیم و ...، همچنان جیک نمی‌زد تو خواب.
و دیگه ما برگشتیم سمت مهران...
جمع بندی خودم اینه که سفر با بچه انقدری که می‌ترسیدم سخت نبود و حتی بنظرم اربعین هم کسی بخواد می‌تونه بره. فقط باید خوراکی و شربت ببره. یه همراه خانم هم ترجیحا داشته باشه و از قبل خودشو یکم قوی کنه.
ما خب از قبل سفر داغون بودیم، هم کم خوابی داشتیم، هم وضع جسمی مون و غذامون رو هوا بود، ولی اگه در شرایط عادی آدم باشه قطعا راحت تره.
حالا خب زیارت رفتن تو اربعین برای خانم ها احتمالش کمه ولی به شخصه عاشق پیاده روی اش هستم
بنظرم با کالسکه کاملا ممکنه و اصلا غیرقابل تحمل نیست. تدابیر گرما رو رعایت کنید و خنک‌ترین لباس ها رو بردارید و تند تند مایعات مصرف کنید
تازه اربعین تعداد موکب ها و محل اسکان ها خیلی بیشتره. اینجا خیلی کمتر بود. فقط در حد آب و بعضی جاها غذا.
البته همون آب و شربت خیلی مهمتره.
آجیل و خرما و میوه خشک و خاکشیر اگه همراهتون باشه تا حد خوبی کارتون راه میفته.
هزینه ها رو هم نوشتم برای اینکه حساب کتاب کنید.
البته قطعا ده برابر برمی‌گرده.
ما اونجا که بودیم گرما یکم اذیت می‌کرد ولی همین‌که برمی‌گشتیم گفتیم خدا رو شکررر که اومدیم، اصلا مگه در قبال دیدن ضریح ارباب، گرما و سرمایی مهمه؟!
ما سه شنبه نزدیک غروب از ایران راهی شدیم، ۵ شنبه ظهر هم از نجف برگشتیم. دیگه آخر شب شهر مبدا (همدان) بودیم. یعنی کلش سه روز نشد. انصافا کم لطفیه که آدم سالی یه بار حداقل نره!


گزارشی از سفر سه روزه عتبات

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۵۸ ق.ظ


سه شنبه عصر از همدان به سمت مهران راهی شدیم که به گرما نخوریم، چون چهارشنبه عرفه بود و شنیده بودیم مرز شلوغه. تقریبا ۶ ، ۷ ساعت توی راه بودیم. ۱۱.۵ اینطورها بود که رسیدیم، ماشین رو پارک کردیم و منتظر تاکسی شدیم که بریم سر مرز
یه کوله داشتیم که بیشترش وسایل نرگس بود، با یه کیف خوراکی و شربت یخ زده.
با اینکه آخر شب بود، خیلی گرم بود. باد گرم می‌زد. ولی شلوغ نبود. خلوت هم نبود. انگار اصل شلوغی برای شب قبل بوده‌.
از مرز که رد شدیم، همون اول ، ماشین و ون و سواری و ... برای شهرهای مختلف بود. مقصد ما کربلا بود. ون های معمولی نفری ۱۰ دینار، ون های کولردار خوب نفری ۱۵ دینار. ما هم چون بچه همراهمون بود، ون خوب سوار شدیم.
الحمدلله نرگس تو مسیر خوب بود، اولش یکم شلوغ کاری کرد که ته دلم ترسیدم نکنه تو ماشین نمونه، مردم میخوان بخوابن و ...، ولی شکرخدا خوابید:)
۶ ساعته رسیدیم. یعنی حدود ساعت ۶ صبح. هوا خوب بود.
نرگس بغل من بود، یه کوله و یه کیف خوراکی داشتیم دست همسرم. پسرخاله ۱۲ ساله ام برده بودیم کمکی ، که اون کوله خودش رو با آب‌ها می‌آورد
رسیدیم حرم وسایلو گذاشتن پیش من، رفتن زیارت
تا برگردن، ۷، ۷.۵ شده بود و گرم!
حتی من فکر کردم ساعت ده شده انقدر گرم بود!
شلوغی هم که تقریبا شلوغ بود. ولی نه انقدری که نشه زیارت رفت
وقتی برگشتن من با نرگس رفتم سمت حرم سیدالشهدا، تو بین الحرمین خوب بود، قابل رد شدن بود:)
ولی نزدیک بخش ورودی ضریح خیلی شلوغ شد، که نرگس ترسید و گریه کرد، مجبور شدم زیارت نکرده برگردم.
وقتی برگشتم پیش همسر، بچه داشت گریه می‌کرد، خوابش میومد، یکم نشستم شیر دادم تا آروم شد، بعد رفتم سمت حرم حضرت عباس، که نمی‌دونم چرا بسته بود. ناراحت شدم
ولی خودم بخاطر گرما، واقعا در خودم ندیدم برم زیارت ،اونم با بچه. همون یه مقداری که تو شلوغی اول ورودی حرم مونده بودم، باعث شد ضعف کنم و ایضا حس ترس از گیر کردن و عذاب وجدان از آوردن نرگسی که داشت گریه می‌کرد...
خلاصه بی خیال شدم، رفتیم سمت محل اسکان.
ساک و وسایلا رو برداشتیم، بطری آب های خالی رو پر کردیم و رفتیم دنبال  محل اسکان، متاسفانه کلییی گشتیم
با اینکه عکس و کروکی داشتیم و از ده ها نفر پرسیدیم، ولی باز خوب راهنمایی نمی‌کردن
توی ذهنم ترسیدم ، نکنه کم بیارم؟ نکنه حالمون بد بشه؟ مریض نشیم؟
دوست نداشتم حالا که همسر ما رو آورده ، وبال گردنش بشیم. دلم می‌خواست هر چی سختی هم اگه هست، فقط بین من و امام حسین باشه.
رفتیم بالاخره تو حسینیه، طبقه دوم مال خانوما بود، کوله رو من گرفتم، چقدررر سنگین بود! تازه فهمیدم چرا همسر خسته شده! توی این فکرها بودم نکنه الان نرگسم اذیت کنه، نذاره بقیه بخوابن
بالاخره حوصله آدم ها یکی نیست، یه نفر بیشتر، یه نفر کمتر
خودم هم خیلی خسته بودم، شب قبل توی ماشین مهران کربلا، نتونستم بخوابم، نرگس هر چند دقیقه بیدار میشد و دوباره شیر می‌خورد، فکر کنم تمام طول شب رو شیر دادم
تو همین فکرها بودم و با نرگس از پله ها می‌رفتیم بالا و دیگه بالا که رسیدم، نفس نفس می‌زدم،
تا رسیدم، دیدم یه خانمه گفت وای بچه کوچیک داره، می‌خوای کمکت کنم؟
ذوق کردم ولی گفتم: نه ممنون...
و از همونجا لطف و محبت امام حسین برای من شروع شد
( حالا مگه من چه کرده بودم آقا جون که انقدر خوشگل جبران کردی برام؟ مگه این یه ذره سختی که من بخاطر زیارت کردن شما به جون خریدم چی بود که شما انقدر قشنگ منو به آغوش کشیدی❤️)
دیدم یه تشک آماده، زیر کولر و پنکه سقفی ، همون خانمی که اول همه ازم استقبال کرد گفت بیا اینجا بخواب
رفتم لباس بچه رو اول عوض کردم، بعدم دست و پاهاشو شستم خنک بشه. ناقلا تو کوچه ها که دنبال اسکان بودیم کفشاش رو درآورده بود و با جوراب سفیدش خیابونا رو جارو کرده بود:)
فدای خاک پای این زائر کوچولو
بعد دیگه اومدم که بخوابم ولی بچه نمی‌خوابید. رفت سراغ وسایل یه خانم تقریبا مسن، خانمه بهم گفت ببین سمت وسایل من نیاد ها، فهمیدم حساسه. با خودم گفتم شده کلا نخوابی ، ولی نباید بذاری زائرهای دیگه اذیت بشن.
ولی خدا با من یار بود، چند دقیقه بعد نرگس هم راضی شد که بخوابه.  بعضی خانما رفته بودن بیرون، وقتی اومدن برای من هم غذا آوردن، گفتن بخور بچه کوچیک داری.
قیمه نجفی بود، خوردم ولی هنوز گرسنه بودم.
نرگس خوابیده بود که پسرخاله اومد صدام کرد، رفتم دیدم همسرم جا نداشته تو حیاط تو این هوای داغ، خوابیده. بنده خدا میخواست ببینه من تو چه وضعیتی ام
  همسر گفت حالا که جای شما خوبه، من میرم حرم، بعد نماز مغرب برمیگردم باهم بریم زیارت و بعدم بریم نجف. منم هم کیف خوراکی ها رو بردم بالا که گشنه نمونم.
رفتم بالا، کمی خوابیدم که برای دعای عرفه بیدار بشم، دیدم یه خانمه اومد بالای سرم یه چیزایی گفت درباره شیر بچه و ...، که من چون تقریبا بیهوش بودم نفهمیدم
وقتی بیدار شدم دیدم هنوز چقدر گرسنمه و تقریبا بی حال و رمق بودم از ضعف. هنوز تو این فکر بودم که غذا آوردن و گفتن غذای نذریه منم برداشتم و شکرخدا کردم که ارباب نذاشت به دقیقه بکشه. ( بعدا فهمیدم غذای اونجا پولی بوده ولی یه نفر یه دیس غذا نذر می‌کنه و پولشو میده. و به من هم رسید از اون غذا)
با خودم گفتم خدایا خوب بشه حالم. یه زیارت بتونم برم.
بعد دوباره اون خانمه که وقت خواب باهام حرف زده بود، اومد. دیدم خانما دارن میگن ببین تو که از صورتت معلومه ضعف کردی، رنگت پریده، این خانم بچه شیرخواره داره نیاورده با خودش، بهش اجازه میدی به دخترت شیر بده؟ ثواب داره. دو روزه داره اذیت میشه.
( یعنی خدا حتی شیر بچه هم رسوند! )
خانم مومنی بنظر میومد، بهم گفت نذر حضرت علی اصغر کردم، هم من راحت بشم هم بچه جون بگیره.
از پدرش اجازه گرفتم و توکل بر خدا کردم، گفتم بیا امتحان کن، نمیدونم بخوره یا نه.
خداروشکر نرگس تو خواب بود، اولش یه ذره گریه کرد ولی بعد خورد
دوباره یه ساعت بعد وقتی از خواب بیدار داشت می‌شد بهش داد و دوباره خوابید😍 واقعا خوشحالم که بچه همکاری کرد. دایه داشتن هم باحاله ها:)  وجود این خانم باعث شد من سه چهار ساعت فقط غذاهام صرف خودم بشه و خنکی فضا و تنقلاتی که آورده بودم حسابی حالمو سرجاش آورد.
بعضی خانما رفته بودن حرم برای دعای عرفه، بعضیا که برگشتن می‌گفتن خیلی شلوغه و اگ برید محرم نامحرم قاطی میشه.
دوتا از خانم ها نت داشتن، وصل شدن به دعای عرفه مراسم خیمه گاه، که از تلویزیون ایران نشون میداد، ما هم نشستیم همونجا همگی گوش کردیم و لذت بردیم، خدا خیرشون بده. بچه هم خوااب :))
حسابی کیفور شده بودم، خستگی های جسمی و ضعف که هیچی، تمام خستگی و غم های این چند وقت اخیر هم همه از بین رفته بود، که دیدم صاحب تشکی که روش بودم اومد:)
خدا خیرش بده بنده خدا هیچی نگفت. منم سریع وسایلمو جمع کردم و یه گوشه نشستم. دیگه بقیه اش با نرگس گذشت و وروجکی هاش. هی میخواست بره تو دستشویی، تو حمام. که دیگه همه با بچه بازی کردن و الحمدلله همه باحوصله و با درک بودن. اون خانم مسن حساس هم رفته بود حرم بنده خدا، نبود.
بعدم که رفتیم حرم، اول رفتیم سرداب حضرت عباس
مثل رویا بود زیارت
شلوغ بود، ولی نه اونجور که نشه زیارت کرد، الحمدلله نرگس این بار نترسید و خیلی منظم و با آرامش توی صف، رفتیم زیارت و برگشتیم.
دلیر شدم، رفتم برای زیارت ارباب.

ادامه ماجرا قسمت بعدی...

پ.ن:  تو بین الحرمین هم وقتی منتظر همسر بودم، حسابی برای خودش بازی کرد، کتاب یه خانمه رو گرفت، تسبیح یکی دیگه رو، دو سه تا خانم بهش شکلات دادن و ...، همه هم عرب بودن، منم خیلی شیک و تمیز خودمو زدم به عراقی بودن 😁 بچه هر چی خودشو به خاک و زمین و ... مالید، به روی مبارک نیاوردم و خیلی هم خوب بود:)
یه خانم اونجا نشسته بود شبیه حاجی ها، روسری سفید و خیلی مرتب. بهم گفت پسره؟ گفتم نه دختره! گفت آخه موهاش کوتاهه ، گل سر نداره. گفتم نمیذاره براش گل سر بزنم، بعد این رو خوب نتونستم ادا کنم، خانمه پرسید عراقی نیستی؟ گفتم نه :)
بعد خودش یه شونه از کیفش درآورد موهای نرگس رو شونه کرد :)