و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

و قسم به پاکی خون شهید

شنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۴، ۰۱:۵۳ ق.ظ

نوشته‌ روایت‌گونه از ۵ شنبه، ۲۱ فروردین ۱۴۰۴: 


 خیلی وقت بود که معراج شهدا نرفته بودم

اون فضای پاک و معنوی رو ندیده بودم...

*

۵ شنبه ظهر، سوار بی آر تی و بعد مترو شدم

انگار وارد یه کشور دیگه شدم! 

اتفاقا وقتی وارد قطار شدم، بحث داغ بود

انگار قبل اینکه من برسم یکی، به یکی دیگه، یه چیزی گفته بود، که بحث داغ مسئولین و حالا من عوض بشم مگه کل کشور درست میشه و این چیزا بود

و هر کسی توپ رو تو زمین دیگری می‌انداخت‌.

زود باید پیاده می‌شدم، تیپ‌ها، سطح غریب و عجیب آرایش‌ها

فروش مینی اسکارف و شال‌های توری کارشده با نگین و مروارید که از هیچی سر نکردن خیلی جذاب‌تره و شاید هدفش اون بخش از جامعه است که هنوز نتونستن همون یه ذره شال رو از سر یا دور گردن دربیارن، و با این‌ها دیگه به مقصد می‌رسیدن... 

پیاده شدم و حین خط عوض کردن به همین چیزها فکر می‌کردم، به اینکه چه نظارتی روی پوشاک هست؟ چطوری میشه برای این وضعیت نابود فرهنگی، یه کاری کرد؟ 

ولی مثل قبل به هم نمی‌ریزم و حالم اونقدر بد نمیشه که تعادل روحیم رو از دست بدم‌

ایستگاه ۱۵ خرداد، پیاده شدم... دیدم کرور کرور آدمه که داره میره سمت بازار! 

توی ذهنم میگم مگه اون خانمه نمی‌گفت مردم دارن از گشنگی می‌میرن، پس این‌ها درخت متحرکن؟! 😀 

خروجی غرب رو میرم بیرون، سمت خیابون بهشت... 


از همون حوالی کوچه معراج، نور و برکت حضور شهدا، فلبم رو پر می‌کنه، انگار که هیچ زهری به جونم ننشسته و هیچ فکر ناخوشی سراغم نیومده...

مدت‌ها شده که اینجا نیومدم... 

از روی ساعت دارم دیر می‌رسم ولی خوشحالم که دخترم رو هم آوردم.

وقتی می‌خوام وارد سالن بشم، یه آقای نسبتا میانسال با لباس مشکی میگه: ببخشید یه لحظه صبر می‌کنید؟ 

و از یه عالمه جوون سیاه‌پوش که اون‌طرف ایستادن و سر بالا نمیارن هیچکدوم، می‌پرسه: الان می‌تونن برن داخل؟  اون اتاق که می‌گفتین نباید کسی بره کجاست؟ 

یکی از آقایون جوان میگه بله حاجی، برن داخل، اون اتاق بحثش جداست. 

حاجی عذرخواهی می‌کنه و میگه بفرمایید. ببخشید.

با نرگس وارد میشیم، توی ذهنم میگم امنیت، فقط به اینکه جنگ نباشه نیست. امنیت یعنی همین که وقتی اون آقا جلوی من رو می‌گیره من با آرامش کامل می‌ایستم چون می‌دونم حرفش حقه. صبر می‌کنم. اصلا اعتراضی ندارم. * اعتماد می‌کنم * 

امنیت یعنی اون آقایون جوانی که انگیزه‌ای برای برگشتن به سمت من و دیدنم رو ندارن و من هم خودم رو در معرض آسیب نمی‌بینم. امنیت یعنی این احساس ایمان و برداشت ایمان از کسی داشتن... 

وارد شدیم... نرگس که با توضیحات قبلی من فکر می‌کرد رفته مهمونی، خونه شهید، خوشحال بود. 

خواهر کوچیکه شهید که دوست ماست، هنوز نیومده بود ولی یکی از رفقا بود. 

رفتیم و نشستیم. 

برخلاف مراسمات رفیق همسرم که دوسال پیش فوت شد، حس غم نداشتم. حتی یه خوشحالی‌ای داشتم که باید کنترلش می‌کردم تا بروز نکنه. از بس که فضا مثبت و معنوی بود. 

هرکس یه گوشه‌ای نشسته‌ بود قرآن می‌خوند و ذکر می‌گفت.

از سلام احوال پرسی‌ها و تسلیت‌ها، فهمیدیم این دو خانمی که نزدیک ما نشستن مادر شهید و خواهر دیگرش هستن. 

آرام، بی‌صدا، متین... 

رفتیم جلو، سلام کردیم، معرفی کردیم و تسلیت گفتیم و تبریک برای عاقبت بخیری پسرشون. 

کمی بعد، نرگس گفت دستشویی دارم، ضدحال بود ولی چاره‌ای نداشتم.

رفتیم بیرون، یادم نبود که سرویس‌ها کجاست، دوست داشتم زودتر برگردم تو، پرسیدم.

یه آقایی اومد جلو، رفت پایین دید سرویس مردونه است، من داشتم می‌گشتم، ایشون هم پیگیر داشت می‌گشت، توی ذهنم تعجب کردم حقیقتا، که سر باز نزد، نگفت نمی‌دونم، نگفت برو اونور رو بگرد، خودش اومده بود و داشت می‌گشت صرف اینکه یه سوال پرسیده بودم، یه لحظه یک جرقه غمناک، توی ذهنم اومد ، که این کار، یعنی *احساس مسئولیت* ، همون چیزی که پسر مرفه وزیر رو، برد هرمزگان، که بعد اینطوری شد،  * احساس مسئولیت* ... همون چیزی که پدرشون، پزشک حاذق چشم رو با بهترین موقعیت شغلی، حقوق مزایا و اصرار زیاد مقامات آلمان برای نگه‌داشتن شون در بیمارستان بزرگ شهر، برگردوند به این اب و خاک، به این مردم، به این جایی که یک چندم از اون اهمیت رو به ایشون نمی‌دادن ، ولی موند، چون اعتقادش خدمت بود... یه آدم باتقوای واقعی که شاید اگه حضورا دیده بودم‌شون، نمی‌تونستم پی به این عمق وجودی و این شخصیت مومن ببرم.

حس غم نشست تو قلبم، که چه آدم‌های خوبی رفتن و ... هستن هنوز، مطمئنم که هستند... 

رفتیم تو، رفیقم اومده بود

ترکیب حس غم از دست دادن خوبان، با چشم‌های سرخ‌ خواهر شهید، جگرم رو شعله‌ور کرد... 


خداوند رحمت‌شون کنه و ما رو هم...

الهی که به برکت قدم‌های خوبان عالم،

کسانی که در گوشه گوشه عالم هستی، مشغول خدمت خالصانه و عاشقانه به امام‌شون هستند و ما نمی‌شناسیم‌شون، 

ما هم جزو یاران حضرت بشیم

و دنیا و عاقبت به خیر ...


# شهید محمدرشاد طریقت منفرد

بعضی چیزها رو باید گفت...

پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۴، ۰۸:۴۳ ب.ظ


روایت خوبی ها: 


اون روزی که این کلیپ رو دیدم:
آخرین وضعیت جهادگران بسیجی حادثه دیده گروه جهادی شهید اصغر پاشاپور مجیر؛ که صبح روز جمعه در جاده بندرعباس سیرجان به دلیل ترکیدگی لاستیک، خودروشان واژگون گردید.  @khayronesa_ir

با خودم گفتم خداروشکر که برادر دوستم، حداقل زنده است، خیلی بی‌قرار بود، گفت اولش خبر بابا رو هم همینجوری بهمون دادن، گفتن مجروح شده ولی بعد فهمیدیم کار تموم شده...
گفت ریه‌هاش آسیب دیده، پهلوهاش سوخته، کتفش در رفته، لگنش جراحی می‌خواد...
گفتم ای وای، ولی خداروشکر که زنده است، ان‌شاالله باز هم سرپا میشه...
وقتی خبر داد انتقالش دادن تهران، بخش آی سیو، گفتم خداروشکر، که فقط کنارشون هست، اخه یه دختر بعد پدرش، دلگرم به برادرشه...

بعدش چطور شد که امروز پیام داد بچه‌ها دعا کنید، دارن احیاش می‌کنن....
و تمام... دقایقی بعد خبر داد که برادرش شهید شد....

من که خود شهید رو نمی‌شناختم
ولی پدرش... خانوادش...
یک خانواده اصیل و شرافتمند و باتقوا، به معنی واقعی
برامون تعریف کرده بود زمان وزارت پدرش، یه سفر کاری کیش داشتن، چون عید بوده خانواده اصرار کردن که ماهم بیایم، پدرش گفته‌ اصلا و ابدا، مگر اینکه با خرج خودمون بریم.
با خرج خودشون رفتن توی اون هتلی که پدرش بوده، با اینکه کلا پدر رو نمی‌دیدن، در حد جیب‌شون اونجا خرج کردن.
به قول خودش انقدر همه چیز گرون بود که مادرم می‌گفت خرج یه سفر حج تمتع رو برای ۳ روز پرداخت کردیم
براشون راننده گذاشته بودن، مادرش زنگ زده بود اعتراض، یعنی چی که راننده فرستادین! بچه‌هام فکر می‌کنن لابد کسی‌ان! لازم نیست خودشون میرن و میان...

بله، از چنین پدر مادری، چنین پسری درمیاد
که در راه خدمت به مردمش، در راه آبادانی کشورش، جانش رو فدا کنه...
#


این متن رو دیروز نوشتم، گفتم ویرایش می‌کنم ولی فرصت نشد

گفتم فرستادنش، بهتر از اینه که بیات بشه 

دغدغه‌های ذهنی شروع سال

دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۴، ۱۲:۵۲ ق.ظ

سلام، عیدتون مبارک

دیشب نشستم بعد مدت‌ها به نوشتن... گفتم اینجا هم بذارم به یادگار


شب آخر ماه رمضانه و یه حس دلتنگی توام با نگرانی دارم.

یعنی دوست ندارم تموم بشه چون دلتنگ حس و حال خوش و اتفاقات خوبش میشم و از تموم شدنش نگرانم چون با اتمامش تعطیلات تموم میشه، برمی‌گردیم خونه و هزاران کار دارم‌! 

چند روزیه که اومدیم شهر همسر برای تازه کردن دیدارها، خونه‌های بزرگ و رفت و آمدهای این چندوقت باعث شده نرگس حسابی بهش خوش بگذره و کاری به من نداشته باشه، خیلی از این بابت خوشحال بودم براش و وقتم آزاد بود. 

ولی الان که دوباره برگردیم تو پذیرایی ۱۲ متری خودمون که بخشی‌اش هم وسایل گرفته‌، بچه‌ام دوباره میشه همون دختری که انتظار داره خیلی براش وقت بذارم، باهاش بازی کنم، وقتی حرف می‌زنه کاملا بهش توجه کنم و ... و گاهی هم الکی بهانه بگیره... و من هم دلم براش بسوزه و از تنهاییش اذیت بشم، هم از این‌که با هر کسی نمی‌جوشه و بار تأمین عاطفیش میفته رو دوش خودم، ناراحت باشم. 

البته این خوبه که چندان برونگرا نیست و هی نمی‌گه بریم بیرون یا فلانی بیاد خونمون و می‌تونه به تنهایی خودشو سرگرم کنه با دنیای خیالی و عروسک‌هاش

ولی خب بازم بچه است به هر حال... 

این مدت خوابش هم به هم خورده و تا یه مدت طول می‌کشه تا به روال سابق برگرده. ( همینجا از خدا میخوام این روال زودتر سپری بشه ) 

از طرفی، یه مدت بخور و بخواب دلچسبی داشتم اینجا 😀وقتی برگردم مجدد خودمم و آشپزخونه و شکم‌های گرسنه! ؛)

حالا این‌ها زیاد مهم نیست، 

چند وقته که کسب و کارم رو جمع کرده‌ام. قصد برگشت دوباره هم نداشتم. فقط گاهی وقتا برای دوستایی که به محصولاتم اعتماد کرده بودن و استفاده می‌کردن، میاوردم. 

تا اینکه مریم، گفت میخوام به طور دلی، یه محصولتو تو کانال معرفی کنم. گفتم باشه. معرفی همانا و سیل عظیم پیام‌ها همان! 

۳ ، ۴ ساعت پیوسته جواب دادم دیدم اصلا کم نمیشه! هی داره میاد و من کلی توضیح باید بدم که این محصول چیه و از چی درست شده و نحوه مصرفش چطوریه و قیمتش چنده و ... دیدم نمیشه اینجوری! 

رفتم تو کانال غیرفعال‌‌ موادغذایی‌مون، که به خاطر سختی کار هماهنگی با کشاورز و ... معلق مونده بود ، یه مطلب گذاشتم و همه توضیحات محصول رو نوشتم و به هرکس پیام می‌داد لینک می‌فرستادم تا توضیحات تکراری ندم. بعدم اسم کانال رو به سلامتکده تغییر دادم، چون که انگیزه گرفته بودم بتونم اون ایده‌ای که همیشه تو ذهنم داشتم و خیلی برام جذاب بود بتونم، اجرایی کنم. 

چه ایده‌ای؟ 

یکی از روزهایی که کلی درباره روش‌های کسب درآمد قابل اجرا برای شخص خودم فکر می‌کردم، به این نتیجه رسیده بودم با توجه به اینکه خودم از خطه مازندرانم و همسرم از خراسان و غیر از اون سفرهای زیادی به استان‌های مختلف داریم، بهترین کار اینه که از هر شهری بهترین محصول و چیزای نابی که تو استان‌های دیگه نیست، از تولیدکننده‌هاشون بگیریم و برای بقیه که ندیدن و نچشیدن ببریم. چیزایی که بتونیم تو ماشین خودمون حمل کنیم و هزینه تمام شده‌اش برای خودمون و مشتری خوب دربیاد. 

حقیقتا از این کار لذت می‌بردم. از اینکه زرشکی بیارم تهران ک دوستام حیرت کنن و بگن پس زرشک درجه یک اینه! یا برنجی ببرم خراسان که خانواده همسر با همه ارزشی که برای برنج پاکستانی و ظاهر مجلسی‌اش دارن دیگه غیر از ایرانی نپزن و برنج لاشه و نیم دانه رو ترجیح بدن به پاکستانی، یا مثلا کرم‌هایی خانم حسینی عزیزم که چندساله دارم باهاش کار می‌کنم، وقتی دوستم می‌گفت اگزمای دستش خوب شده یا قیمتش با این کیفیت عالیه و ...، لذت می‌بردم. انقدر لذت می‌بردم که حتی وقتی فهمیدم چند ماهه که تو ضررم، دوست داشتم بازم ادامه بدم.

و هنوز هم دوست دارم ادامه بدم، اما نمی‌شه... 

امسال که اومدم اینجا چند نفر ازم پرسیدن دیگه محصول نمیاری؟ و من از بس دلم می‌خواست دوباره کار مروه رو شروع کنم؛ نشستم حساب کتاب کنم که ببینم می‌تونم توی برنامه‌های روزانه‌ام یه جایی برای راه اندازی دوباره کسب و کارم باز کنم؟ 

وقتی نشستم برنامه کارهای طی هفته‌ام رو نوشتم؛ _تازه با جدیت و سرعتی که هنوز بهش نرسیدم و باحداقل اتلاف وقت، _ دیدم طی هفته کلا ۳ ساعت زمان خالی دارم :/ 

که اون هم قطعا تا من بیام به اون سرعتی که تو برنامه‌ هست عادت کنم، عملا ندارمش. بلکه هم بیشتر. 

و یه نگرانی دیگه‌ام اینه که همه این برنامه‌ریزی‌ها بر مبنای زمان‌بندی فعلی زندگیمه. 

تو تابستون وقتی سربازی همسر تموم بشه، نمی‌دونم برنامه‌مون چه تغییری می‌کنه... و سال خونه‌مون هم هست که واقعا امیدوارم بلند نشیم... تازه دارم به این خونه عادت می‌کنم و برنامه‌هام رو با توجه به مسافت‌ها و مسیرهای این خونه چیدم... 

خلاصه سال جدید و ان‌شاالله اتفاقات جدیدی در پیشه که هم براش ذوق دارم و هم نگرانی... 

#

بعدا که فکر کردم، ببینم از کجای برنامه اگه بزنم می‌تونم جا باز کنم، دیدم خب نمیشه! از غذاخوردن و پختن که نمیشه زد، از کلاس‌ها هم که اصلا، بخش کارهای خونه هم که تازه دارم بهش نظم میدم و انصافا مختصر و جزئی نوشتم، یه بخش استراحت‌ و لم دادن و فیلم دیدنه روزی یه ساعت، که می‌تونم از رو کاغذ حذفش کنم جاش رو پر کنم، ولی عملا نشدنیه. چون بالاخره طی روز حداقل یه ساعتم داره هدر میشه؛ اینکه رو کاغذ ننویسمش در اصل قضیه توفیری نداره. 

ولی خواب... خواب رو باید کمتر کنم. اگه فقط یه ساعت کمتر بخوابم طی شبانه روز، در هفته ۷ ساعت وقتم باز میشه! ۷ ساعت یه تایم قابل توجهه که میشه برای یه پروژه به خوبی روش حساب کرد... 

به شرطی که بیداریم رو قدر بدونم و کارهام رو از توی گوشی خارج کنم تا حد ممکن.

فایل کتب حوزه رو بریزم رو لبتاب. و بخونم. 




احد

جمعه, ۵ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۴۱ ق.ظ

 

مردم ‌زیادند ‌و‌ پرتوقع...

خدا یکی ‌است ‌و سریع‌الرضا؛ پس ‌تو او را راضی ‌کن، دیگران ‌چیزی ‌نیستند. 


#استاد_علی_صفایی_حائری

تلنگری به خودم

چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۳، ۰۹:۳۳ ق.ظ

رهبر واجب کرد بر همه ما

که وایسیم کنار حزب‌الله

واسه نابودی این رژیم منحوس

اون‌وقت منِ بچه بسیجی

منِ بچه هیئتی

منِ ولایی

اگه زندگیم بعد از این فرمان آقا

با زندگی قبل از این فرمان 

فرقی نکنه

باختم!


#


زمان داره خیلی تند میگذره

و من همش به این حدیث فکر می‌کنم: 

ایمان خود را قبل از ظهور کامل کنید که در لحظات ظهور ایمانها به سختی مورد ابتلا و امتحان قرار می‌گیرند. 

( کافی ج ۶ ص ۳۶۰ )


طوبی لک و حسن مئاب

دوشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۴:۰۲ ب.ظ


در تاریخ بنویسید رییس جمهوری بود


شب را در کوه های صعب‌العبور، 

زیر بارش شدید باران و دمای منفی ۱۶ درجه

و در حین انجام مأموریت سپری کرد و


 مردمانش در خانه هایشان در سلامت و

امنیت کامل برای سلامتی او دعا کردند🖤

.

در تاریخ بنویسید، 

نه پشت میز و صندلی

بلکه در میانه ی میدان

جان سپرد... 🥺



هیچ چیز، ثابت، نمی‌مونه ( سالی که گذشت)

سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۲، ۰۴:۲۳ ق.ظ

سال عجیبی بود امسال...

پارسال همین موقع‌ها، تازه خونه خریده بودیم

شدیدا مشغول اسباب کشی، جمع کردن و کارتون زدن و ...

اواخر اسفند، اسباب کشی کردیم و ضرب العجل با کمک دو روزه زن داداش، همه چیز رو مرتب چیدیم. 

اما انگار این خونه، خونه ی اقامت نبود! 

چند روز بعدش به علت رسیدن ماه رمضون و شروع تعطیلات رفتیم شهر همسر. و این سفر دقیقا تا عید فطر طول کشید چون همسر برای منبر شب‌های قدر دعوت شد و دیگه تا آخر همونجا موندیم. ( حالا دیگه جزییات خیلی دقیق یادم نیست) ؛ از سفر که اومدیم و یکم خستگی در کردیم، درست روز تولد یکسالگی دخترم، اولین مهمونی خونه خودمون رو برگزار کردیم😊 البته بدون کیک، بدون نیت تولد...  ولی خدا از دلم خبر داشت، مامان بابا و داداشم اینها یهو اومدن سوپرایزمون کردن و خیلی خوب بود این برام. ( یادم باشه حتما به همسر بگم چقدرر تو دلم مونده تولد یکسالگی براش نگرفتیم و اون شب از ادغام مهمون هامون چقدر هول و دستپاچه شدیم و یه عکس خوب نگرفتیم حداقل:/ البته چرا به اون بگم بیشتر خودم مقصرم که انقدر هول میشم و هی میگم نکنه اینا سختشون شه، نکنه برا اونها کم بذارم و... البته مهمونی اولم بود و هنوز به آشپزخونه خیلی کوچیک عادت نداشتم. دیگه حالا ولش کن، مهم اینه اون لحظه دم در دیدمشون شاد شدم. 😊 ) 

 دو هفته ای تو خونمون زندگی کردیم و بعد یه سفر کوتاه رفتیم شمال. که اقوام من رو ببینیم.  شیطون توی ذهنم می‌گفت: خودش می‌دونه من روزهای مهم زندگیم دلم میخواد دورم خلوت باشه ، خودمون باشیم ، عد روز تولدم منو آورده اینجا. شیطونه دیگه ، همیشه بدترین چیز رو در نظر آدم میاره.

داشتم مغلوبش میشدم.... شاید هم شدم که وقتی همسر زنگ زد یه دقیقه بیا پایین بریم دور بزنیم، نرفتم. انقدر درگیر افکار منفی بودم که احتمال مثبت ندادم. گفتم بیا ناهار بخوریم بعدا میریم. یکی دو بار دیگه هم گفت و دید نه! مرغ خانم یه پا داره! 😁 بنده خدا  خودش اومد بالا و دیدم دستش یه کیک کوچیکه. ولی با یه دنیا محبت عمیق 😍 خوشحال شدم؟ 

خیییییلی! 

مخصوصا که فهمیدم قصد داشته تنهایی تو ماشین منو سوپرایز کنه، حتی بدون بچه 😍 می‌خواست بریم دور بزنیم دوتایی و بچه پیش مامان و مادربزرگ باشه. ای دو صد حیف که من خرابش کردم ( و همینم درس شد برام) 

تولد رو گرفتیم و رفتیم تهران. رفیقمون تو بیمارستان بستری بود، همسر زنگ زد به پدرش که هماهنگ کنه بریم عیادت. 

داشتم تو خونه کارهای شستشو و ... بعد سفر رو انجام می‌دادم که دیدم همسرم با صدای لرزیده و بلند گفت چی دارین میگین حاج آقا؟! یعنی چیی؟! 

اومدم جلو در اتاق، از دیدن حالتش، وا رفتم.... 

 پدرش گفت پسرم دیگه خوب شد، دیگه هیچ دردی نداره. و گوشی رو قطع کرد. 

دست و پاهام شل شد، مثل شیری که سر بره، ریختم روی زمین. شوک بزرگی بود. اصلا انتظار مرگش رو نداشتم. اصلا باور نمی‌کردم. نمیدونستم اینهمه غم رو با کی سهیم بشم؟! چطوری خودمو دوباره بلند کنم که به همسر بیچاره بتونم روحیه بدم... رفیقم رو چیکار کنم؟ خانمش رو؟! 

چند ساعت توی خونه دور خودمون می‌گشتیم. سریع کارها رو تموم کردم و زنگ زدم به خانمش، با چه حالی همسر منو برد خونشون، با چه حالی اون شب شام گذاشتم، با چه حالی رسیدیم محله شون و چییی گذشت به همسری که اونو برادر خودش می‌دونست؟! 

و از همون شب، مراسمات سوگ و عزاداری ما شروع شد. از این شهر، به اون شهر.... 

خانواده خودش از همه بدحال تر، داغون تر، جوون از دست داده، بی قراااار... از اون طرف، همسر من رفیق صمیمی اش بود، یکی یکی بچه های حوزه می‌فهمیدن زنگ می‌زدن ، می‌پرسیدن و این روایت غمبار دوباره از اول برای همسرم تکرار می‌شد... دیگه دیدم نمیشه، خودمو باید سریع جمع کنم. اصلا نباید غم رو توی چهره ام ببینه. با اینکه اون طفلی انقدر حالش بد بود، اصلا چیزی نمی‌دید، تو حال خودش بود همش... 

یک ماه تمام، از غسل و کفن و تدفین که سخت ترین مراحلش بود، الحمدلله بالا سر رفیقش بود، تا مراسم سوم و هفتم و ...   که تو شهرستان بود. من و این بچه یک ساله نوپا هم به دنبالش... خانمش رفیق عزیزم بود، شب و روزمون باهم بود، نمی‌تونستم تنهاش بذارم وقتی می‌دیدم اطرافیانش هم همچین هواشو ندارن. 

اصلا این طفلیا غریب بودن. غریب روحی... 

بعدش تو مسجد حوزه براش مراسم گرفتن، هنوز یه ماه نشده بود، تو فکر مراسم چهل بودن که ما برگشتیم خونمون، سر زندگیمون. تو همین مدت کوتاه، دایی من اومده بودن تهران، بالاخره بعد مدت‌ها توفیق شد، اومدن شام خونمون. 

همسر یکم بهتر شده بود حالش. این شد دومین میزبانی ما در سال جدید! مایی که هر هفته مهمون داشتیم، تازه اواخر خرداد، دومین مهمانی سال‌مون بود! 

تازه داشتیم به روال عادی برمی‌گشتیم... من بعد مدت‌ها خونه رفیقم دعوت شده بودم، جمعی از دوستان بود و مولودی، گفتم برم حال و هوام عوض میشه... این بچه طفلی از فضای غم درمیاد... 

تو اسنپ بودیم با دوستان که می‌رفتیم پدرم زنگ زد که دایی تموم کرد.... 

شوکه شدم... توی اسنپ زدم زیر گریه!! من!! 

نمی‌دونم شاید پدرم فکر می‌کرد من فقط برای آروم کردن مامان دارم میگم «نه نگران نباشین، ان شاالله که یه تب معمولیه. ولی برین شمال ، باشین کنارش»

شاید فکر می‌کرد من همون دیشب، با مرگ دایی کنار اومدم، شاید فکر می‌کرد خیلی قوی‌تر از این حرف‌هام، ولی نبودم...! 

شوک دوباره...

و چطور اون مهمونی رو بدون گفتن کلامی به کسی سپری کردم، بماند....

فقط به اون دوتا رفیقم گفتم به کسی نگن. بعد مدتها برای شادی جمع شدیم، خراب نشه. 

در اصل شاید بخاطر خودم بود. من بدم میاد همه بهم توجه کنن. دوست دارم احساساتم رو در درون خودم پرورش بدم. حتی غم رو. ترجیح میدم تو خلوت خودم، مشغول سوگ باشم، و مگر کسی که خیلی از جنس دل خودم باشه، تو سکوت برم کنارش بشینم، اشک بریزم. همین. 

و این روحیه ی من، توی نصف اقوام مون هم هست، مادرم، خاله هام، و دختر همین دایی خدابیامرز.... 

و امان از دنیا، که همین درونگرایی، برای بعضی‌ها شائبه ی بی احساسی درست کرد. اینکه یک نفر بتونه با غم برادرش، مهربان‌ترین و بامرام ترین برادرش؛ بایسته و از مهمان ها پذیرایی کنه، اینکه بتونه با وجود رنجی که داره مثل خوره درونش رو خالی می‌کنه و می‌خوره، بایسته و مجلس رو سر پا نگه داره و کارها رو انجام بده؛ برای بعضی‌ها دستاویز تهمت شد. دستاویز دو بهم زنی و ایجاد کدورت. اونوقت کینه‌های کهنه هم سر باز کرد و رنج روی رنج.... 

بعضی ها، چه موشی دووندن وسط رابطه های زخم خورده و نمک پاشیدن روی این پیکره زخمی خانواده، که داغ روی داغ شد... و درد روی درد.... 

و هنوز آروم نشده آتش طوفانی که به پا کردن.... 

هنوز وقتی یاد اون روزها میفتم، یه داغی بیشتر از داغ دایی، حنجره ام رو پر می‌کنه و قلبم مچاله میشه از شدت غم...

آروم میشم اگه بدونم، بچه های یتیم اش، احساس ناامنی ندارن. همین 🥺 دایی که رفت، اون رو که دیگه نمیشه بدست آورد... کاش لااقل خیالمون از آرامش بچه‌هاش راحت می‌بود....

( البته این درس بزرگی برای من شد که وقتی دستورات اسلام عزیز می‌فرماد کسی رو دوست داری محبتت رو بیان کن، یعنی چی. و آدم نباید به میل ذاتی خودش که حالا درونگرا یا برونگرا است عمل کنه. اگه واقعا دستورات اخلاقی و اجتماعی اسلام انجام می‌شد مشکلات ارتباطی به صفر می‌رسید) 

*

داشتیم از سوگ و عزا دق می‌کردیم، که امام حسین، کشتی نجات، ما رو به کربلای عراق دعوت کرد، روز عرفه، عیدقربان، ما رو فدایی مرام و آقایی خودش کرد تا مرهمی باشه بر قلب‌مون. 

چه کسی بجز اربابی که تو اوج غم و مصیبت های جانکاه، رضا بقضائک بر لبش جاری بوده؛ می‌تونست ما رو تسکین بده؟ 

و الحمدلله که ارباب مون حسینه.... الحمدلله که بی کس و کار نیستیم. بی‌صاحب و یاور نیستیم.... 

بعد از اون، حالمون خیلی بهتر شد الحمدلله.... 

امسال، اگه دوتا داغ رو دل ما نشست، ارباب هم دو سفر ما رو دعوت کرد، و این سفر آخر که تو شعبان بود، عااالی بود، عالی بود.... کاش توفیق بشه بنویسم ازش.... 

درس های مهم و زیادی رو با همه وجودم از امسال گرفتم که فکر نمی‌کنم هیچ جور دیگه ای میشد انقدر عمیق، آموزه ای رو به کسی یاد داد. 

اینجوری که خدا برای ما رقم زد، تا عمق جانمون نفوذ کرد. و الحمدلله که پس همه این وقایع، خدا هست و کم و زیاد همه چیز، دست خودشه. 

امیدوارم سال پیش رو، با سفرهای استانی پیش رو 😅 که دیگه حقیقت زندگیمه و اگه ناله کنم همینم ازم می‌گیرن، ( مثل توفیق مهمانی دادن که تو امسال ازم گرفته شد و شاید در کل سال سرجمع دو سه ماه، بطور پراکنده، تو خونه خودمون بودم) 

سال خوب ، با عافیت و سلامت و با اتفاقات مثبت و درس‌های راحت 😉 برای همه باشه... 

امیدوارم بتونم گام‌های بزرگی بردارم و از خودم و دغدغه‌های خودم کمی فراتر برم. هجرت کنم، یه هجرت واقعی، نه مثل این سفرهایی که بارش لباسه و مرکبش ماشین. 

امیدوارم بتونم از صفات ذاتی و سبک شخصی خودم، به صفات متعالی و سبک زندگی‌ای که خدا دوست داره، سفر کنم...

الهی که لبتون خندون دلتون آروم 🌹  

لطفا تو این روزها، سحر افطارها، مناجات ها، آشپزی‌ها، بچه خوابوندن ها، سرکار رفتن ها، ما رو هم دعا کنید



این روزهای من

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۳۷ ق.ظ

نمی‌رسم

نمی‌تونم برسم... 

تا خوب میشیم، تا میام عنان زندگی رو دست بگیرم، دوباره ویروس ما رو میندازه. 

باز خداروشکر همسر مریض نمیشه، وگرنه اگه ایشونم میفتاد تو خونه و از کارهاش می‌موند، کلافگی من چند برابر می‌شد. 


دوشنبه اومدیم خونه خودمون. سه شنبه رو خونه بودم و ۴ شنبه دوباره رفتیم تهران. همونجا ویروسه رو گرفتم و دوباره... 


الحمدلله ، انتخابات خوبی بود، از این جهت که لیستی رای ندادن، باعث شد خیلی تحقیق و موشکافی کنم، کلی با رفقا تبادل نظر کردیم، تا تهش به جمع بندی درستی برسیم

گرچه امسال با بیشترین استرس رای دادم، که آیا درست انتخاب کردم یا نه

ولی بنظرم این در مسیر بلوغ سیاسی بودن، خیلی مهم و حیاتیه. همه ضعف ما از اینه که تحلیل سیاسی درستی نداریم و امسال گامی برای رشد سیاسی بود. خیلی خوبه. 


اما یه ناراحتی هم دارم که برای افزایش مشارکت تقریبا هیچ کاری نکردم. 

واقعا از اینکه نمی‌تونم یه کار مفیدتر اضافه تو برنامه زندگیم بگنجونم و همش به شکست می‌خورم، خیلی ناراحتم. 

حتی چند ماهه که کسب و کارم هم درست پیش نبردم. 

به شوق روی تو...

جمعه, ۲۹ دی ۱۴۰۲، ۰۷:۲۷ ب.ظ

۱۳ رجب، یه مجلسی دعوت شده بودیم که من دلم نمی‌خواست برم... به همسرم گفتم و منطقی پذیرفت. ولی ته دلش هم ناراحت شد. ( کاش نگفته بودم) 

بعدش که دیدم اینطوری شد، دلم رو راضی کردم و آروم کردم و بعدش به همسر گفتم: نه ولش کن آقا ، بریم... و وانمود کردم که مساله ام کاملا حل شده و راضی‌ام، چون می‌دونستم دلش می‌خواد که باشه ولی دوست نداره من هم دلخور باشم‌. 

دلم رو راضی کردم و توی کانال خصوصیم، به امام زمان گفتم هوامو داشته باشن و اون چیزایی که می‌ترسم ازش، پیش نیاد. 


دو سه روز پیش همسرم زنگ زد و گفت: خانم دمت گرم که قبول زحمت کردی بری خونه مادرت، من درسمو بخونم. حالا من هم یه خبر خوب دارم. 

سفر ۳ روزه کربلا دعوت شدیم، آخر هفته ( درست همون ۳ روزی که قرار بود توی اون موقعیت باشم) واقعا هنگ کردم یه لحظه. گفتم بپرس ببین ناراحت نمیشن اونها؟ 

گفت نه دیگه، کربلاست 😍 کربلا ارجحیت داره به همه چیز.


و من هنوز متعجبم از این تدبیر امام... حمایت امام...

بهترین چیزی که می‌تونست دل همسر و همه رو راضی کنه به اینکه اون مراسم رو نریم

و حالا اون به کنار، فیض به محضر امام رسیدن... 


و ایندفعه اگه خدا بخواد، همراه هم داریم تو سفر. امیدوارم بچه هم بیشتر همکاری کنه. 

من که هنوز باورم نمیشه ، ولی حتما به یادتون خواهم بود🌹

#

نمیدونم چرا اینجور وقت ها یه عذاب وجدانی ته دلم می‌شینه

دلم می‌خواست می‌تونستم همه آرزومندان رو ببرم با خودم



روایت ایمان_ این قسمت: زن بی ارج؟!

يكشنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۲، ۰۲:۳۷ ق.ظ

توی هیئت دیدمش

هم خودم ، هم اون، هیجان داشتیم که درباره ازدواجش صحبت کنیم، آخر شب تا هیئت خالی بشه؛ حرف زدیم

بالاخره بعد کلی بالا پایین و سخت‌گیری مادرش سر تحصیلات عالیه، ( چون خودش نخبه علمی محسوب میشه و خیلی هم فعاله) و این تهرانی نبودن و ساکن تهران بودنش، درکنار شرایط اعتقادی و فکری و روحیاتی‌اش ، که ازدواجش رو سخت می‌کرد، یه پسر خیلی مناسب بهش معرفی شده بود و از قضا عروس شهر ما شد و یه جورایی فامیل دورمون هم شد 😊 

بعد کلی حرف زدن گفتم تا جایی که می‌تونی، عروسیت رو عقب ننداز. معطل نکن. 

گفت ان شاالله بعد عید قصد داریم بگیریم. دیگه از این زودتر نمیشه، چون بهمن عروسی خواهرمه. 

تو دلم گفتم یاعلی! خدا رحم کنه به پدرش! و به زبون آوردم: بهترین کار رو می‌کنی... 

گفت: به پدر مادرم گفتم هیچی نمی‌خواد بدین، به همسرم هم همینو گفتم، فقط یخچال رو بگیره، فرش دست دو هم خونه مادرش هست، تلویزیون هم نبود نبود. مادرم اینها هم گفتم همون گاز و ظرف باشه در حد خودمون فعلا کافیه، ما که تهرانیم مگه چقدر برامون مهمون میاد؟ ان شاالله کم کم می‌خریم

گفتم: حالا ببین تا جایی که می‌تونن بذار بخرن. چون بعدا برای شما دوتا سخته تهیه کنید. ضروریات زندگی اگه از اول باشه بهتره ‌

دلسوزانه گفت آخه پدرم تازه جهاز داده، ۲۰۰ تومن خرج کرده و... منم نمی‌خوام عروسی رو عقب بندازم، سنم داره میره بالا و مادری ام دیر میشه. 

می‌شناسمش، می‌دونم نه حسوده، نه جوگیر شده‌ ، تحسینش کردم از ته دلم و صادقانه بهش گفتم: پس حالا که اینطوریه، با شهامت برو جلو و سر تصمیمت بمون. 

خیلی ها ممکنه اول زندگی بخوان دلسوزی کنن بگن واای نه، میخت رو از اول محکم بکوب، گربه رو دم حجله بکش و ... ( + جمله ای که ازش متنفرم: زنی که خرج نداره ارج نداره) 

گفتم کاملا دلت رو بزرگ کن و هر چقدر از این حرف ها شنیدی عین خیالت نباشه. چون تو که داری یه گذشت بزرگ می‌کنی و این رو برای آدم ها هم نمی‌کنی، بدون خدا قطعا و حتما برات جبران می‌کنه، چنان برکتی به زندگی ساده شما میده که تو صدتا زندگی با جهاز کامل نباشه. 

و یادت باشه بعدا از مادر پدرشوهرت یا مادرپدرت ، یا حتی خود شوهرت، توقع جبران یا حتی قدردانی از این کار بزرگ نداشته باشی، اجرت میاد پایین، فقط با خدا معامله کن، ببین چه می‌کنه برات 😊 

( اون حرف ها انگار از خدا به من رسید که به رفیقم بگم و در ظاهر روزی اون بود، ولی در اصل پاسخی به حال اون روزهای خودم هم بود، که شک کرده بودم به رفتارم ، که داشت اثر میذاشت حرفهای دلسوزانه خاله زنکی روم، و خدا دوستمو فرستاد تا با تبادل این حرف ‌ها، مشکل خودم هم حل بشه) 

و گفتم: ببین شاید اینکه ما تونستیم به این زودی خونه بخریم ، از برکت همین معامله با خدا بود

چون واقعا خودمونم هنوز نمی‌دونیم پولش چطوری رسید! 


بعد خداحافظی کردیم در حالی که هم اون رفته بود توی فکر و هم من، به این که اگه دو ماه قبل عروسی خودم، عروسی خواهر کوچکترم بود با ۲۰۰ تومن جهاز و لوازم، باز هم حاضر بودم به پدر مادرم بگم خیلی ساده و سبک بگیرید ؟! 

یا ته دلم می‌لرزید؟ 

یا شاید حداقل انتظار داشتم اون تیکه های جهاز همسرم خیلی خوب باشه ؟ 🤔 


این فکر کردن ها، آدم رو رشد میده... 

#

پی نوشت ۱ : سلام! خوبین؟ سلامتین؟! 

پی نوشت ۲:  ایده مکتوب کردن این متن، از سری مطالب «از خوبی های تو» وبلاگ آقای ن.ا به ذهنم رسید. 

بنظرم خوبه که وسط اینهمه روایت بدی‌ها و نامردی ها که مدام توسط رسانه ها و فیلم ها انجام میشه، یکم روایت خوب هم بخونیم حداقل نگاه و روحمون متعادل بشه! 

ان شاالله خدا توفیق بده ، باز هم می‌نویسم

#

هشتک ما شروع کردیم و شد!  

هشتک زندگی ساده

هشتک برکت را تعریف کنید :)