و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

و قسم به پاکی خون شهید

شنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۴، ۰۱:۵۳ ق.ظ

نوشته‌ روایت‌گونه از ۵ شنبه، ۲۱ فروردین ۱۴۰۴: 


 خیلی وقت بود که معراج شهدا نرفته بودم

اون فضای پاک و معنوی رو ندیده بودم...

*

۵ شنبه ظهر، سوار بی آر تی و بعد مترو شدم

انگار وارد یه کشور دیگه شدم! 

اتفاقا وقتی وارد قطار شدم، بحث داغ بود

انگار قبل اینکه من برسم یکی، به یکی دیگه، یه چیزی گفته بود، که بحث داغ مسئولین و حالا من عوض بشم مگه کل کشور درست میشه و این چیزا بود

و هر کسی توپ رو تو زمین دیگری می‌انداخت‌.

زود باید پیاده می‌شدم، تیپ‌ها، سطح غریب و عجیب آرایش‌ها

فروش مینی اسکارف و شال‌های توری کارشده با نگین و مروارید که از هیچی سر نکردن خیلی جذاب‌تره و شاید هدفش اون بخش از جامعه است که هنوز نتونستن همون یه ذره شال رو از سر یا دور گردن دربیارن، و با این‌ها دیگه به مقصد می‌رسیدن... 

پیاده شدم و حین خط عوض کردن به همین چیزها فکر می‌کردم، به اینکه چه نظارتی روی پوشاک هست؟ چطوری میشه برای این وضعیت نابود فرهنگی، یه کاری کرد؟ 

ولی مثل قبل به هم نمی‌ریزم و حالم اونقدر بد نمیشه که تعادل روحیم رو از دست بدم‌

ایستگاه ۱۵ خرداد، پیاده شدم... دیدم کرور کرور آدمه که داره میره سمت بازار! 

توی ذهنم میگم مگه اون خانمه نمی‌گفت مردم دارن از گشنگی می‌میرن، پس این‌ها درخت متحرکن؟! 😀 

خروجی غرب رو میرم بیرون، سمت خیابون بهشت... 


از همون حوالی کوچه معراج، نور و برکت حضور شهدا، فلبم رو پر می‌کنه، انگار که هیچ زهری به جونم ننشسته و هیچ فکر ناخوشی سراغم نیومده...

مدت‌ها شده که اینجا نیومدم... 

از روی ساعت دارم دیر می‌رسم ولی خوشحالم که دخترم رو هم آوردم.

وقتی می‌خوام وارد سالن بشم، یه آقای نسبتا میانسال با لباس مشکی میگه: ببخشید یه لحظه صبر می‌کنید؟ 

و از یه عالمه جوون سیاه‌پوش که اون‌طرف ایستادن و سر بالا نمیارن هیچکدوم، می‌پرسه: الان می‌تونن برن داخل؟  اون اتاق که می‌گفتین نباید کسی بره کجاست؟ 

یکی از آقایون جوان میگه بله حاجی، برن داخل، اون اتاق بحثش جداست. 

حاجی عذرخواهی می‌کنه و میگه بفرمایید. ببخشید.

با نرگس وارد میشیم، توی ذهنم میگم امنیت، فقط به اینکه جنگ نباشه نیست. امنیت یعنی همین که وقتی اون آقا جلوی من رو می‌گیره من با آرامش کامل می‌ایستم چون می‌دونم حرفش حقه. صبر می‌کنم. اصلا اعتراضی ندارم. * اعتماد می‌کنم * 

امنیت یعنی اون آقایون جوانی که انگیزه‌ای برای برگشتن به سمت من و دیدنم رو ندارن و من هم خودم رو در معرض آسیب نمی‌بینم. امنیت یعنی این احساس ایمان و برداشت ایمان از کسی داشتن... 

وارد شدیم... نرگس که با توضیحات قبلی من فکر می‌کرد رفته مهمونی، خونه شهید، خوشحال بود. 

خواهر کوچیکه شهید که دوست ماست، هنوز نیومده بود ولی یکی از رفقا بود. 

رفتیم و نشستیم. 

برخلاف مراسمات رفیق همسرم که دوسال پیش فوت شد، حس غم نداشتم. حتی یه خوشحالی‌ای داشتم که باید کنترلش می‌کردم تا بروز نکنه. از بس که فضا مثبت و معنوی بود. 

هرکس یه گوشه‌ای نشسته‌ بود قرآن می‌خوند و ذکر می‌گفت.

از سلام احوال پرسی‌ها و تسلیت‌ها، فهمیدیم این دو خانمی که نزدیک ما نشستن مادر شهید و خواهر دیگرش هستن. 

آرام، بی‌صدا، متین... 

رفتیم جلو، سلام کردیم، معرفی کردیم و تسلیت گفتیم و تبریک برای عاقبت بخیری پسرشون. 

کمی بعد، نرگس گفت دستشویی دارم، ضدحال بود ولی چاره‌ای نداشتم.

رفتیم بیرون، یادم نبود که سرویس‌ها کجاست، دوست داشتم زودتر برگردم تو، پرسیدم.

یه آقایی اومد جلو، رفت پایین دید سرویس مردونه است، من داشتم می‌گشتم، ایشون هم پیگیر داشت می‌گشت، توی ذهنم تعجب کردم حقیقتا، که سر باز نزد، نگفت نمی‌دونم، نگفت برو اونور رو بگرد، خودش اومده بود و داشت می‌گشت صرف اینکه یه سوال پرسیده بودم، یه لحظه یک جرقه غمناک، توی ذهنم اومد ، که این کار، یعنی *احساس مسئولیت* ، همون چیزی که پسر مرفه وزیر رو، برد هرمزگان، که بعد اینطوری شد،  * احساس مسئولیت* ... همون چیزی که پدرشون، پزشک حاذق چشم رو با بهترین موقعیت شغلی، حقوق مزایا و اصرار زیاد مقامات آلمان برای نگه‌داشتن شون در بیمارستان بزرگ شهر، برگردوند به این اب و خاک، به این مردم، به این جایی که یک چندم از اون اهمیت رو به ایشون نمی‌دادن ، ولی موند، چون اعتقادش خدمت بود... یه آدم باتقوای واقعی که شاید اگه حضورا دیده بودم‌شون، نمی‌تونستم پی به این عمق وجودی و این شخصیت مومن ببرم.

حس غم نشست تو قلبم، که چه آدم‌های خوبی رفتن و ... هستن هنوز، مطمئنم که هستند... 

رفتیم تو، رفیقم اومده بود

ترکیب حس غم از دست دادن خوبان، با چشم‌های سرخ‌ خواهر شهید، جگرم رو شعله‌ور کرد... 


خداوند رحمت‌شون کنه و ما رو هم...

الهی که به برکت قدم‌های خوبان عالم،

کسانی که در گوشه گوشه عالم هستی، مشغول خدمت خالصانه و عاشقانه به امام‌شون هستند و ما نمی‌شناسیم‌شون، 

ما هم جزو یاران حضرت بشیم

و دنیا و عاقبت به خیر ...


# شهید محمدرشاد طریقت منفرد

بعضی چیزها رو باید گفت...

پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۴، ۰۸:۴۳ ب.ظ


روایت خوبی ها: 


اون روزی که این کلیپ رو دیدم:
آخرین وضعیت جهادگران بسیجی حادثه دیده گروه جهادی شهید اصغر پاشاپور مجیر؛ که صبح روز جمعه در جاده بندرعباس سیرجان به دلیل ترکیدگی لاستیک، خودروشان واژگون گردید.  @khayronesa_ir

با خودم گفتم خداروشکر که برادر دوستم، حداقل زنده است، خیلی بی‌قرار بود، گفت اولش خبر بابا رو هم همینجوری بهمون دادن، گفتن مجروح شده ولی بعد فهمیدیم کار تموم شده...
گفت ریه‌هاش آسیب دیده، پهلوهاش سوخته، کتفش در رفته، لگنش جراحی می‌خواد...
گفتم ای وای، ولی خداروشکر که زنده است، ان‌شاالله باز هم سرپا میشه...
وقتی خبر داد انتقالش دادن تهران، بخش آی سیو، گفتم خداروشکر، که فقط کنارشون هست، اخه یه دختر بعد پدرش، دلگرم به برادرشه...

بعدش چطور شد که امروز پیام داد بچه‌ها دعا کنید، دارن احیاش می‌کنن....
و تمام... دقایقی بعد خبر داد که برادرش شهید شد....

من که خود شهید رو نمی‌شناختم
ولی پدرش... خانوادش...
یک خانواده اصیل و شرافتمند و باتقوا، به معنی واقعی
برامون تعریف کرده بود زمان وزارت پدرش، یه سفر کاری کیش داشتن، چون عید بوده خانواده اصرار کردن که ماهم بیایم، پدرش گفته‌ اصلا و ابدا، مگر اینکه با خرج خودمون بریم.
با خرج خودشون رفتن توی اون هتلی که پدرش بوده، با اینکه کلا پدر رو نمی‌دیدن، در حد جیب‌شون اونجا خرج کردن.
به قول خودش انقدر همه چیز گرون بود که مادرم می‌گفت خرج یه سفر حج تمتع رو برای ۳ روز پرداخت کردیم
براشون راننده گذاشته بودن، مادرش زنگ زده بود اعتراض، یعنی چی که راننده فرستادین! بچه‌هام فکر می‌کنن لابد کسی‌ان! لازم نیست خودشون میرن و میان...

بله، از چنین پدر مادری، چنین پسری درمیاد
که در راه خدمت به مردمش، در راه آبادانی کشورش، جانش رو فدا کنه...
#


این متن رو دیروز نوشتم، گفتم ویرایش می‌کنم ولی فرصت نشد

گفتم فرستادنش، بهتر از اینه که بیات بشه 

دغدغه‌های ذهنی شروع سال

دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۴، ۱۲:۵۲ ق.ظ

سلام، عیدتون مبارک

دیشب نشستم بعد مدت‌ها به نوشتن... گفتم اینجا هم بذارم به یادگار


شب آخر ماه رمضانه و یه حس دلتنگی توام با نگرانی دارم.

یعنی دوست ندارم تموم بشه چون دلتنگ حس و حال خوش و اتفاقات خوبش میشم و از تموم شدنش نگرانم چون با اتمامش تعطیلات تموم میشه، برمی‌گردیم خونه و هزاران کار دارم‌! 

چند روزیه که اومدیم شهر همسر برای تازه کردن دیدارها، خونه‌های بزرگ و رفت و آمدهای این چندوقت باعث شده نرگس حسابی بهش خوش بگذره و کاری به من نداشته باشه، خیلی از این بابت خوشحال بودم براش و وقتم آزاد بود. 

ولی الان که دوباره برگردیم تو پذیرایی ۱۲ متری خودمون که بخشی‌اش هم وسایل گرفته‌، بچه‌ام دوباره میشه همون دختری که انتظار داره خیلی براش وقت بذارم، باهاش بازی کنم، وقتی حرف می‌زنه کاملا بهش توجه کنم و ... و گاهی هم الکی بهانه بگیره... و من هم دلم براش بسوزه و از تنهاییش اذیت بشم، هم از این‌که با هر کسی نمی‌جوشه و بار تأمین عاطفیش میفته رو دوش خودم، ناراحت باشم. 

البته این خوبه که چندان برونگرا نیست و هی نمی‌گه بریم بیرون یا فلانی بیاد خونمون و می‌تونه به تنهایی خودشو سرگرم کنه با دنیای خیالی و عروسک‌هاش

ولی خب بازم بچه است به هر حال... 

این مدت خوابش هم به هم خورده و تا یه مدت طول می‌کشه تا به روال سابق برگرده. ( همینجا از خدا میخوام این روال زودتر سپری بشه ) 

از طرفی، یه مدت بخور و بخواب دلچسبی داشتم اینجا 😀وقتی برگردم مجدد خودمم و آشپزخونه و شکم‌های گرسنه! ؛)

حالا این‌ها زیاد مهم نیست، 

چند وقته که کسب و کارم رو جمع کرده‌ام. قصد برگشت دوباره هم نداشتم. فقط گاهی وقتا برای دوستایی که به محصولاتم اعتماد کرده بودن و استفاده می‌کردن، میاوردم. 

تا اینکه مریم، گفت میخوام به طور دلی، یه محصولتو تو کانال معرفی کنم. گفتم باشه. معرفی همانا و سیل عظیم پیام‌ها همان! 

۳ ، ۴ ساعت پیوسته جواب دادم دیدم اصلا کم نمیشه! هی داره میاد و من کلی توضیح باید بدم که این محصول چیه و از چی درست شده و نحوه مصرفش چطوریه و قیمتش چنده و ... دیدم نمیشه اینجوری! 

رفتم تو کانال غیرفعال‌‌ موادغذایی‌مون، که به خاطر سختی کار هماهنگی با کشاورز و ... معلق مونده بود ، یه مطلب گذاشتم و همه توضیحات محصول رو نوشتم و به هرکس پیام می‌داد لینک می‌فرستادم تا توضیحات تکراری ندم. بعدم اسم کانال رو به سلامتکده تغییر دادم، چون که انگیزه گرفته بودم بتونم اون ایده‌ای که همیشه تو ذهنم داشتم و خیلی برام جذاب بود بتونم، اجرایی کنم. 

چه ایده‌ای؟ 

یکی از روزهایی که کلی درباره روش‌های کسب درآمد قابل اجرا برای شخص خودم فکر می‌کردم، به این نتیجه رسیده بودم با توجه به اینکه خودم از خطه مازندرانم و همسرم از خراسان و غیر از اون سفرهای زیادی به استان‌های مختلف داریم، بهترین کار اینه که از هر شهری بهترین محصول و چیزای نابی که تو استان‌های دیگه نیست، از تولیدکننده‌هاشون بگیریم و برای بقیه که ندیدن و نچشیدن ببریم. چیزایی که بتونیم تو ماشین خودمون حمل کنیم و هزینه تمام شده‌اش برای خودمون و مشتری خوب دربیاد. 

حقیقتا از این کار لذت می‌بردم. از اینکه زرشکی بیارم تهران ک دوستام حیرت کنن و بگن پس زرشک درجه یک اینه! یا برنجی ببرم خراسان که خانواده همسر با همه ارزشی که برای برنج پاکستانی و ظاهر مجلسی‌اش دارن دیگه غیر از ایرانی نپزن و برنج لاشه و نیم دانه رو ترجیح بدن به پاکستانی، یا مثلا کرم‌هایی خانم حسینی عزیزم که چندساله دارم باهاش کار می‌کنم، وقتی دوستم می‌گفت اگزمای دستش خوب شده یا قیمتش با این کیفیت عالیه و ...، لذت می‌بردم. انقدر لذت می‌بردم که حتی وقتی فهمیدم چند ماهه که تو ضررم، دوست داشتم بازم ادامه بدم.

و هنوز هم دوست دارم ادامه بدم، اما نمی‌شه... 

امسال که اومدم اینجا چند نفر ازم پرسیدن دیگه محصول نمیاری؟ و من از بس دلم می‌خواست دوباره کار مروه رو شروع کنم؛ نشستم حساب کتاب کنم که ببینم می‌تونم توی برنامه‌های روزانه‌ام یه جایی برای راه اندازی دوباره کسب و کارم باز کنم؟ 

وقتی نشستم برنامه کارهای طی هفته‌ام رو نوشتم؛ _تازه با جدیت و سرعتی که هنوز بهش نرسیدم و باحداقل اتلاف وقت، _ دیدم طی هفته کلا ۳ ساعت زمان خالی دارم :/ 

که اون هم قطعا تا من بیام به اون سرعتی که تو برنامه‌ هست عادت کنم، عملا ندارمش. بلکه هم بیشتر. 

و یه نگرانی دیگه‌ام اینه که همه این برنامه‌ریزی‌ها بر مبنای زمان‌بندی فعلی زندگیمه. 

تو تابستون وقتی سربازی همسر تموم بشه، نمی‌دونم برنامه‌مون چه تغییری می‌کنه... و سال خونه‌مون هم هست که واقعا امیدوارم بلند نشیم... تازه دارم به این خونه عادت می‌کنم و برنامه‌هام رو با توجه به مسافت‌ها و مسیرهای این خونه چیدم... 

خلاصه سال جدید و ان‌شاالله اتفاقات جدیدی در پیشه که هم براش ذوق دارم و هم نگرانی... 

#

بعدا که فکر کردم، ببینم از کجای برنامه اگه بزنم می‌تونم جا باز کنم، دیدم خب نمیشه! از غذاخوردن و پختن که نمیشه زد، از کلاس‌ها هم که اصلا، بخش کارهای خونه هم که تازه دارم بهش نظم میدم و انصافا مختصر و جزئی نوشتم، یه بخش استراحت‌ و لم دادن و فیلم دیدنه روزی یه ساعت، که می‌تونم از رو کاغذ حذفش کنم جاش رو پر کنم، ولی عملا نشدنیه. چون بالاخره طی روز حداقل یه ساعتم داره هدر میشه؛ اینکه رو کاغذ ننویسمش در اصل قضیه توفیری نداره. 

ولی خواب... خواب رو باید کمتر کنم. اگه فقط یه ساعت کمتر بخوابم طی شبانه روز، در هفته ۷ ساعت وقتم باز میشه! ۷ ساعت یه تایم قابل توجهه که میشه برای یه پروژه به خوبی روش حساب کرد... 

به شرطی که بیداریم رو قدر بدونم و کارهام رو از توی گوشی خارج کنم تا حد ممکن.

فایل کتب حوزه رو بریزم رو لبتاب. و بخونم.