ادای آدم های قوی! (بلکه قوی شدیم)
ساعت 20:49 ، 12 اسفند 97
از الان تا سی دقیقه فرصت دارم بنویسم و نوشتن یعنی خلوت با خودم.
ساعت 7:08 ایستگاه دروازه دولت، راضیه گفت دارم می میرم دیگه از کم خوابی کم خوری و کار زیاد
با لبخند میگفت و لذتی حاصل از کار مفید کردن
ولی واقعا هم خسته بود
اخلاص این دختر مثال زدنیه...
صرفا از این جهت میگفت که باهاش حرف بزنم و میدونستم که پیش هر کسی اینها رو نمیگه
پس حرفمو شروع کردم
وقتی که ایستادیم
چشم در چشمش نگاه کردم،
گفتم آره سخته
واقعا سخته
دغدغه داری مسوولیت داری، تمام بار اردو رو داری روی شونه هات حس میکنی..
بهش این حس رو دادم که میفهممش... و اونم ادامه داد:
ارهههه
اینکه من تصمیم گیرنده ام
اینکه یه اشتباه من میتونه 160 نفر آدمو بهم بریزه
اینکه بار تمام اردوی پنج روزه روی دوش منه
و من گفتم اره، راست میگی
همدلی کردم...
و راضیه باز گفت...
و من شنیدم...
بعد که یکم هیجانش تخلیه شد، دستش رو گرفتم و گفتم
ببین رفیق
همه ی اینها هست، سختی اش، مسئولیتش... و بعد شروع کردم از همه ی ریز و درشت سفر گفتن...
بعد خدا حرفی که باید یکی به خودم میزد رو گذاشت تو دهن من که برای آروم کردن راضیه بگم
گفتم ببین وقتی من خواستم فلان کار رو قبول کنم، مثل تو بودم، گفتم نمیتونم نمیشه بزرگه من میترسم من نمیکشم
گفتم اصلا یه جایی تو سفر هست تو فکر میکنی دیگه تموم شدی
دیگه نمیکشی دیگه واقعا از توانت خارجه...
ولی....
همه اینها میگذره، با همه ی بد و خوبش
ممکنه وقتی میگذره و برمیگردی عملکردت رو بررسی کنی، ببینی اووه چقد غلط، جقدر میتونست بهتر باشه، چقدر میشد بیشتر استفاده کرد و غیره
ولی...
مهم اینه راضیه
وقتی این سفر تموم شد، وقتی گذشت و رفت.
میفهمی که چقدررررر بزرگ شدی....
خودت
بچه ها...
و تو یه کوه تجربه ای حالا....
*
بخش دوم
چند روز پیش خودم دچار همین حس و حال بودم.
دقیقا مثل مشهد
به جایی رسیده بودم که منِ عاشق راهیان وقتی به راهیان فکر میکردم از حجم استرس و ترسی که احساس میکردم دلم میخواست بزنم زیر میز و از مسئولیتم فرار کنم و ب.....
اینجای متن، گوشیم زنگ خورد و ساعت 21:21 دقیقه تماسم تموم شد
یعنی درست نیم ساعت!
پس من برم شام و پیش خانواده تا بعد
*
ساعت 22:08
ده دقیقه فقط زمان میذارم متنمو تموم کنم.
اره داشتم فرار میکردم، داشتم صورت مساله پاک می کردم.
ولی پیرو شعار شهید حسن باقری، که خیلی وقته ضمیمه ی تصویری وبلاگم شده، به خودم جرئت دادم و آیه ی فاستقِم کما اُمِرت رو بیاد آوردم که نترسم و جا نزنم و ایمان بیارم به خدایی که هست.
حالا
دارم می بینم که چقدر فرق کردم
حرفی که شاید قبلا روم نمیشده بزنم حالا میزنم
جلسه ای که روم نمیشده شرکت کنم، حالا به راحتی میرم.
خیلی، همه چیز ، خیلی فرق کرده:)
و اینها همه حاصل لطف خدا بوده و جرئت به خود دادن و استقامت کردن...
استقامت....
چقدر کیف میکنم آیات استقامت رو میخونم....
من عاشق اینم که هیچوقت از رو نرم...
/از همان که رسد درد، همانجاست دوا/
*
گاهی از وبلاگم خسته میشدم
یا حس میکردم تو فضای نویسندگی مجازیم اشتباه زیاد داشتم
بارها و بارها و بارها به حذفش فکر کردم
گاهی حس کردم دیگه نمیتونم نگهش دارم، دیگه نمیتونم براش وقت بذارم، اصلا میخوام کوچ کنم برم یه جای دیگه....
ولی این روحیه ی خودمو دوست دارم
که خیلی سخت حاضر میشم کلا رها کنم و برم....
خیلی به ذهنم میرسه ولی آخرش احساساتمو قانع میکنم به اینکه فرار نکنه، بمونه و تغییر بده، بمونه و درست کنه...
مخصوصا که رفتار ما توی فضای مجازی میتونه عادتی بشه برای زندگی عادی مون
اگه من تو این فضا که به راحتی میشه حذف کرد و صورت مساله پاک کرد و از نوی نو شروع کرد، به نفسم این اجازه رو بدم، معلوم نیست چقدر بتونم کنترلش کنم که این روحیه رو به فضای حقیقی کشیده نشه.
*
پویش موثرترین وبلاگها تو ذهنم هست
و خوشحالم که اون پست ثابت در وبلاگ جناب «ن.ا» ایجاد شد که بعدا بشه مطلب همه ی افرادی که تو این زمینه نوشتن رو پیدا کرد....
ان شاالله که منم خودمو میرسونم:)
22:24 شد!
یاعلی....
- ۹۷/۱۲/۱۳