و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

سرزمینِ رازهای خفنه در دل زمین...

سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۷، ۰۷:۲۷ ب.ظ

اولین باری که رفتم راهیان
شاعر شدم...
بارها و بارها...
شاید عاشق هم شدم
که واژه واژه
می‌نوشتم
و سکووووت...
هیچ کس
و هیچ جمعی
خلوت منو بهم نزد...
خلوت آرامش بخشی
که زندگیمو خیلی تغییر داد
نگاهم رو
نگاهم رو...
نگاهم رو عوض کرد...
طلبم رو
خواسته هام رو
واقعا اون اردوی راهیان 93
نقطه عطف زندگیم شد...
*
شعرها
واژه ها
خاطره ها...


دریافت

میلی برای ننوشتن

سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۰۴ ق.ظ

یک انسانی در درون من داره میگه حرف بزن
بگو
بنویس
هر چی که شد بنویس
اصلا از هر اتفاقی میخواد یه سوژه واسه وبلاگ دربیاره.
چون دلش تنگ شده، همین
ولی
من میدونم
که نوشتن این مدلی
به صلاحم نیست...
یعنی حاضرم یه چیزی بنویسم آروم بشه ها، ولی تا الان هر چی نوشته، دیدم میل به ابرازش ندارم...
خلوتم با خودم دچار اختلال میشه.
و این میشه ابتدای گم شدن هام
گم شدن تو تعبیر و تعریف دیگران...


21 بهمن، ساعت 21

يكشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۲۱ ب.ظ

21، 21

این یک رسم هر ساله است که درب حیاط خلوت کوچکمان را باز کنیم و طنین الله اکبرمان
بین صدای مردم، گم شود...
و من با تمام وجودم
این رسم شیرین را دوست دارم
بلکه به آن تعلق دارم...

چهل ساله که پای انقلاب اسلامی ایران
برای رسیدن به تمدن نوین #اسلامی
و حقیقت کلمه ی توحید
فریادها
جان ها
مال ها
بذل شده...
چهل ساله که
سرزندگی
امید
و انگیزه ی رسیدن
مشق این قطره های نوره...

و من دوشادوش مردهایمان
یقینم را
به گوش آسمان می‌رسانم
که خداوند
بزرگتر است از هر اندیشه ای
و خداوند بزرگتر است از هر ابرقدرتی
و خداوند بزرگتر است از هر چه فکر کرده ای...

الله ا کبر
الله اکبر
الله اکبر....

جمعه ها نماز تعطیل؟

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۰۶ ق.ظ

جمعه بود و ما
برای خرید
خیابان گردی می کردیم...
حوالی منزل یک شهید
که هردو میشناسیمش
و اول خریدمان
صحبت از ایشان شد.
اذان ظهر شده بود
خرید را رها کردیم...
مساجد بخاطر نماز جمعه،بسته بود
بی تاب شده بودم،
همسرم دلگرمم می‌کرد به اینکه نماز ظهر جمعه تا ساعتی هنوز اول وقت است
ولی بی تاب بودم
مسیرمان را کج کردیم سمت مسجد...
به امید اینکه باز باشد....
به این فکر کردم که چطور نماز نخوانده برای زندگی ام خرید کنم
در فکر برکت بودم...
مسجد بسته بود...
خداوندا
اگر تا عصر مسجدها بسته باشد...
راهمان را دورتر کردیم و سمت مسجدی دیگر...
بسته بود...
اگر نمازمان قضا میشد؟؟
اگر تا غروب جایی پیدا نمیشد...

مسجد چند پله می‌خورد و بالا می‌رفت
ایستاده بودیم و دنبال چاره
یک نفر دیگر هم آمد
نگران پرسید
پس کجا نمازمان را بخوانیم؟
و رفت...
یک بانوی مسن
کنجی از سنگفرش ورودی مسجد،
بالای پله ها
نماز نشسته اش را می خواند...
من به همسر گفتم
می شود من هم بخوانم؟
وضو داشتم
مهر هم
همسرم جلوی من ایستاد
و من گوشه ای
پشت سرش
نماز ظهرم را خواندم...
بعد از نماز
آن خانم
پلاستیکی به من داد
و سجاده ی همسر شد...
و من چقدر
به وجد آمدم
وقتی تعجب رهگذران را
از نمازخواندن همسر
آنجا و آنطور
می دیدم...
دلم خواست مباهات کنم
بگویم
خدا برای من مهم است
خدا برای ما مهم است...
آری
ببینید
نمازها مهم است...
رکعت آخر همسر بود
خادم مسجد بیرون آمد
ما را دید
نماز عصرمان مانده بود
همسرم اذن ورود خواست
خادم کمی دو دل بود
گفت: «گفته اند روز جمعه...
باشد...
بیاید داخل...»
در را گشود
همسرم را طبقه ی مردانه
و مرا به طبقه ی بالا راهنمایی کرد
اینکه چ شد مهم نیست
من در آنجا حس کردم
خدا
اختصاصا راهم داده
 به خانه ی خودش
به خلوتی
دلچسب...
بعد چای مان هم دادند...
و ما نشسته بودیم
از جمال این دعوت
سخن می گفتیم...
خادم ها مشغول زینت دادن مسجد بودند
برای میلاد حضرت زینب...س
بعد آن آقا
با یک جعبه ی کوچک شیرینی محمدی آمد و گفت
این پذیرایی امام صادق از شما...
«مسجد صادقیه»
مایه ی آرامش مان شد چقدر...
بیرون که آمدیم
سخن از لذت این دعوت اختصاصی بود
و از لطف امام
هم نمازمان
و هم میزبانی...
به سر کوچه رسیدیم که همسر گفت
مروه!!!
اسم کوچه را ببین!
و کوچه،
کوچه ی خانه ی همان شهید بود.....
*
می‌شود عاشق این خدا نشد؟



نمیدونم چی بذارم عنوان رو!

سه شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۵۷ ب.ظ

مهدیه
مهدیه ای که انقدر آرومه
سر صبحی با حرص می‌گفت اخه چرا بچه های فلان دانشکده انقدر اذیت میکنن مروه...!
دیر میان، دیر میرن... حرف گوش نمیدن...
من با محبت نگاهش می کردم...و اون با ناراحتی ادامه میداد...
بعد انگار یاد صحبت های اون روز خانم نوری افتاده باشه گفت: چقدر سختههه واقعا تحمل کردن این روحیه ها...
من لبخند رو هم چاشنی نگاهم کردم...
خودش ادامه داد:
ولی خب باید صبور بود دیگه...
فاطمه(یکی از سرگروه های دانشکده مذکور) دختر خوبیه...
وقتی از نزدیک باهاش حرف می‌زنی مهربونه ها، ولی واقعااا حرص میده یه وقت هایی...
اخه تشییع شهید؟؟؟؟
مگه ما دوست نداشتیم که بریم.....
من تماس همسرم که سربازه رو از اون سر دنیا جواب ندادم بخاطر کلاس مون بخاطر تعهدم...ولی بعضی ها...
قربون صدقه ی تعهدپذیری اش رفتم و باز با لبخند منتظر شدم حرف بزنه برام...
گفت البته میدونی...
گاهی که فکر می‌کنم می‌بینم فاطمه هم حق داره خب...
پدر نداره...
این خودش خیلی مهمه...
کمکش کردم، گفتم: آره عزیزم... فرزند اوله، بار مسئولیت زیادی روی دوششه، برادر نداره، خب معلومه که مرد میشه، معلومه حساس میشه... و مهدیه ادامه داد اره دیگه بالاخره باید اینجور نیروها رو نگه داشت... صبر کرد...

و بعد در کنار هم سعی کردیم درکش کنیم...
درکش کنیم و بگذریم ازش...
بگذریم اگه حرفی زد اگه کوبید اگه کم صبر بود....
خدا هم ما رو همینجوری می بینه ها...
هی درک مون میکنه هی خوبی هامون رو بزرگ می کنه... هی بهمون امید میده...
اگه خدا ما رو با معیارهای خودش بسنجه که... هیچییی

رحمت خدا بر کسی که یه بار منو با خاک یکی کرد و گفت چرا شرایط آدم ها رو نمی بینی؟ خدا اینجوری باهات رفتار کرده؟ خدا بیش از توانت ازت خواسته؟ رحم کن... رحیم باش... ستار باش... عفوپذیر باش... بزرررگ شو....!


**

یه مدت مدیدی ننوشتم...
دومین مسئله ای که اون روزا نگرانش بودم و گفتم برام دعا کنید
با کلی دغدغه و نگرانی به سلاامت سپری شد...
اردوی مشهد...
ولی به جرئت براتون بگم
یه روز که خیلی فشار زیاد شد
که ترسیدم از اردو بُردن
که شیطون برای تک تک بخش های اردو نگرانم کرده بود
که هی می‌گفت سخته سخته سخته نمیشه نمیتونی اصلا نرو نبر فرار کن و...
به خودم اومدم گفتم مروه!!!
اردوی مشهده ها!!!
فاطمیه است ها!!!
اصلا مگه تو قراره ببری تو مگه کاره ای هستی که حالا بخاطر ضعف تو اردو بخواد طوری اش بشه...
اصلا مگه کار خدا لنگ توئه...!!!
نرو، نَبَر...
خودت محروم میشی فقط!!
بابا جرئت بده به خودت!
و بعد...
همون موقع که احساس می‌کردم هیچکس نمیتونه حالمو خوب کنه
حتی خودم
دو رکعت نماز خوندم
در حالی که زیر بار روانی منفی ای که شیطان و نفسم درست کرده بودن داشتم له می‌شدم...و حتی توان توجه به معنویات رو نداشتم،
توی قنوت نماز دورکعتی ام،
گفتم:
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها بعدد ما أحاط به علمک...همین...

و سپردم...

 بعد
دیگه هر وقت بچه ها اومدن پی وی
ترسشون، نگرانی شون، دغدغه شون رو گفتن
گفتم:
بچه ها، اردو نذر حضرت زهراست...
من دیگه ترسی ندارم...
و همون هم شد....
همه چیز فوووق تصورم خوب پیش رفت:))
راستی...
میدونی سر نماز به چی فکر کردم؟
به اینکه ببین اصلا تمااام دنیا به کنار
هزارتا مثل این دغدغه میاد و میره... چقدر جای شکررررر داره همین که من به یه جایی رسیده حالم که توفیق شده اینطوری از ته دللللل و عمییییقا صداتون کنم....
خیلی لذت بخشه ها...
خیلی....
من هنوز لذت اون یازهرای سه سال پیشم رو که تو اووج سختی گفتم، میچشم:)
لذت به یاد اومدن اون تیکه از نوحه ی بی بیِ بی حرم که می‌گفت....
«تو قلبم حرم داری....»
*
فاطمیه
اول سال مونه انگار....
همه چیز از حضرت زهرا..س شروع میشه...
من زندگی معنویم رو، تعهداتم رو، حساب کشیدن هام رو، از فاطمیه شروع میکنم....
فاطمیه
اولین محک ولایت پذیری
اولین سکوی بندگی....
*

جدا به یاد همه بودم، مشهد....
قبول باشه عزاداری های شما...
چقدر هم که وبلاگ به روز شده ی نخونده دارم:)
و حتی نظراتی که هنووووز جواب ندادم...
عفو کنید

به سادگی...

چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۰۷ ب.ظ

زندگی من
به سادگی
بدون آن که حس کنم چطور،

وصل شد
به روزگار او...

تا
برویم و
بسازیم
#با_هم...




به وقت شنبه، هشتم دیماه 1397



آه، استجدی العبور

يكشنبه, ۹ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۰۷ ق.ظ

فدوی طوقان
شاعر مقاومت فلسطین
که بخاطر اشعار سیاسی، تابعیت فلسطینی ازش سلب شده...
شعر زیبایی در توصیف این آوارگی و انتظارش پشت مرزها داره...
یک طرف جمعیت منتظربرای ورود به فلسطین یک طرف صهیونیست غاصب...
یکی از زیباترین بخش های شعرش رو مینویسم
رنج و عشق و میهن دوستی و امید و حسرت رو با هم داره...

« کفانی اظل بحضنها...

رهایم کنید تا در آغوش سرزمینم بمانم...

کفانی أموت علی أرضها

بگذارید بر خاک سرزمینم بمیرم

و أدفن فیها

و در آن دفن شوم

و تحت ثراها أذوب و أفنی

و زیر خاک آن ، ذوب و نابود شوم

و أبعث عشبا علی أرضها

و بصورت گیاهی بر زمین آن برویم

و أبعث زهره

و شکوفه ی آن(گیاه) گردم...

تعیث بها کف طفلٍ نمْته بلادی

تا در دست کودکی که سرزمینم او را پرورانده، لِه شوم...

کفانی اظل بحضن بلادی

بگذارید در  آغوش سرزمینم بمانم

ترابا

و عشبا

و زهره...

خاکی ، گیاهی یا شکوفه ی آن...

یعنی فقط بذارید من اونجا باشم
هر چی بودم بودم
اصلا میخوام اونجا بمیرم
میخوام فدای یه لحظه شادی کودکان سرزمینم بشم...
رهام کنید...

:(



امام رضا، قربون کبوترات...

سه شنبه, ۴ دی ۱۳۹۷، ۰۹:۲۶ ب.ظ

یه امام رضایی هست
ظاهرا یه گوشه ی نقشه ی ایران
حرم و بارگاهشه
ولی خیلی زنده است
خیلی همه جا هست
قربونش بشم الهی... :)

رفته بودم تو کانال شخصیم بنویسم، دیدم نوشته ی قبلیم اینه که کلی به امام گفتم من استرس دارم
من تو این زمینه این زمینه این زمینه به کمک نیاز دارم...

وقتی خوندم متنم رو
مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد
که تو همه این زمینه ها آقا برام کسیو فرستاده
و راهنماییم کرده...

چجوری از خجالتت دربیام آخه من؟
فدای رأفتت....

من هنوزم کلی کمک میخوام ها... :)

*
شعری که تو عنوان نوشتم شنیدین؟ خیلی لطیف و دوست داشتنیه...


همین

پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۲ ق.ظ

امروز داشتم مطلب بعدی سفرنامه ی اربعین رو می نوشتم.
توی مترو...تموم نشد. خواستم خونه که رسیدم وقت بذارم
ولی دیدم انصااافا نمیشه.
نمیرسم...
یه جوری این ده پونزده روز برام مهمه و باید جدی وقت بذارم که نگو.
خودم دوست ندارم فاصله‌ی بین مطالب سفرنامه زیاد بشه ولی اولویتِ خدا چیز دیگریه. نامردیه اگه کاری که خودم دوست دارم رو انجام بدم. (امیدوارم مردونگی به خرج بدم.)

اگه لطف کنید سفارش ما رو پیش خدا بکنید، ان شاالله به سلامت سپری بشه این چندتا موضوعی که مشغولشم، ممنون میشم. و جبران میکنم ان شاالله یه جایی،یه جوری.

این حدیث هم برای اینکه دست خالی تشریف نبرید.




همقدم با شهدا، قسمت دوم

چهارشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۲۱ ق.ظ


غروب رسیدیم موکبی که دوستم خادم بود،گفتم من چند دقیقه برم دوستم رو ببینم و برگردم.
پدرم گفتن پس ما زیر این تابلو ایستادیم.
رفتم و دوستم رو دیدم و ده دقیقه ای برگشتم سریع خودم رو رسوندم به تابلو که برای نماز مغرب و جای خواب پیدا کردن دیر نشه.
ولی خانواده نبودن...گفتم خب شاید همین حوالی دارن چایی میخورن.
پنج دقیقه...ده دقیقه...پانزده دقیقه....
نه،
 نیستن انگار...
هوا داشت تاریک می‌شد...
دستم رو بردم بالا،
رفتم رو بلندی،
 هر چی چشم چرخوندم...
نبودن انگار...
مگه میشه یه ویلچر با دوتا آدمو نتونم ببینم.
نیم ساعتی شده بود که از پیش دوستم برگشته بودم، نزدیک اذان هم شده بود، دیگه داشت دیر می‌شد...
به سرم زد برم سر عمودی که از هم جدا شدیم شاید دیدن نیومدم، رفتن اونجا.
بدو بدو خودمو رسوندم به عمود،
ولی کسی نبود
صدای اذان مغرب از موکب های مسیر پخش شد...
داشتم به مامان اینا فکر میکردم که الان منتظرن، ولی کجا؟
به اینکه بابا گفت امشب دیر نشه...
و همینطوری که فکر می‌کردم و برمیگشتم سمت قرارمون، تو مسیریه تابلوی کوچیک دیدم که عکس دوتا شهید عراقی روش بود
نگاهم زوم شد روی شهیدی که سمت چپ بود،یه اسم جالبی داشتن که یادم نیست الان، با ناراحتی گفتم مگه شما زنده نیستین، پیدام کن دیگه،دیر شد.
بعد دوباره رفتم سر قرار، زیر تابلویی که ایستاده بودم.
یه خرده ایستادم دیدم داداشم همونجور که دستش بالاست و چشماش می چرخه دنبالم، داره این سمتی میاد. خیلی خوشحال شدم، رفتم سریع سمتش.
گفتم کجا بودین؟ من خیلی وقته اومدم.
گفت قرارمون اینجا نبود که، و همونطور که با سرعت منو می برد سمت موکبی که برای نماز پیدا کرده بود، گفت ما اینجا بودیم،
زیر این یکی تابلو.
و تابلو،
همون عکسِ شهید عراقی بود
حس کردم لبخندش،
داره ذوبم می کنه...
*

پی نوشت: این نوشته در بخش ادامه ی مطلبِ قسمت پنجم سفرنامه هم ارسال شد.
یه جوری تا اینجا دقیق نوشتم که حالا دلم نمیاد بقیه رو سرسری رد بشم:) ولی از اونجایی که تازه تا روز دوم پیاده روی نوشتم و حالا موونده روز آخرش و کربلا و یه نوشته ی تو راه برگشتم، انگار تا عید مشغولم:)
فقط الان یادم رفته شب دوم کجا موندیم، دیگه خدا بقیشو بخیر کنه:))


حالا کلا تا اینجا نظری دارید به سفرنامه ها؟ اونهایی که مطالعه کردند...