سال عجیبی بود امسال...
پارسال همین موقعها، تازه خونه خریده بودیم
شدیدا مشغول اسباب کشی، جمع کردن و کارتون زدن و ...
اواخر اسفند، اسباب کشی کردیم و ضرب العجل با کمک دو روزه زن داداش، همه چیز رو مرتب چیدیم.
اما انگار این خونه، خونه ی اقامت نبود!
چند روز بعدش به علت رسیدن ماه رمضون و شروع تعطیلات رفتیم شهر همسر. و این سفر دقیقا تا عید فطر طول کشید چون همسر برای منبر شبهای قدر دعوت شد و دیگه تا آخر همونجا موندیم. ( حالا دیگه جزییات خیلی دقیق یادم نیست) ؛ از سفر که اومدیم و یکم خستگی در کردیم، درست روز تولد یکسالگی دخترم، اولین مهمونی خونه خودمون رو برگزار کردیم😊 البته بدون کیک، بدون نیت تولد... ولی خدا از دلم خبر داشت، مامان بابا و داداشم اینها یهو اومدن سوپرایزمون کردن و خیلی خوب بود این برام. ( یادم باشه حتما به همسر بگم چقدرر تو دلم مونده تولد یکسالگی براش نگرفتیم و اون شب از ادغام مهمون هامون چقدر هول و دستپاچه شدیم و یه عکس خوب نگرفتیم حداقل:/ البته چرا به اون بگم بیشتر خودم مقصرم که انقدر هول میشم و هی میگم نکنه اینا سختشون شه، نکنه برا اونها کم بذارم و... البته مهمونی اولم بود و هنوز به آشپزخونه خیلی کوچیک عادت نداشتم. دیگه حالا ولش کن، مهم اینه اون لحظه دم در دیدمشون شاد شدم. 😊 )
دو هفته ای تو خونمون زندگی کردیم و بعد یه سفر کوتاه رفتیم شمال. که اقوام من رو ببینیم. شیطون توی ذهنم میگفت: خودش میدونه من روزهای مهم زندگیم دلم میخواد دورم خلوت باشه ، خودمون باشیم ، عد روز تولدم منو آورده اینجا. شیطونه دیگه ، همیشه بدترین چیز رو در نظر آدم میاره.
داشتم مغلوبش میشدم.... شاید هم شدم که وقتی همسر زنگ زد یه دقیقه بیا پایین بریم دور بزنیم، نرفتم. انقدر درگیر افکار منفی بودم که احتمال مثبت ندادم. گفتم بیا ناهار بخوریم بعدا میریم. یکی دو بار دیگه هم گفت و دید نه! مرغ خانم یه پا داره! 😁 بنده خدا خودش اومد بالا و دیدم دستش یه کیک کوچیکه. ولی با یه دنیا محبت عمیق 😍 خوشحال شدم؟
خیییییلی!
مخصوصا که فهمیدم قصد داشته تنهایی تو ماشین منو سوپرایز کنه، حتی بدون بچه 😍 میخواست بریم دور بزنیم دوتایی و بچه پیش مامان و مادربزرگ باشه. ای دو صد حیف که من خرابش کردم ( و همینم درس شد برام)
تولد رو گرفتیم و رفتیم تهران. رفیقمون تو بیمارستان بستری بود، همسر زنگ زد به پدرش که هماهنگ کنه بریم عیادت.
داشتم تو خونه کارهای شستشو و ... بعد سفر رو انجام میدادم که دیدم همسرم با صدای لرزیده و بلند گفت چی دارین میگین حاج آقا؟! یعنی چیی؟!
اومدم جلو در اتاق، از دیدن حالتش، وا رفتم....
پدرش گفت پسرم دیگه خوب شد، دیگه هیچ دردی نداره. و گوشی رو قطع کرد.
دست و پاهام شل شد، مثل شیری که سر بره، ریختم روی زمین. شوک بزرگی بود. اصلا انتظار مرگش رو نداشتم. اصلا باور نمیکردم. نمیدونستم اینهمه غم رو با کی سهیم بشم؟! چطوری خودمو دوباره بلند کنم که به همسر بیچاره بتونم روحیه بدم... رفیقم رو چیکار کنم؟ خانمش رو؟!
چند ساعت توی خونه دور خودمون میگشتیم. سریع کارها رو تموم کردم و زنگ زدم به خانمش، با چه حالی همسر منو برد خونشون، با چه حالی اون شب شام گذاشتم، با چه حالی رسیدیم محله شون و چییی گذشت به همسری که اونو برادر خودش میدونست؟!
و از همون شب، مراسمات سوگ و عزاداری ما شروع شد. از این شهر، به اون شهر....
خانواده خودش از همه بدحال تر، داغون تر، جوون از دست داده، بی قراااار... از اون طرف، همسر من رفیق صمیمی اش بود، یکی یکی بچه های حوزه میفهمیدن زنگ میزدن ، میپرسیدن و این روایت غمبار دوباره از اول برای همسرم تکرار میشد... دیگه دیدم نمیشه، خودمو باید سریع جمع کنم. اصلا نباید غم رو توی چهره ام ببینه. با اینکه اون طفلی انقدر حالش بد بود، اصلا چیزی نمیدید، تو حال خودش بود همش...
یک ماه تمام، از غسل و کفن و تدفین که سخت ترین مراحلش بود، الحمدلله بالا سر رفیقش بود، تا مراسم سوم و هفتم و ... که تو شهرستان بود. من و این بچه یک ساله نوپا هم به دنبالش... خانمش رفیق عزیزم بود، شب و روزمون باهم بود، نمیتونستم تنهاش بذارم وقتی میدیدم اطرافیانش هم همچین هواشو ندارن.
اصلا این طفلیا غریب بودن. غریب روحی...
بعدش تو مسجد حوزه براش مراسم گرفتن، هنوز یه ماه نشده بود، تو فکر مراسم چهل بودن که ما برگشتیم خونمون، سر زندگیمون. تو همین مدت کوتاه، دایی من اومده بودن تهران، بالاخره بعد مدتها توفیق شد، اومدن شام خونمون.
همسر یکم بهتر شده بود حالش. این شد دومین میزبانی ما در سال جدید! مایی که هر هفته مهمون داشتیم، تازه اواخر خرداد، دومین مهمانی سالمون بود!
تازه داشتیم به روال عادی برمیگشتیم... من بعد مدتها خونه رفیقم دعوت شده بودم، جمعی از دوستان بود و مولودی، گفتم برم حال و هوام عوض میشه... این بچه طفلی از فضای غم درمیاد...
تو اسنپ بودیم با دوستان که میرفتیم پدرم زنگ زد که دایی تموم کرد....
شوکه شدم... توی اسنپ زدم زیر گریه!! من!!
نمیدونم شاید پدرم فکر میکرد من فقط برای آروم کردن مامان دارم میگم «نه نگران نباشین، ان شاالله که یه تب معمولیه. ولی برین شمال ، باشین کنارش»
شاید فکر میکرد من همون دیشب، با مرگ دایی کنار اومدم، شاید فکر میکرد خیلی قویتر از این حرفهام، ولی نبودم...!
شوک دوباره...
و چطور اون مهمونی رو بدون گفتن کلامی به کسی سپری کردم، بماند....
فقط به اون دوتا رفیقم گفتم به کسی نگن. بعد مدتها برای شادی جمع شدیم، خراب نشه.
در اصل شاید بخاطر خودم بود. من بدم میاد همه بهم توجه کنن. دوست دارم احساساتم رو در درون خودم پرورش بدم. حتی غم رو. ترجیح میدم تو خلوت خودم، مشغول سوگ باشم، و مگر کسی که خیلی از جنس دل خودم باشه، تو سکوت برم کنارش بشینم، اشک بریزم. همین.
و این روحیه ی من، توی نصف اقوام مون هم هست، مادرم، خاله هام، و دختر همین دایی خدابیامرز....
و امان از دنیا، که همین درونگرایی، برای بعضیها شائبه ی بی احساسی درست کرد. اینکه یک نفر بتونه با غم برادرش، مهربانترین و بامرام ترین برادرش؛ بایسته و از مهمان ها پذیرایی کنه، اینکه بتونه با وجود رنجی که داره مثل خوره درونش رو خالی میکنه و میخوره، بایسته و مجلس رو سر پا نگه داره و کارها رو انجام بده؛ برای بعضیها دستاویز تهمت شد. دستاویز دو بهم زنی و ایجاد کدورت. اونوقت کینههای کهنه هم سر باز کرد و رنج روی رنج....
بعضی ها، چه موشی دووندن وسط رابطه های زخم خورده و نمک پاشیدن روی این پیکره زخمی خانواده، که داغ روی داغ شد... و درد روی درد....
و هنوز آروم نشده آتش طوفانی که به پا کردن....
هنوز وقتی یاد اون روزها میفتم، یه داغی بیشتر از داغ دایی، حنجره ام رو پر میکنه و قلبم مچاله میشه از شدت غم...
آروم میشم اگه بدونم، بچه های یتیم اش، احساس ناامنی ندارن. همین 🥺 دایی که رفت، اون رو که دیگه نمیشه بدست آورد... کاش لااقل خیالمون از آرامش بچههاش راحت میبود....
( البته این درس بزرگی برای من شد که وقتی دستورات اسلام عزیز میفرماد کسی رو دوست داری محبتت رو بیان کن، یعنی چی. و آدم نباید به میل ذاتی خودش که حالا درونگرا یا برونگرا است عمل کنه. اگه واقعا دستورات اخلاقی و اجتماعی اسلام انجام میشد مشکلات ارتباطی به صفر میرسید)
*
داشتیم از سوگ و عزا دق میکردیم، که امام حسین، کشتی نجات، ما رو به کربلای عراق دعوت کرد، روز عرفه، عیدقربان، ما رو فدایی مرام و آقایی خودش کرد تا مرهمی باشه بر قلبمون.
چه کسی بجز اربابی که تو اوج غم و مصیبت های جانکاه، رضا بقضائک بر لبش جاری بوده؛ میتونست ما رو تسکین بده؟
و الحمدلله که ارباب مون حسینه.... الحمدلله که بی کس و کار نیستیم. بیصاحب و یاور نیستیم....
بعد از اون، حالمون خیلی بهتر شد الحمدلله....
امسال، اگه دوتا داغ رو دل ما نشست، ارباب هم دو سفر ما رو دعوت کرد، و این سفر آخر که تو شعبان بود، عااالی بود، عالی بود.... کاش توفیق بشه بنویسم ازش....
درس های مهم و زیادی رو با همه وجودم از امسال گرفتم که فکر نمیکنم هیچ جور دیگه ای میشد انقدر عمیق، آموزه ای رو به کسی یاد داد.
اینجوری که خدا برای ما رقم زد، تا عمق جانمون نفوذ کرد. و الحمدلله که پس همه این وقایع، خدا هست و کم و زیاد همه چیز، دست خودشه.
امیدوارم سال پیش رو، با سفرهای استانی پیش رو 😅 که دیگه حقیقت زندگیمه و اگه ناله کنم همینم ازم میگیرن، ( مثل توفیق مهمانی دادن که تو امسال ازم گرفته شد و شاید در کل سال سرجمع دو سه ماه، بطور پراکنده، تو خونه خودمون بودم)
سال خوب ، با عافیت و سلامت و با اتفاقات مثبت و درسهای راحت 😉 برای همه باشه...
امیدوارم بتونم گامهای بزرگی بردارم و از خودم و دغدغههای خودم کمی فراتر برم. هجرت کنم، یه هجرت واقعی، نه مثل این سفرهایی که بارش لباسه و مرکبش ماشین.
امیدوارم بتونم از صفات ذاتی و سبک شخصی خودم، به صفات متعالی و سبک زندگیای که خدا دوست داره، سفر کنم...
الهی که لبتون خندون دلتون آروم 🌹
لطفا تو این روزها، سحر افطارها، مناجات ها، آشپزیها، بچه خوابوندن ها، سرکار رفتن ها، ما رو هم دعا کنید