دغدغههای خواهرانه
۲۰ ساله بود، خیلی حیا داشت، دانشگاه شون پر بود از دخترهای بیحیا، از اونها که صمیمی میشن...
اومد به مادر پدرم گفت: من دوست دارم ازدواج کنم.
سرمایه ای نداشت، ولی باعرضه بود و خیلی خوش روحیه و جهادی...
بهش گفتن بچهای، نه درسی خوندی نه سربازی ای رفتی، واستا فلان مسأله حل بشه بعد... پدرت هم که نداره کمکت کنه.
باحیاتر از اونی بود که بخواد اصرار کنه و تو روی کسی بایسته. کسی رو هم که مدنظر نداشت، مادرم باید براش مورد جور میکرد که خب وقتی نمیخواست...
من هم که بچه بودم. نمیفهمیدم...
خودش هم شاید فکر نمیکرد اون مساله انقدر دیر حل بشه، شاید به عنوان پسر خودش رو مسئول میدونست... مسئول مادرم، پدرم، من!
همیشه بیشتر از وظیفش احساس مسئولیت میکرد
گاهی با هم گپ میزدیم، درددل میکرد، سعی میکردم از زیر زبونش بکشم که کسی تو فکرشه یا نه، ولی نبود...
تا اینکه روزگار گذشت، درسش تموم شد، سربازیش تموم شد، چندین سال از عمرش تموم شد، چند تا کار رو هم وارد شد و تموم شد، ولی اون مساله حل نشد...
حالا هر کسی بهش میگه: دیر شده برات، ازدواج کن، نمیشه...
اون روز بهم میگه: من دیگه انگیزه ندارم... دیگه هیچ حوصله ای برای شروع یه زندگی ندارم. دیگه از سنم گذشته، حوصله چالش خوردن با آدم جدید ندارم. حتی حوصله شناسوندن خودم... دیگه الان تو یه حالی ام که دوست دارم تنها باشم، حتی زن هم بگیرم، ترجیح میدم کاری به کار همدیگه نداشته باشیم! من مدل خودم باشم اون هم به مدل خودش! بعد خب با این وضع روحیم، چه کاریه که ازدواج کنم؟!
حرفش منطقی بود. با این روحیه ازدواج کردن، عایدی نداره.
ولی خب ناراحتم براش... دوست داره که زندگی تشکیل بده، ولی میگه نمیدونم با خودم چند چندم. خب با این شرایط، نگرانه. نکنه دختر مردم رو بیچاره کنه.
الان نمیخوام بشینم غصه روزهایی که رفت رو بخورم، ولی دلم میگه باید بهش کمک بدم، نمیدونم چجوری! حتی تا اون روز فکر میکردم دغدغه اش مالیه بیشتر، اما فهمیدم بیشتر دغدغش همین وضعیت روحیشه...
*
مردد بودم این مطلب رو اینجا بگذارم یا نه. امیدوارم قضاوت نشه و اگه کسی واقعا چیزی به ذهنش میرسه کمک بده. وگرنه که بخونید و رد بشید. ممنونم.