و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

به کدامین نام بخوانمت؟ (جوشن کبیر)

يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۵۹ ب.ظ

حس می‌کنم جوشن کبیر که میخونی، داری به همه ی دنیا

به همه رنج ها

به همه اونها که دوست دارن تو رو ضعیف ببینن

میگی بیین

من همچین خدایی دارم ها

ببین چه خداییه...

ببین...

مثل بچه ی کوچیکی که وقتی میترسه، وقتی تنها میشه،وقتی غریب می‌مونه،وقتی اذیتش میکنن و کاری ازش برنمیاد

درباره قوت و توان خانوادش میگه

و میره بزرگترش رو میاره.

**

آخه با کدوم اسمت بخونمت....خدااایی ک دور افتاده بودم ازت

خدا

چقدر شد که به تو نیاز داشتم و رفتم سراغ چیزهای دیگه، ولی سیر نشدم،خدا، تشنگی وجود من، با هیچی پر نشد

خدا... چقدر خوبه که برای برگردوندن بنذه ی مغروری مثل من

ماه رمضونت رو بهانه ای قرار دادی...

*

تا حالا به معنی «جوشن» دقت کرده بودید؟

جوشن، جوشن، جوشنِ کبیرِ من، خدا...

یک جمله

شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۵۰ ق.ظ

یکی از بهترین برنامه های تربیتی اسلام، اینه که:

«خودت رو از هیچکس بالاتر نبینی»


یه مدت روی این جمله کار کنیم

دیدمون خیلی رشد می‌کنه.


امتحان کنید

یک بازه ی زمانیِ موقت

يكشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۸:۲۶ ب.ظ

سلام

عیدتون مبارک

مدتی رو
شاید تا آخر ماه رمضان
شاید هم کمتر
نیاز دارم به اینکه دور و برم رو خلوت کنم.
جاهایی که میتونم رو...
مثلا وبلاگ.
با اینکه اینجا خیلی هم شلوغ نیست
ولی دلم میخواد اگه قراره مدتی نباشم، بهتون خبر بدم.

تو این دو سه ماه اتفاقات جالبی برام افتاد
و افکار جالبی توی سرم اومد
مهمترین مطلبی که قصد دارم براتون بنویسم، یه حرفیه که همون ماه اول بعد ازدواجم بهش رسیده بودم، ولی صبر کردم تا خوب پرداخته بشه.
مطلبی درمورد : «عشق طولی»

خلاصه که مدت یک ماهه ای نمیام اینجا.
نوشته های ناب تون هم نخونده می مونه.
*
افطاری دادن ماه رمضان، خیلیی ثواب داره.
اگه نشد جایی چیزی پخش کنید، ولو خیییلی ساده
حتما حتما توی خونه ی خودتون هم که سفره می اندازید و برای آوردن غذاها پیش قدم میشید، با نیت این کار رو کنید.

خیلی التماس دعا.
( من بعید میدونم اهل رفتن و دیگه نیومدن باشم
افت و خیز دارم ولی...)

محبت

پنجشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۱۲ ب.ظ

مسافت زیادی رو پیاده رفته بود
تا مدینه...
پاهاش تاول زده بود.
خونی بود.
رفته بود امام زمانش رو ببینه...
امامِ باقر رو.
وقتی رسید به حضرت فرمود: هیچی باعث نشده من اینهمه راه رو پیاده تا اینجا بیام، جز محبتم به شما.
آقا جواب داده بود:
هلِ الدینُ الا الحبّ؟
دین چیزی غیر از این محبته؟
**
استاد می‌گفت
برای هر عملی
شوق لازمه
یعنی برای هر فعلی
میلی در انسان هست.
میل های تو به چه سمت و سوئیه؟
طلبِ وجود تو چیه؟
**
به هر چیزی محبت داشته باشی ازش کوچیکتر میشی...
**
من بیچاره ی این حدیث شدم
مگه دین غیر همین محبته؟

محبته که به اعمال جهت میده
تو بر اساس میل و شوق درونته که راهت رو انتخاب میکنی
قلب رو دست کم نگیرید
**
این حدیث برای من که مدتها پر از سوال بودم
که کتاب مجموعه روایی آیین محبت رو خوندم و به منظومه فکری اسلام تو این زمینه کلی فکر کردم
که با چالش های روحی زیادی توی این موضوع درگیر بودم
خیییلی حرف داره...
یه جوری که وقتی دوباره امروز از زبون آقای عالی شنیدمش
میخکوب شدم...
**
راستی
یاد این فراز میفتم:
إنی سلم لمن سالمکم
و ولی لمن والاکم...
اخ
که محور محبت هات اگه بشه حسین...
اگه بشه امام...
اونوقت همه صدای درونت میشه اللهم اجعل محیای محیا...
محمد و آل محمد....
بعد دیگه همه عشقت اینه که
همراه اونهایی باشی که الذین بذلوا مهجهم دون الحسین...علیه السلام.
همراه اونهایی که قلب شون رو، هدیه ی حسین کردند...
یعنی راس محبت هاشون امام زمان شد
یعنی اولین عشق قلب شون
اون میل اصلی شون
اون طلب وجودشون
بدون یک ذره تردید
شد حسین........

منو واسه ی چی لازم داری؟

پنجشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۸، ۰۸:۴۲ ب.ظ
توفیقی شد امشب یادم افتاد شب جمعه است، یه صوت و دیدم چقدررر دلتنگم...
دلمو فرستادم پیش آقا... یاد اون لحظه ی آخر، وداع جانگدازم، اربعین امسال،
کربلا شلوغ بود
قرار بود نماز مغرب و عشا رو بخونیم و زود بریم...
من به ارباب گفته بودم که همین که پیشتم عالیه
که فدا یه غبار معلق حرمت نتونستم شش گوشه ات رو ببینم
ولی...
ارباب شرمنده ی نوکر نمی مونه که...
پشت ویلچر مادر ایستاده بودم، کنار کفشداری
زائرای پاکستانی و ایرانی و هندو رو با لذت نگاه می‌کردم و توی دلم قربون اربابم می‌رفتم که شده مرکز وحدت قلوب
که شده قطب نمای عاشقان
غرق نور و غرق لذت و اشک ها به روی صورتم، رنگین کمان شوق بود...
منتظر بودیم برادرها بیان و قبل از شلوغ شدن بریم که بریم....
رقیه گفت از اینجا ضریح معلومه میخوای بری خداحافظی کنی؟
دلم ریخت
زانوهام قوت گرفت
قلبم به تاپ و توپ افتاد
انگار که آقام امام حسین آغوش باز کرده باشه
و چطور برای شما بگم که چطوری رفتم سمت ضریح
که توی اون تصویر تارم از اون فضای نورانی
توی همون ده دقیقه خلوت
از پشت اون پارچه ی مشکی روبندم
چه لذتی
چه آرامشی
چه عشقی، با جان من آمیخته شد...
اون شلوغی دور حسین فاطمه
چه آتشی درون من روشن کرد
آخ الهی که روزی تک تکتون...
راستی
گفتم دلم خیلی براشون تنگ شده؟
گفتم دلم پر می‌کشه یه بار دیگه گنبد مولا رو ببینم؟
گفتم نیاز دارم تطهیر بشم؟
گفتم دلم هوای سختی های اربعین کرده؟
گفتم بهتون؟
**
می‌گفت، می‌دونی حکمت اربعین چیه؟
گفتم چی؟
گفت اینکه با تمام جانت بچشی ان بعد العسر یسرا...
بعد تمام سختی های طول راه، به چنان آرامشی میرسی که اصلا همه چیز یادت میره... همه چیز...
می‌گفت، هر چقدر خسته بشی، وقتی به آقا برسی، دیگه تمومه...تموم...
**
ارباب
العطش قد هلکنی...
من بی تابم
**
راستی، شما می دونستید زاهدان، مرکز استان سیستان بلوچستان، گازکشی نداره؟
و چقدررر محرومه این استان...!
من نمیدونستم
مثل خیلی از محرومیت های دیگه که نمیدونم و درکم پایین می‌مونه و فکر میکنم مشکلات خودم بدترین مصیبت عالمه!
راستی حال تون خوبه آیا؟ گرفتار سیل و بلایی نشدید؟؟

در پناه حرم...

دوشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۸، ۰۵:۵۹ ب.ظ

هیچ ندارم که به نامت کنم
آمده ام تا که سلامت کنم...

آقا سلام
سلام آقا
سلام آقای خوبی....

خوشبختی یعنی
بری دیدن امام رضا
خوشبختی همینه همین...
حس بودن کنار مولا....
*
برای مخاطب:
سلام
سال نوتون مبارک
دعاگو هستم ولی...
بشنوید تا بیاید خودتون
حیفمچ اومد اول سالی مهمون امام رضا نشید.

1.




2.




(و این دومی که شعری شادی بخش افتخار آمیزه رو مازندرانی هاش بهتر متوجه میشن...
فقط اینکه بدونید دور یعنی قربونش برم.)


پویش موثرترین وبلاگها

دوشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۷، ۰۲:۳۳ ب.ظ



سلام
ناظر به دعوت جناب «ن.ا» در وبلاگ «نون و القلم و ما یسطرون» که طرح بسیار جالبی را کلید زدند و دوستان دیگری که بنده رو دعوت کردند، بسم الله...

همین ابتدا عرض کنم تعداد وبلاگهایی که بنده میخونم نسبتا کم هست اما بنظرم بسیار ارزشمندند.

دو معیار اصلی این پویش محتوای مفید و اثرگذاری روی مخاطب(تعامل با مخاطب) بوده.
بر این اساس، از نظر بنده بهترین وبلاگ ها به شرح زیر است: (ترتیب وبلاگها از قاعده خاصی پیروی نمی‌کند)

پیشاپیش بابت دیرشدن انتشار مطلب عذر میخوام منتظر بودم بتونم با سیستم بیام که لینک هم بذارم ولی هنوزم نشده، گفتم فعلا تا بازه ی پویش تموم نشده مطلبم رو منتشر کنم تا بعد لینک وبلاگها رو بذارم.

 1. بازتاب نفس صبحدمان
یک وبلاگ صمیمی، پندآموز که آرامش بخشه
نویسنده خیلی باشخصیت برای همه نظرات ارزش قائله و برای پاسخ نوشتن وقت میگذاره.
 خیلی وقت ها نوع نگاه نویسنده به موضوعات ساده برای مخاطب بسیار اثرگذاره.
از طرفی خود من از شخصیت نویسنده اثر پذیرفتم. از نظم و برنامه ریزی شون، پشتکارشون، و اینکه در چند زمینه فعالیت موفق دارند.
این اثر در استمرار ارتباطم با ایشون حاصل شده.

2. وبلاگ جناب ن.ا
و نه فقط وبلاگ شون
که شخصیت باثباتی که دارن باعث شدت هر جا و هر زمان که نوشتند، یه روح کلی بر نوشته هاشون حاکم باشه. توجه ایشون بر احوال خودشون و مراقبه هاشون و اهمیت زیادی که برای مخاطب قائلند، سطح اثرگذاری مطالبشون رو ارتقا داده.
ایشون رو چندین ساله که میخونم و به جرئت از موثرترین شخصیت های وبلاگی بر بنده بودن.
گاهی مطالب شون رو بارها خوندم و فکر کردم تا نهادینه بشه یا هضم بشه، بعدا متوجه شدم که فلان رفتارم بعد خوندن فلان مطلب تغییر کرده.
یعنی کلا وبلاگ ایشون رو برای فکر کردن و عمیق شدن میخونم.

3. سیب زمینی
روح حاکم بر این وبلاگ روح یک نویسنده ی هنرمند انقلابیه.
انگار که سینماست، یا استادیوم تصویر برداری، یا یه دوربین فیلمبرداری...
با یک نگاه خریدارانه به موضوعات انقلابی، از شهدای خود ما تا عزیزان یمن و سوریه.
اگه خواستید ارزش هامون رو به تعبیر هنری قشنگی بخونید حتما به اینجا سر بزنید
البته دیر به دیر مطلب میذارن و مطالب شون خیلی جای بحث و گفتگو نداره.
اما بنظرم میتونن تحت لوای این پویش مطرح بشن.
گاهی هم مخاطب رو به نویسندگی دعوت می‌کنن.

4. همنفس طلبه
یک بانوی مشاور
که پست هاشون سوژه های مفید اطراف شونه
با یه سبک داستانی نقل میکنند
نظرات هم درباره تمااام مسائل مشاوره ای هست..
شاید ایشون بیشتر مشاورن تا وبلاگ نویس.
ولی بازم بنظرم مشمول این پویش میشن.

5. فیشنگار
وبلاگ ایشون از اون دست وبلاگ هاییه که بارها رفتم که پیگیرانه بخونم، ولی باز دووم نیاوردم!
از بس که بحث و گفتگو جریان داره...
میشه گفت یه شبکه مجازیه که هر کسی با هر دیدگاهی میاد و صحبت می‌کنه.
برخورد خودشون در تعامل با انواع افکار مختلف، خیلی سالم و قابل تحسینه.
تا جایی که بنده میدونم محتوای وبلاگ از نظم خاصی پیروی نمیکنه و چکیده ای از همه ی خوانده ها شنیده ها و زندگی نویسنده است که لزوما مطابق اعتقادات شون نیست.
جایی برای گفتگوی سالم و دقیق و علمیه. و قطعا اثرگذاری خاص خودش رو داره.

6. باغچه پیچک
یک بانو، همسر و مادر
نوشته های این وبلاگ خیلی خیلی ساده ان
یعنی شاید هیچ نکته ی خیلی خاصی در دل مطالب نباشه.
اما اون چیزی که بنظرم این نوشته ها رو اثرگذار کرده، دغدغه مندی شخص نویسنده است.
خوندن وبلاگ ایشون نیاز به دقت یا صرف وقت و دقت زیادی نداره.
ایشون خیلی راحت حرف شون رو بیان میکنن و بنظرم چیزی که در اثرگذاری این نقش داشته نحوه تعامل ایشون با مخاطبه
بنظرم ایشون وبلاگ و مخاطب هاش رو جدی میگیرن، هر نظری رو با دقت میخونن و جواب میدن. و این گفتگو و شخصیت خود نویسنده حداقل برای خانم ها خیلی مفیده.
ایشون دغدغه ی زندگی مومنانه رو دارن، همین دغدغه تو تمام مطالب شون، مخاطب رو درگیر میکنه.

7. خانم لوسی می در وبلاگ ماجراهای من و خودم
هم همچین شخصیتی هستند
یک بانوی دغدغه مند که خیلی ساده و روون از زندگی شون و عقایدشون مینویسن...
و برای مخاطب وقت میگذارن.
البته خیلی وقت نیست که ایشون رو میخونم. ولی مشخصا از اون دست آدم هایی هستن که خوب فکر میکنن و با خودشون صادقن

8. و اما یه وبلاگ خیلی مفید
«همسر بهشتی»
ایشون خیلی کم می‌نویسن ولی خیلی مفید مینویسن.
نظرات بلندبالای زیر پست هاشون و پاسخ های طولانی ایشون، می‌تونه برای خانم های خونه خیلی مفید و قابل تامل باشه.
و شاید برای آقایون هم، نمیدونم!


برای دعوت کردن بقیه دوستان هم که عملا هیچ فرصتی نیست. :)
خودم رو رسوندم به زور:)

صرفا جهت نشر شادی...

دوشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۲۱ ب.ظ



قطار تهران اندیمشک...
از واگن خودمون شروع کردم دونه دونه کوپه ها رو سر زدن...
کوپه اول واگن چهار
در زدم و دیدم به بهههه....!
هشت نه نفر از کادر اردو دور هم جمعن و میگن و میخندن
یه سلام گررررم کشدار و هماهنگ از جانب بچه ها و من...
بعدم شروع کردن دست زدن که به به عروس مون اومد.... :)
و بعدش شروع کردن شعر خوندن و شلوغ کردن :)
کلی دور هم شادی کردیم و خندیدیم... و گفتم اماان از دست شماها....
اگرچه من هی ذهنم درگیر این بود که اولین کوپه ایم و بغل مسئول واگنیم...ولی سعی کردم زیاد حساس نشم و طبیعی بدونم شادی بچه ها رو...
همین که از کوپه اومدم بیرون، یه آقای میانسالی تو راهرو رد شد، ازم پرسید: شما همتون بسیجی اید؟؟
واهاییی...
دوباره در کوپه بچه ها خودمونو باز کردم گفتم بچه هااااا :)
حیثیت مون رفت:))))
بچه ها هم که عااالی
بدون اینکه ذره ای به روی خودشون بیارن،
سریع کانال رو تغییر دادن و دسته جمعی و همراه با سینه زنی شروع کردن به خوندن مداحی میثم مطیعی:
در راه رهبرم، از جانم بگذرم.... :))


ادای آدم های قوی! (بلکه قوی شدیم)

دوشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۰۹ ب.ظ

ساعت 20:49 ، 12 اسفند 97
از الان تا سی دقیقه فرصت دارم بنویسم و نوشتن یعنی خلوت با خودم.
ساعت 7:08 ایستگاه دروازه دولت، راضیه گفت دارم می میرم دیگه از کم خوابی کم خوری و کار زیاد
با لبخند می‌گفت و لذتی حاصل از کار مفید کردن
ولی واقعا هم خسته بود
اخلاص این دختر مثال زدنیه...
صرفا از این جهت می‌گفت که باهاش حرف بزنم و میدونستم که پیش هر کسی اینها رو نمیگه
پس حرفمو شروع کردم
وقتی که ایستادیم
چشم در چشمش نگاه کردم،
گفتم آره سخته
واقعا سخته
دغدغه داری مسوولیت داری، تمام بار اردو رو داری روی شونه هات حس می‌کنی..
بهش این حس رو دادم که میفهممش... و اونم ادامه داد:
ارهههه
اینکه من تصمیم گیرنده ام
اینکه یه اشتباه من می‌تونه 160 نفر آدمو بهم بریزه
اینکه بار تمام اردوی پنج روزه روی دوش منه
و من گفتم اره، راست میگی
همدلی کردم...
و راضیه باز گفت...
و من شنیدم...
بعد که یکم هیجانش تخلیه شد، دستش رو گرفتم و گفتم
ببین رفیق
همه ی اینها هست، سختی اش، مسئولیتش... و بعد شروع کردم از همه ی ریز و درشت سفر گفتن...
بعد خدا حرفی که باید یکی به خودم میزد رو گذاشت تو دهن من که برای آروم کردن راضیه بگم
گفتم ببین وقتی من خواستم فلان کار رو قبول کنم، مثل تو بودم، گفتم نمیتونم نمیشه بزرگه من میترسم من نمیکشم
گفتم اصلا یه جایی تو سفر هست تو فکر میکنی دیگه تموم شدی
دیگه نمیکشی دیگه واقعا از توانت خارجه...
ولی....
همه اینها میگذره، با همه ی بد و خوبش
ممکنه وقتی میگذره و برمیگردی عملکردت رو بررسی کنی، ببینی اووه چقد غلط، جقدر میتونست بهتر باشه، چقدر میشد بیشتر استفاده کرد و غیره
ولی...
مهم اینه راضیه
وقتی این سفر تموم شد، وقتی گذشت و رفت.
میفهمی که چقدررررر بزرگ شدی....
خودت
بچه ها...
و تو یه کوه تجربه ای حالا....
*
بخش دوم
چند روز پیش خودم دچار همین حس و حال بودم.
دقیقا مثل مشهد
به جایی رسیده بودم که منِ عاشق راهیان وقتی به راهیان فکر می‌کردم از حجم استرس و ترسی که احساس می‌کردم دلم میخواست بزنم زیر میز و از مسئولیتم فرار کنم و ب.....

اینجای متن، گوشیم زنگ خورد و ساعت 21:21 دقیقه تماسم تموم شد
یعنی درست نیم ساعت!
پس من برم شام و پیش خانواده تا بعد
*
ساعت 22:08
ده دقیقه فقط زمان میذارم متنمو تموم کنم.
اره داشتم فرار می‌کردم، داشتم صورت مساله پاک می کردم.
ولی پیرو شعار شهید حسن باقری، که خیلی وقته ضمیمه ی تصویری وبلاگم شده، به خودم جرئت دادم و آیه ی فاستقِم کما اُمِرت رو بیاد آوردم که نترسم و جا نزنم و ایمان بیارم به خدایی که هست.

حالا
دارم می بینم که چقدر فرق کردم
حرفی که شاید قبلا روم نمیشده بزنم حالا میزنم
جلسه ای که روم نمیشده شرکت کنم، حالا به راحتی میرم.
خیلی، همه چیز ، خیلی فرق کرده:)
و اینها همه حاصل لطف خدا بوده و جرئت به خود دادن و استقامت کردن...

استقامت....
چقدر کیف می‌کنم آیات استقامت رو میخونم....
من عاشق اینم که هیچوقت از رو نرم...

/از همان که رسد درد، همانجاست دوا/
*
گاهی از وبلاگم خسته می‌شدم
یا حس میکردم تو فضای نویسندگی مجازیم اشتباه زیاد داشتم
بارها و بارها و بارها به حذفش فکر کردم
گاهی حس کردم دیگه نمیتونم نگهش دارم، دیگه نمیتونم براش وقت بذارم، اصلا میخوام کوچ کنم برم یه جای دیگه....
ولی این روحیه ی خودمو دوست دارم
که خیلی سخت حاضر میشم کلا رها کنم و برم....
خیلی به ذهنم میرسه ولی آخرش احساساتمو قانع می‌کنم به اینکه فرار نکنه، بمونه و تغییر بده، بمونه و درست کنه...
مخصوصا که رفتار ما توی فضای مجازی می‌تونه عادتی بشه برای زندگی عادی مون
اگه من تو این فضا که به راحتی میشه حذف کرد و صورت مساله پاک کرد و از نوی نو شروع کرد، به نفسم این اجازه رو بدم، معلوم نیست  چقدر بتونم کنترلش کنم که این  روحیه رو به فضای حقیقی کشیده نشه.
*
پویش موثرترین وبلاگها تو ذهنم هست
و خوشحالم که اون پست ثابت در وبلاگ جناب «ن.ا» ایجاد شد که بعدا بشه مطلب همه ی افرادی که تو این زمینه نوشتن رو پیدا کرد....
ان شاالله که منم خودمو میرسونم:)
22:24 شد!
یاعلی....

زندگی فاطمی

دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۳۴ ق.ظ


این یک متن چندبخشی خواهد بود.

قرار بود بعد مدتها ببینمش...
از اربعین که اتفاقی دیدمش، بارها قرار گذاشتیم ولی نشد...
خونه شون رو باز آوردن نزدیک ما.
همون دوستمو میگم که دنیا رو خیلی راحت می‌گیره...
پنجشنبه بنا بود چندساعتی تو خونه شون ببینمش
قرار بود برم اسباب کشی کمکش، نشده بود...
حالا بازم دیدارمون خورده بود به وقتی که من به هم صحبتی با #فاطمه ام، محتاج بودم...
پنجشنبه مهمان آمد.
یک ساعتی میان مهمانداری فرصت کردم بروم و تا استراحت مهمان ها تمام نشده برگردم...
رفتم، دیدمش... حرف زدم، حرف زدیم...
رفته بودم که بپرسم خبری شده یا نه؟
که همان اول فهمیدم، خبر، آنهم چه خبرهایی...
فاطمه ی کوچک ما
مادر شده...
مادری کم سن و سال...
اما بزرگ....
مثل همیشه اش بزرگ....
آخر تمام حرف هایمان، و تمام نگاه هایم به آن خانه ی ساده که سراسر درس بود، گفتم اگه بدونی فلان برنامه چه سخت پیش رفت، یعنی فقط سپردمش امام رضا که پیش رفت...
یک جمله گفت و زد به مرکز تمام غصه های بیهوده ام:
اشکال تو این بود که همه ی برنامه ها را نسپردی...
*
صبح زود، مریم زنگ زد
از دغدغه هایش بود که آن موقع روز با حرارت و هیجان برایم میگفت...
و گفت چندروز پیش یک نفر را در مترو دیدم که گفته دیگر نمی‌شود ازدواج کرد و با این قیمت ها کجا برویم و چه کنیم و چه و چه...
مریم مشاور خانواده است
به راحتی نمیتواند ساکت باشد
گفته بود آنقدرها هم خفن نیست، می‌شود ساده تر گرفت
و چندین مثال زد، گفته بود فلان رفیقم عروسی اش را آنطور گرفت، فلان رفیقم انگشترش را نقره گرفت هیچکس هم نفهمید. و چندین مثال ناب دیگر زده بود...
و بعد به من از اشتباه دختران مذهبی گفت و گفت میدونی همسر شهید سیاهکالی ماشین رخت شویی جهازش تو خونه کوچیک شون جا نشده و تا مدتی با دست لباس میشسته؟
حرص میخورد و می‌گفت ما مثل ایشون هستیم که توقع داریم همسرمون مثل شهید باشه؟؟
*
برمیگردم به فاطمه
احساس دین میکنم از فاطمه های اطرافم بنویسم...
من همیشه دیده بودم که نگرانی های عادی من از چی بپوشم و چی بخورم برای فاطمه پوچ است...
نهی ام نمی‌کرد اما همین که می‌دیدم بی تفاوت به دغدغه هایم گوش میدهد فقط، خودم می‌فهمیدم که ارزشی ندارند...
متاهل که شد
با همه ی شناختم به فاطمه
از خانه اش تعجب کردم
ساده ی ساده ی ساده...
بدون مبل و تخت و بوفه
بدون ظرف های لوکس
یک زندگی خیلی عادی
اما سرشار از معنویت
همسرش هم
یک پسر جوان که دارایی مالی اش کم بوده و توکلش زیاد...
من از ازدواجی در سال 1396 صحبت می‌کنم.
یک زوج با سطح اقتصادی خیلی خیلی معمولی
با حقوق 900 هزارتومن
هر دو دانشجو...
و با خودم فکر می‌کنم
مگر چه می‌خواهد انسان از دنیا...؟
فاطمه مهم و اهم را فهمیده
که نیمی از دینش را
در همین خانه و با همین حقوق کم
خریده است...
معامله
معامله ی پرسودی است...
*
بازمیگردم به همسر شهید سیاهکالی...
هنوز هم کتاب یادت باشد را نخوانده ام
اما یادم باشد حتما
وقتی که خواندم
خودم را به همسر شهید نزدیک کنم
یا حداقل
خجالت بکشم از خودم
توقع هایم
و عرف های بیهوده ای که نشکسته ام هنوز...
*
فردا وفات حضرت ام البنینه
یک شخصیت متعالی
که با همین جهار جمله اطلاعاتی که از ایشون داریم، مشخص میشه ولیّ شناس خوبی بوده...
چه به حق این روز رو
روز تکریم مادران و همسران شهدا نامگذاری کردند...