یک، دو، سه، چهار!
۱) به احترام تمام روزهایی که برای خوب شدن حال من تلاش کرده،
به حرمت همه صبوری کردنهاش برای وقتهای خستگی و بیقراری من
و برای قدردانی از همه زحمت هایی که برای رفاه من کشیده و همه سختیهایی که بخاطر شادی من، به خودش داده؛
این روزها رو مدارا میکنم.
این سکوت و در خود فرو رفتن
این بی حوصلگی و خندههای آبکی که فقط برای نمردن دل من، به روی لبش میاد....
مدارا میکنم و سعی میکنم، رفیق خوبی باشم براش.
هروقت خیلی سختم شه از این سکوتش ،
سعی میکنم روزهای خوشش رو یاد خودم بیارم و از خودم متوقع باشم، که حالا من براش جبران کنم. حالا من باید شادش کنم، حالا من باید درکش کنم و بهش زمان بدم...
خوب میشه...
خوب میشه...
____
۲) خدا دوست داره بندههاش رو «مستقل» ببینه. که به هیچکس غیر از خودش، وابسته نباشن.
رفتارهای ما، نباید وابسته به رفتار دیگران باشه
حال خوب ما هم...
یعنی قرار نیست هر وقت نزدیکانمون خوب بودن ما هم خوب باشیم.
گاهی خدا میخواد تو بتونی خودت خودت رو شاد کنی. از درون بجوشی...
و خدا هر وقت خیر بیشتری برای کسی بخواد، بیشتر ازش امتحان استقلال میگیره.
من مباهات میکنم که تو روزهای سخت جدید، که منتظر نزدیکانم بودم بهم آرامش بدن، دوتا از مهمترین آدم های اطرافم، خودشون شدیدا نیازمند آرامش و خلوت و سکوت بودن.
همسرم، و نزدیک ترین رفیقم.
خیلی سخت بود، خیلی... ولی الان،در آستانه دوماهگی دخترم، همه لحظه هایی که از درون دارم میجوشم و به اطرافیانم هم روحیه میدم، خوشحااال میشم که از اون امتحان الهی با قوت بیرون اومدم...
____
۳) امروز ناخواسته در جریان یه بحث خانوادگی قرار گرفتم و برام خیلی مفید بود.
داماد خانواده یه کاری کرده بود و مادر زنش یه قضاوت اشتباهی از اون کار داشت و اون قضاوتو به همه بچه هاش هم گفته بود.
اینجاش برام مفید بود که یکی از خواهرزنهاش مکررا داشت به برادر خودش میگفت مادر ما خطا کرده، اشتباه قضاوت کرده درباره فلانی. ولی تو نباید تحت تاثیر مامان باشی. قرار نیست هر کس هر چی گفت باور کنی، حتی اگه مادرت باشه. تو که نمیدونی اصل قضیه چی بوده...
برادر گفت مامان گفته. خب اون حتما یه چیزی دیده.
خواهر میگفت من میدونم که نبوده. شاید مامان اشتباه متوجه شده. تو نباید با چشم های کس دیگه، کسی رو قضاوت کنی.
«فردای قیامت مامان نمیاد جای تو جواب بده». و هی این جمله رو تکرار میکرد تا وقتی که برادره راضی شد.
احساس کردم با یه زن خیلی باتقوا روبروام... با زنی که مدااام یاد مرگ میکنه. با زنی که غیبت نمیکنه و از کسی که غیبتش رو کردن داره دفاع میکنه کاملا، با اینکه خودش ذینفع نیست و حتی شاید اگه تقصیر کار به اون داماد نسبت داده میشد، به نفع همه بود. ولی داشت با جدیت دفاع میکرد.
خیلی لذت بردم. خیلی درس گرفتم...
____
۴) توی راه که میومدیم، واقعا سخت بود.
اولین باری که هی کیلومترها رو میشمردم و منتظر بودم تموم شه.
خصوصا که بخاطر گرمای شدید هوا، دم غروب راه افتاده بودیم که تو خنکی شب بریم.
تاریکی شب و بینور بودن اون جاده ی ناهموار و اولین تجربه با بچه، منو میترسوند.
سه ساعتی که از مسیر گذشت، دیدم با این همه استرس و انتظار تموم شدن مسیر، نمیتونم ۷ ، ۸ ساعت دیگه دووم بیارم! تازه ممکنه بهم فشار بیاد و به همسرم غر بزنم، که اصلا دوست ندارم بعد صد سال داره میره شهرش، ناله کنم.
با خودم گفتم باید به یه بزرگی توسل کنم که آروم بشم. داشتم فکر میکردم به کدوم عزیز متوسل بشم که متناسب با مسألهام باشه.
به همسر گفتم من وقتی مریض میشم، به امام سجاد(ع) میگم دعام کنن، وقتی جایی قراره حرف بزنم که برام سخته، به حضرت زینب(س)، وقتی تو مادری سختم میشه، به حضرت زهرا(س)،
بنظرت الان که بخاطر شاد کردن دل پدر و مادر دارم این مسیر رو میام، به کی توسل کنم؟
و بعد... از اونجای سفر دیگه متوسل شدم به حضرت موسی بن جعفر، امام کاظم(ع)، که هم بچههاشون تو غربت و دوری بودن. هم سلطانِ خویشتن داری و فروخوردن خشم.
فرض کردم کاری که امام رضا (ع) نمیتونستن انجام بدن، دارم برای امام کاظم(ع) انجام میدم.
فرض کردم دارم غربت امام رو جبران میکنم...
خدا شاهده که دیگه خیلی راحت میتونستم کمردردهام رو از همسر پنهان کنم. خدا شاهده چقدر انرژی گرفتم برای بقیه مسیر و از مولا خواستم اجرمو بده. خیلی آروم شدم. خیلی... دیگه هیچ غری به هیچکسی نداشتم بزنم. دیگه خیالم راحت بود که اگه احدی قدر ندونه، امامم هست که ببینه و اجر بده.
- ۰۱/۰۴/۱۰
خوشحالم برات که این همه قوی هستی