و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

خواهرانه 2

دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۳۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • .. مَروه ..

خواهرانه_1

پنجشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۲۷ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • .. مَروه ..

خواهرانه

چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۴ ب.ظ


سلام بر همه 

یک سلسله مطالب خواهرانه مدنظرمه که ان شاالله بصورت رمزدار توی وب میذارم شون


خواهرای عزیز مخاطب، که مایلن بعد از با ما همراه باشن، همینجا پیام خصوصی بذارن :) 

سکانس اول

شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۲۴ ب.ظ

وسیله نقلیه عمومی، BRT

کنار یک صندلی دونفره ایستاده بودم. رو به آفتاب 

سرم توی کتاب بود. 

احساس گرما کردم یک لحظه، خودم رو باد زدم

خانمی که کنار پنجره بود و شالی نسبتا آزاد روی سرش بود، رو به من گفت: خیلی هوا گرم شده.

گفتم بله. و حدس زدم که این جمله آغاز یک گفتگو باشه.

پرسشگرانه ظاهرم رو بررسی کرد.

ضدآفتاب روی صورتم سنگینی می‌کرد. دستمال کاغذی از کیفم درآوردم و کرم رو پاک کردم. 

با دقت نگاهم می‌کرد. مدتی سکوت بود. تا به زبان اومد و گفت: این ساق ها هم که میذارید خیلی سخته. بیشتر گرمتون میشه.

لبخند زدم و کتابم رو تقریبا بستم. گفتم بله. سخته.

مانتوش که «لی» بود رو نشونم داد و گفت وقت نکردم تابستونی هام رو اتو کنم، اینو پوشیدم. گرمه.

خیلی سخته گرما.

باز به من نگاه کرد، یک پیراهن نخی، روسری نخی و ساق دست و چادر...

حس کردم مایله حرف بزنه و همراهی لازم داره، گفتم: سخت که هست. 

نگاهم کرد.

منتظر ادامه بود. چشم هاش می‌گفت همین؟ سخته؟ اگه سخته چرا پس...؟

 گفتم: خیلی چیزها سخته. بنظر من هم اینهایی که ساعت چهار صبح پا میشن کلی آرایش میکنن تا بیان دانشگاه، کارشون خیلی سخته. گرم هم هست. من یه کرم هم میزنم حس میکنم دارم خفه میشم.

بعد تو دلم گفتم حواست باشه بحث رو نبری سمت عادت، فکر نکنه حجاب عادته. (این تجربه رو از گفتگوی دفعه قبلیم کسب کرده بودم.)

خندید گفت آررره، واقعا حوصله دارن ها...

خواستم بگم هر کس بخاطر چیزی که براش مهمه حاضره سختی تحمل کنه، ولی قبل از گفتن، پرسید: آخه آستینت بلنده. ساق برای چی میذاری؟

لبخند زدم بازم و داشتم فکر می‌کردم خب باورمون فرق داره عزیزم. چی به شما بگم خوبه؟

که خانم بغل دستی اش _یه خانم نسبتا میانسال، با پوشش پیراهن نخی تیره، مقنعه مشکی و چادر ساده_ وارد گفتگو شد، دستش رو بالا گرفت، آستینش کمی بالا رفت و ساق دستش نمایان شد. گفت: آخه آستین هر چقدر بلند، باز دست آدم معلوم می‌شه.

خانم مانتویی تقریبا حرصی شد، گفت: خانم بی خیااال، حالا با این یه تیکه قرآن خدا غلط نمیشه. ذاتت باید پاک باشه. درونت باید درست باشه.

خانم چادری بدون هیجانی شدن و جوری که انگار بخواد بحث رو خاتمه بده گفت: انقدرام ساده نیست. آیات حجاب رو بخونی می‌بینی همین حجاب من هم خوب نیست.

 مخاطبش عصبی شد و گفت: 

بابا قرآن رو دست کاری کردن، این ملاها هزارجور تفسیر اشتباه می‌کنن، مهم درون آدمه. چه مهمه ظاهر.

خانم چادری داشت می‌گفت نه قرآن هیچم عوض نشده...

توی ذهنم حرف های یه عده از همین ملاها رو مرور کردم، دلخور شدم، ولی وقت عاقلانه رفتارکردن بود. حالت چهره ی من عوض نشد.

گفتم: بله. درون خیلی مهمه. شما درست میگید، ذات پاک خیلی مهمه.

انگار یکم آروم شد، همدلی کرد. ادامه داد: بله. هزاری آدم نماز بخونه و حجاب کنه ولی به مردم خیانت کنه به چه درد میخوره؟

به درد میخوره؟

گفتم نه.

فضا آماده بود، حالا میتونستم من هم حرف بزنم، کم کم اطرافیان هم متوجه گفتگوی ما شدن. گفتم به قول شما، باطن خیلی مهمه، اصل اون نیته است، اون درونه است. باید پاکی درون مون رو اصل قرار بدیم ولی کنارش سعی کنیم ظاهرمون هم درست کنیم.

انگار راضی شد.

متفکرانه گفت. آره. درست میگی.

*

تجربه ی مفیدی بود.

*
عنوان تزئینی بوده و هیچ ارزش قانونی ندارد! :)

غافلگیر شدگانیم!

پنجشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۴۵ ب.ظ

آدم رو غافلگیر می‌کنن.

حتی اگه طرف حساب شون

یه بنده ی کم لطف خدا باشه.

شهدا رو میگم...

دیشب خاله ام زنگ زدو کلی ناراحت بود که چرا نمیتونه تو تشییع شهدا باشه.

پرسید تو نمیری؟ گفتم نه. باید برم سرکار.

انقدری اشتیاق رفتن داشت که میگفت میدونی 150 تا شهیید یعنی چی؟ می‌گفت دلم میخواد همه کارهام رو تعطیل کنم و بیام تهران.

بعد از صحبتمون به خودم گفتم چرا من انقدر #طالب حضور نبودم؟ 

صبح زود رفتم سرکار.

مشغول نوشتن بودم و مغزم یاری نمیکرد.

هنزفری گذاشتم، بسم الله گفتم، بلکه واژه ها بیان.

مدیرمون وارد اتاق شد، فقط من بودم و دونفر دیگه، من رو مخاطب قرار داد و گفت اگه خواستید تو مراسم امروز شرکت کنید، موردی نداره.

یکم فکر کردم، یکم مردد شدم، و بعد از چند دقیقه سیستم رو جمع کردم و رفتم:)



به شهدا میگم گرسنه ام شده، گل ها که تموم شده، نرسید بهم، ولی یه تبرکی ای چیزی بهم بدین، من نمیدونم:)

بعد یاد جمله ی راوی راهیان مون میفتم که می‌گفت پیش شهدا میاید «خودتون» رو متبرک کنید.

ولی باز ته دلم یه چیزی میخوام، یه خوردنی ای چیزی:)

دعاهام رو میگم و قدم هام رو هدیه میکنم و نزدیک تابوت ها میشم که خداحافظی کنم برگردم شرکت.

دل کندن ازشون سخت بود، ولی باید می‌رفتم.

نزدیک که شدم دیدم به به! بالای تابوت ها کلی کیک یزدی هست! 

دیده بودین تا حالا کیک یزدی روی تابوت بذارن؟ :) روزی من بود دیگه :)

حالا مگه دلم میاد بخورمش؟ :)

خلاصه که، تبرکی مون هم گرفتیم:)

یعنی من کشته ی این مرام و مردونگی شهدام....

*

دعاگوی شما هم بودم:)

*
پ.ن 1: عکاسی خودتون بده :)))) من فقط ثبت حس اون لحظه ام مهمه به هیچی دیگه هم دقت نمیکنم :) 
پ.ن 2:  یه هفته نشده رفتم سرکار. فعلا هم دارم فضا رو امتحان می‌کنم.  یه متنکی نوشتم براش، ولی وقت نشد ویرایشش کنم منتشر بشه. :)
پ.ن 3: بسیاااار مشتاقم خودم که یه سری مطالب سبک زندگی طور بنویسم از ازدواجم. اصلا چرا من هیچی ننوشتم تا الان؟ در این حد که هنوز دوستام خبر دار نشدن از ازدواجم! عه آقا من کلی عوض شدم. بزرگ شدم. چرا کسی جدی نمیگیره؟ :))))
نه ولی جدای از شوخی همیشه کلی حرف تو ذهنم بوده که حالا دوست دارم توی متن هام بگنجونم و بنویسم. سعی می‌کنم چاشنی خاطراتی اش زیاد نشه حوصله تون سر بره و اینکه، قابل نقده مطالب.
یعنی مثلا بگید جزییاتش کمه، زیاده، طولانیه، کوتاهه، مصداقی نیست، هست و...
فقط دیگه خییلی هم نقد نکنید که کلا روحیه ام نابود شه:))))

خلاصه همین :) 
لطف شما پاینده، تا هفته ی آینده :)

بروید...

يكشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۰۸ ب.ظ


یک ساله که پروفایلمه 

درست از روزی که احساس کردم در مسیر انجام انبوهی از نشدنی ها هستم. و ترس، همه ی وجودم رو گرفته بود.

این کلام...

حالا امروز هم که برای چندمین بار قصد کردم تغییرش بدم؛ دیدم باز هم به خوندنش نیازمندم.

و محتاجم، که بشنوم، شارژ بشم، و برم...

سراغ کارهای نشدنی، 

تا بشود...


/متن بوقت 2 تیر، روزی مهم در زندگی من/

همبازی بچگی هام

شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۴۸ ب.ظ

بچه بودم

مادرم

هر وقت دلتنگ می‌شد

دست من رو می‌گرفت می رفتیم اینجا.

من آدم ها رو می‌دیدم 

مادرم رو

بعدم میرفتم جلوی ضریح رو خانم رو میبوسیدم

و گاهی، بودن کنار این خانم رو بیشتر از پارکِ توی حیاطش و آبخوری اش و سید مهربونش دوست داشتم.

ساعت هاا سرگرم بودم اونجا.



«سیده ملک خاتون»

چهارسال پیش، این موقع

سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۹ ق.ظ

چهارسال پیش این موقع،توی محل امتحانم، با مطهره دعای مجیر میخوندیم

حالا چرا مجیر؟ نمیدونم:)

نمیدونم چی شد و من شدم دانشجوی زبان و ادبیات عرب یه دانشگاه خوب... 

وقتی پشت کنکوری بودم میگفتن شما یه سال زحمت میکشید ولی چهارسال بهره می‌برید، بلکه یه عمر...

البته بعضیها هم معتقد بودن رشته مهمتر از دانشگاهه،تو باید رشته ات رو دوست داشته باشی، آزاد با سراسری، تهران یا شهرستان فرقی نداره.

اما من با دسته ی اول موافقم....

رشته و دانشگاهت، باقیِ عمرت رو میسازه.

خیلی مهمه که بین کدوم آدم ها،داری تحصیل میکنی.

خیلی مهمه که با چه عنوانی شناخته میشی. ولی در راس همه ی این انتخاب ها و تلاش ها، خداست که تصمیم می‌گیره.

من همیشه خودم رو دانشگاه تهرانی تصور کردم، ولی فقط با اختلاف ده 20 نفر، شدم دانشجوی شهید بهشتی

و این یعنی مروه! زمینِ بازی تو اونجاست.بگو چشم و برو تو زمین:)

چهارسالِ کارشناسیم تموم شد

خیلیییی فراز و نشیب داشت، خیلی.

اگه بخوام درست بگم، امروز سالگرد یه اتفاق تلخ هم هست.

درست شبی که کنکور رو دادم، پدرم تصادف سختی کرد.

که حقیقتا یادآوری اش رو دوست ندارم اصلا.

فقط این رو بگم که بعدش، خیلی چیزها عوض شد. مخصوصا خودم.

امروز یه ایده ی متن به سرم زد، درباره اینکه بعضی اتفاق ها،بعضی چیزها، انگار کلا برای عمرت قبل و بعد میسازه انقدر که مهمه یا بزرگ. قبل کربلا،بعد کربلا، قبل دانشجوشدن، بعد دانشجوشدن.. ولی قشنگی این قبل و بعدها، به ریزتر شدنشه، مثلا قبل امروز صبح، بعد امروز صبح :) 

حالا اگه اذن بدن و خدا بخواد،دوست دارم دوباره بنویسم:) ولی شاید متفاوت تر... یه جوری بنویسم که قبل و بعد داشته باشه:) شاید کسی حس نکنه ولی برای خود من،محسوسه تغییرم

*

شاید یه جای جدید بسازم حتی،دلم میخواد غربال بشه یکم مخاطب هام، کسی از سر تعارف و آشنایی قبلی منو نخونه. ولی شاید هم این کار رو نکنم،نمیدونن هنوز

*

احساس پیری دست داد بهم یه لحظه:) ینی اون سال آخری سال آخری که میگفتن منم الان؟ :)))

من انقدری بزرگ شدم که میگم چهار سال پیش اینموقع فلان؟ :))

یا ابالفضل، لابد پس فردام میخوام بگم ده سال پیش فلان شد!!! 

بچه بودیما! :)) 

**

بذارید من یکم با خودم حساب کتاب کنم،بعد اگه خواستم بنویسم یا کوچ کنم بهتون آدرس میدم یا میگم، انصافا هر کس دوست داشت بیاد. شایدم نگذارم کسی از سر کنجکاوی بیاد:) آدرس بفرستم برای مخاطب هایی که واقعی ان، یعنی میخونن حتی اگه نظر نذارن، شایدم فرقی نکنه برام... :))  (همینقدر نامعلوم الحال:))))

راستی، یه زمانی هم میگفتم حیفه نوشته هام فقط اینجاست و خیل عظیم دوستان و آشنایان نمیخونن مثلا برم اینستا، بعد دیدم از فضای اینستا چنان بیزارم که هنوزم نمیتونم برگردم و فقط دارمش که چندتا پیج خوب رو بخونم و استوری برخی دوستانم رو. فلذا همینجاییم:) طولانی هم مینویسیم اصلا، بدون عکس:))

عشق طولی (مطلبی ک وعده کرده بودم)

شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۲۴ ب.ظ

مهمترین چیزی که من بعد ازدواج فهمیدم این بود:

اگر میخوای خوب زندگی کنی، اگر میخوای عاشق بمونی، اگر میخوای یه همراه خوب توی زندگی باشی، اگر میخوای شور و حرارت محبت اول ازدواجتون تا ابد بمونه بلکه بیشتر و بیشتر بشه، یه راه بیشتر نداره. یک راه.

«خدا رو در نظر بگیری»

این البته راهکار همه ی آرامش های عالمه. ولی این یه مورد رو من عمیقا حس کردم.

اینکه میان بعضی ها اول زندگی آدم میگن: هنوز اولشه که همدیگرو دوست دارید، یکم بگذره سرد میشید و خیلی هم مصرن روی این حرف شون، ناراحتم می‌کرد،

 دروغ نمیگن ها، خیلی ها همینطوری شدن، ولی از طرفی می‌دیدم زندگی هایی که هنوز بعد از گذشت سااال ها عاشقانه است.

مطمئن بودم یه راهی هست، نشستم به فکر کردن... دنبال رمز و رازش گشتم، دیدم و فهمیدم، همون دوهفته بعد محرم شدن با همسرم رازش رو پیدا کردم،ولی حالا، بعد از چندماه تجربه ی مثبت و منفی میخوام فکرهام رو بنویسم:


این شور و محبت با همه ی خوبی هایی که داره

اگه بی ریشه باشه مثل هر امر دیگه ی دنیای فانی، حتما از بین میره.

عاطفه ی آدم ها هر چقدر قوی باشه

 بالاخره یه جایی تموم میشه،یا حداقل کمرنگ میشه.

یه جایی که خسته ای، بیماری، گرسنه ای، حال و حوصله ی محبت کردن نداری.

بالاخره کم میاری

این خیلی طبیعیه...

اونوقت اگه تو خوب بودنت رو وابسته ی یکی از همین امور فانی کرده باشی، زود از بین میره. خیلی زود می رنجی، زود عصبانی میشی، زود حالت عوض میشه.

یعنی شدت محبتت بجای اینکه ثمربخش باشه، ویرانگر میشه. 

ولی...

 اگه به خدا وصل شدی

اگه بخاطر خدا عشق ورزی کردی

با هر پیشامدی فرو نمی ریزی...

بی حرمتی نمی‌کنی،متوقع نمیشی

عشقت هم محکم تر میشه هر روز...

یعنی چی؟ یعنی کار می‌کنی برای خدا بکن

مگه غیر خدا باید ازت تشکر کنه؟

مگه دیگه نیازه غیر از خدا کسی دوستت داشته باشه؟

همه ی زندگی یعنی رابطه ی تو با خدا

همه ی زندگی برای همینه

همه ی داشته و نداشته ها...قراره تو رو به خدا برسونه...

*

اینها تمام حرف هایی است که خودم، با خودم زدم...و ادامه می دهم...

«یک عشق کوچک تنها با آبیاری شدن از یک منبع بزرگ،

برقرار می ماند

وگرنه مثل هر امر دیگر این دنیای فانی، 

در منجلاب توقع ها،

حسد ها،

فراق ها،

خستگی ها و دلسردی ها

تباه می شود...»


اگه به خودت و خونه زندگیت میرسی که همسرت ببینه و خوشحال بشه، خیلی خوبه ولی

فرض کن همسرت، یه آدم خیلی خوش ذوق هم باشه فقط اون روز که میاد خیلی خسته است، نمیتونه حجم خستگیش رو کنترل کنه،و اونطور که تو راضی میشی قدردانی نکنه، خب تو به مقصد نرسیدی.

پژمرده میشی.

نمیخوام از یه بحث عرفانی سنگین صحبت کنم،نه انصافا میشه.

خودم تو این چندماهه خیلی تمرین کردم، خیلی جاها خطا کردم و بعضی جاها هم موفق بودم:)

که خیلی حال میده. وابسته ی غیر از خدا نبودن، خییلی حال میده.


بچه های هیئتی

دوشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۲۹ ب.ظ


معمولا تو مراسم ها، مسجدها و حتی جمع های فامیلی، خیلی ذهنم مشغول بچه ها میشه.

رفتارهاشون، نگاه هاشون، حرف هاشون، تربیت هاشون...

امشب هم سه تا مادر جلوم بودن با پنج شش فرزند.

سه تا دختر 4، 5 ساله ای که جلوم بازی میکردن سوژه ی افکارم بودن...

هم جوشن می‌خوندم، هم متوجه اینها بودم.

دو سه تا حرف میزنم فقط

یک اینکه مادرهایی که انتظار دارن بچه شون مثل یه آدم بزرگ ساکت و بی سرگرمی بشینه کنارشون فکرشون خیلی باطله.

و مادرهای هوشمند اونهایی هستن که میدونن بازی کردن برای کودک مثل نفس کشیدنه و بچه ای که بازی نکنه زنده نیست.

پس اینجور وقت ها، انواع سرگرمی های کم صدا رو برای بچه ها میارن و البته خیلی مهربانانه توجیهش میکنند که آرومتر بازی کنه و حتی راه حل بهش بدن، متوجهش کنن که تو مهمونی های خانوادگی میتونه پر سر صداتر بازی کنه تو هیئت ارومتر

مثل نقاشی کشیدن و خیلی چیزهای دیگه که زیاد دیدم تو مادرهای هوشمند.

یه حرف دیگه، بچه ممکنه چندین ساعت یکجا بشینه گرسنه هم بشه

مادر مومن بنظرم باید خوراکی ای برای بچه درنظر بگیره که هم نیازش رفع بشه هم اگه دوتا بچه دیگه اونجا بودن و نداشتن، بشه بهشون داد.

بچه رو هم پیشتر نسبت به این مسئله توجیه کرده باشه.

چون گاهی مادرهای عزیز برای اینکه بچه رو آروم کنن خوراکی های لذیذ و خاص و نوبرانه(!) میارن هیئت،ولی خب بچه های دیگه هم هستن، این تربیت رو خوبه که تو دل بچه اش بذاره، هر چیزی رو نمیشه جلوی دیگران خورد...و اصلا بدونه که نباید خودخواه باشه...

این تربیت هم من خداروشکر زیاد دیدم البته.


یه حرف دیگه، انصافا

خانم هایی که بچه ندارید

خانم هایی که پیر هستن حالا درک می‌کنیم، دیگه صبر ندارن، ولی شماها که خودتون یه روزی یا مادر بودید یا مادر میشید، یه کاری نکنیم با بی صبری هامون، با تذکر دادن هامون، با خودخواهی هامون، این مادرها که بچه کوچیک دارن خونه نشین بشن بالکل!

من گاهی به این فکر می‌کنم که آدم اگه بچه ی کم صبر داشته باشه

یا اگه قرار باشه تو هیئت و مراسمات جمعی هزاربار تذکر بشنوه بخاطر بچه اش که مثلا سهوا پاش خورده به کسی، چقدر دلش میشکنه...

یک مسئله ی دوطرفه است، هم مادرها تربیت اجتماعی به بچه ها یاد بدن، و هم ماها یکم صبور بشیم... همدیگرو کمک کنیم.

 گاهی اینجور نگاه کنیم که این بچه ها، خیر و برکتن، من با صبرم، با گذشتم، دارم به رشد جمعیت جامعه ی شیعه کمک میکنم.

یعنی یک کار بزرگ...

همین

یاعلی

*

متن مربوط به شب نوزدهم