یه کوچووولو بیا!
بعضی وقتها آدم یه کار کوچیکی میکنه، بعد خدا به اون کارش برکت زیادی میده...
خداست دیگه، دنبال بهونه است برای سر به راه شدن ما...
اواخر آبان سال ۹۷ ، در بحبوحه برنامهریزی برای برنامه ۱۶ آذر، یهو یه پوستری رفت روی کانال تحت عنوان اردوی قم جمکران، ویژه خواهران، آخر همون هفته جاری!!
من خودم خبر نداشتم! زنگ زدیم، پیگیری کردیم، فهمیدیم یکی از شخصیتهای خودسر یهویی تصمیم گرفته خواهرها رو بفرسته اردوی قم ! 😅
اولش خیلی عصبانی شدیم و قصدمون این بود برای تأدیب اون فرد که چندین باره با خودسریهاش به هممون ضربه زده، این اردوی تحمیلی رو که نه براش نیرو داریم نه برنامه، کنسل کنیم.
اما خدا لطف کرد و به قلوب ما نگاه کرد، یک لحظه گذشت کردیم و گفتیم: تشکیلات یعنی گذشت، یعنی خطاپوشی از اجزا برای یک صدایی یک کل واحد. خوب نیست هویت تشکل برای یک اختلاف جزیی افرادش، زیر سوال بره.
خلاصه کار رو آوردیم وسط و اعلام نیاز کردیم که ببینیم از بچهها کیا میتونن مسئول برگزاری این اردو بشن. فاطمه با دو نفر از تیمش داوطلب شدن و دو سه روزه همه کارهای نامهای و تدارکاتی و ... رو با سرعت انجام دادیم و برنامه ریختیم و ثبت نام کردیم.
چون سفر خیلی دیر اعلام شده بود، تعداد ثبت نامیها کم بود، فکر کنم فقط یک اتوبوس، یا دو اتوبوس بودیم.
اون خواهر عزیزی که تو جلسه خیلی متواضعانه گفت حالا که طلبیدن، حیفه برای تأدیب کسی سفر لغو بشه و قبول زحمت کرد و مسئول این اردو شد، وقتی دیده بود جا هست، یه بانویی رو با خودش همراه کرد برای زیارت. بانویی که شد سوغاتی من...
منی که عمیقا دلتنگ بودم و مشتاق برای این سفر...
روز ولایتعهدی امام زمان(عج) بود، سفر یک روزه، صبح رفتیم حرم و عصر، جمکران...
از مسجد عزیز که اومدیم بیرون، یادش بخیر، تو حس و حال خودم بودم و با یه ذهن خیلی خیلی درگیر با آقا میزدم که آقا، ما به عشق تو این برنامه رو اجرا کردیم، شما هم به من آرامش بده تا راهم رو از اینهمه دوراهیهای روبروم تشخیص بدم...
قدم میزدم و خیالم راحت بود که دیگه اردو تموم شده و فقط یه دونه برگشتن خالی مونده که اون هم ان شاالله به سلامت انجام میشه...
(یه اخلاص خاصی واقعا تو نیت فاطمه بود که اردو انقدر خوب پیش رفته بود و انقدر بچهها راضی بودن. سفرهای یک روزه غالبا یک سره اعتراض میاد که وای کمه، کمه، کمه... و پذیرایی غذایی و ... در کنار وقت کم، خیلی سخت میشه و هی باید به زور و تند بچهها رو از اینور اونور جمع کنی، اما اون جمعه خاص، همراهی بچههای زائر عالی بود... )
نزدیک اتوبوس رسیده بودم تقریبا...
فاطمه عزیزم با همون بانو که نمیدونستم کی اش میشه قدم زنان حرف میزدن...
ناخودآگاه رفتم سمتشون تا خدا قوت بگم که خانم، شروع به همصحبتی با من کرد، انگار که ساعتهاست میخواد سر بحث رو با من باز کنه، شروع به پرسیدن و جویاشدن احوال من کرد و یه حرفهایی رو گفت که فهمیدم، از اول سفر متوجه حالم بوده...
بعد اون سفر، شماره من رو از فاطمه که اونموقع فقط با هم یه آشنایی معمولی داشتیم؛ گرفت و مادرانه، خودش زنگ زد بهم...
بعدا فهمیدم استاد اخلاق فاطمه بوده و شد رفیق راه من، استاد من...
سه سال و اندی میگذره و من هنوز ، بخش عمده ای از رشد و فهم و آرامشم رو، مدیون اون هدیه امام زمانم، که بخاطر یه گذشت خیلی خیلی کوچولو ، اینهمه نور و برکت رو به من دادن...
شاید اگه خانم ن، توی اون روزهای سخت من نبود، من توی انتخاب همسرم خطا میکردم، تو شروع زندگیم، توی مدیریت اون روزهای خاص، توی خیلی چیزها...
« و یرزقه من حیث لایحتسب»
حتی وسط بحبوبه کارهای انبوه هم اگه ته دلت چیزی «بخوای» خدا میبینه، میشنوه،
چون خدای ما «یا من لایشغله شأن عن شأن» هست...
میتونه در عین توجه به تمام کائنات، حواسش به همه ظرایف وجودی تو باشه و منتظر و مترصد یه قدم کوچولو از تو، تا صدها قدم راهت رو کم کنه...
و خانم ن، رزق لایحتسب خدا برای من تنها شد وقتی که در اووووج نیاز و احتیاج بودم...
الحمدلله علی کل نعمه
و ممنونم از امام زمانی که همیشه حواسش به ما هست، حتی وقتی که ما خیلی خیلی گیج و پرت و بی وفاییم...
- ۰۰/۱۱/۲۴
سلام
دلم تنگ شده بود برات مروه جان
الهی شکر که همچین رزقی نصیبت شده