و قسم به پاکی خون شهید
نوشته روایتگونه از ۵ شنبه، ۲۱ فروردین ۱۴۰۴:
خیلی وقت بود که معراج شهدا نرفته بودم
اون فضای پاک و معنوی رو ندیده بودم...
*
۵ شنبه ظهر، سوار بی آر تی و بعد مترو شدم
انگار وارد یه کشور دیگه شدم!
اتفاقا وقتی وارد قطار شدم، بحث داغ بود
انگار قبل اینکه من برسم یکی، به یکی دیگه، یه چیزی گفته بود، که بحث داغ مسئولین و حالا من عوض بشم مگه کل کشور درست میشه و این چیزا بود
و هر کسی توپ رو تو زمین دیگری میانداخت.
زود باید پیاده میشدم، تیپها، سطح غریب و عجیب آرایشها
فروش مینی اسکارف و شالهای توری کارشده با نگین و مروارید که از هیچی سر نکردن خیلی جذابتره و شاید هدفش اون بخش از جامعه است که هنوز نتونستن همون یه ذره شال رو از سر یا دور گردن دربیارن، و با اینها دیگه به مقصد میرسیدن...
پیاده شدم و حین خط عوض کردن به همین چیزها فکر میکردم، به اینکه چه نظارتی روی پوشاک هست؟ چطوری میشه برای این وضعیت نابود فرهنگی، یه کاری کرد؟
ولی مثل قبل به هم نمیریزم و حالم اونقدر بد نمیشه که تعادل روحیم رو از دست بدم
ایستگاه ۱۵ خرداد، پیاده شدم... دیدم کرور کرور آدمه که داره میره سمت بازار!
توی ذهنم میگم مگه اون خانمه نمیگفت مردم دارن از گشنگی میمیرن، پس اینها درخت متحرکن؟! 😀
خروجی غرب رو میرم بیرون، سمت خیابون بهشت...
از همون حوالی کوچه معراج، نور و برکت حضور شهدا، فلبم رو پر میکنه، انگار که هیچ زهری به جونم ننشسته و هیچ فکر ناخوشی سراغم نیومده...
مدتها شده که اینجا نیومدم...
از روی ساعت دارم دیر میرسم ولی خوشحالم که دخترم رو هم آوردم.
وقتی میخوام وارد سالن بشم، یه آقای نسبتا میانسال با لباس مشکی میگه: ببخشید یه لحظه صبر میکنید؟
و از یه عالمه جوون سیاهپوش که اونطرف ایستادن و سر بالا نمیارن هیچکدوم، میپرسه: الان میتونن برن داخل؟ اون اتاق که میگفتین نباید کسی بره کجاست؟
یکی از آقایون جوان میگه بله حاجی، برن داخل، اون اتاق بحثش جداست.
حاجی عذرخواهی میکنه و میگه بفرمایید. ببخشید.
با نرگس وارد میشیم، توی ذهنم میگم امنیت، فقط به اینکه جنگ نباشه نیست. امنیت یعنی همین که وقتی اون آقا جلوی من رو میگیره من با آرامش کامل میایستم چون میدونم حرفش حقه. صبر میکنم. اصلا اعتراضی ندارم. * اعتماد میکنم *
امنیت یعنی اون آقایون جوانی که انگیزهای برای برگشتن به سمت من و دیدنم رو ندارن و من هم خودم رو در معرض آسیب نمیبینم. امنیت یعنی این احساس ایمان و برداشت ایمان از کسی داشتن...
وارد شدیم... نرگس که با توضیحات قبلی من فکر میکرد رفته مهمونی، خونه شهید، خوشحال بود.
خواهر کوچیکه شهید که دوست ماست، هنوز نیومده بود ولی یکی از رفقا بود.
رفتیم و نشستیم.
برخلاف مراسمات رفیق همسرم که دوسال پیش فوت شد، حس غم نداشتم. حتی یه خوشحالیای داشتم که باید کنترلش میکردم تا بروز نکنه. از بس که فضا مثبت و معنوی بود.
هرکس یه گوشهای نشسته بود قرآن میخوند و ذکر میگفت.
از سلام احوال پرسیها و تسلیتها، فهمیدیم این دو خانمی که نزدیک ما نشستن مادر شهید و خواهر دیگرش هستن.
آرام، بیصدا، متین...
رفتیم جلو، سلام کردیم، معرفی کردیم و تسلیت گفتیم و تبریک برای عاقبت بخیری پسرشون.
کمی بعد، نرگس گفت دستشویی دارم، ضدحال بود ولی چارهای نداشتم.
رفتیم بیرون، یادم نبود که سرویسها کجاست، دوست داشتم زودتر برگردم تو، پرسیدم.
یه آقایی اومد جلو، رفت پایین دید سرویس مردونه است، من داشتم میگشتم، ایشون هم پیگیر داشت میگشت، توی ذهنم تعجب کردم حقیقتا، که سر باز نزد، نگفت نمیدونم، نگفت برو اونور رو بگرد، خودش اومده بود و داشت میگشت صرف اینکه یه سوال پرسیده بودم، یه لحظه یک جرقه غمناک، توی ذهنم اومد ، که این کار، یعنی *احساس مسئولیت* ، همون چیزی که پسر مرفه وزیر رو، برد هرمزگان، که بعد اینطوری شد، * احساس مسئولیت* ... همون چیزی که پدرشون، پزشک حاذق چشم رو با بهترین موقعیت شغلی، حقوق مزایا و اصرار زیاد مقامات آلمان برای نگهداشتن شون در بیمارستان بزرگ شهر، برگردوند به این اب و خاک، به این مردم، به این جایی که یک چندم از اون اهمیت رو به ایشون نمیدادن ، ولی موند، چون اعتقادش خدمت بود... یه آدم باتقوای واقعی که شاید اگه حضورا دیده بودمشون، نمیتونستم پی به این عمق وجودی و این شخصیت مومن ببرم.
حس غم نشست تو قلبم، که چه آدمهای خوبی رفتن و ... هستن هنوز، مطمئنم که هستند...
رفتیم تو، رفیقم اومده بود
ترکیب حس غم از دست دادن خوبان، با چشمهای سرخ خواهر شهید، جگرم رو شعلهور کرد...
خداوند رحمتشون کنه و ما رو هم...
الهی که به برکت قدمهای خوبان عالم،
کسانی که در گوشه گوشه عالم هستی، مشغول خدمت خالصانه و عاشقانه به امامشون هستند و ما نمیشناسیمشون،
ما هم جزو یاران حضرت بشیم
و دنیا و عاقبت به خیر ...
# شهید محمدرشاد طریقت منفرد