بچه بودم
مادرم
هر وقت دلتنگ میشد
دست من رو میگرفت می رفتیم اینجا.
من آدم ها رو میدیدم
مادرم رو
بعدم میرفتم جلوی ضریح رو خانم رو میبوسیدم
و گاهی، بودن کنار این خانم رو بیشتر از پارکِ توی حیاطش و آبخوری اش و سید مهربونش دوست داشتم.
ساعت هاا سرگرم بودم اونجا.
«سیده ملک خاتون»