هم قطار...
کربلا رفتن را آنقدر ناممکن می دیدم برای خودم
که حتی باری به آن نیاندیشیده بودم...
آن اولین نفر
که اشتیاق زیارت ارباب را در جانم زنده کرد،
تو بودی...
دبیرستانی بودیم و در قرارهای ثابت سه شنبه هایمان
کنارِ شهدا،
گفتی:
دعامان کن...
و اشک حلقه زده در چشمانت از نیازِ به زیارت حسین
شاید مرا متعجب کرد
که مثل صدها بارِ دیگر
بدون یک کلام
به فکر فرو بردی مرا...
کربلا...
مگر می شود رفت؟
گمان کنم یکی دو هفته بعد از اربعین ارباب مان بود
یک تسبیح سبز،
هدیه ای از تو،
براتِ کربلایی بود که دوستت رفته بود و تو، به من بخشیدی اش...
دعای ندبه هایی که تو مرا بردی...
تو بخاطر دلتنگی ات و بی قراری ات می رفتی و میخواندی و من، بخاطر تو می آمدم....
تو شاید آینه ای در برابر منی
تا خوبی ها را
احساس های ناب الهی را
و آرامش عمیق ایمان را
با چشمانم ببینم و با قلبم لمس کنم...
چه لذتی دارد دیدنت هربار
که بر من می افزایی...
و تا مادامی که نگاهت به نگاه خداست
عمیقا
دوستت دارم...
**
گفت از «فاطمه» برای خود بت نساز
و رحمت بر این کلام...
فاطمه را اگر منهای عشق ببینی
مثل هزاران خوبیِ دیگر
زود به پایان می رسد و از چشم می افتد...
پوچ می شود...
تجربه کرده ام...
و آنقدر تلخ بوده که دیگر تکرارش را نمیخواهم...
این فاطمه ی عاشق خداست که رفیق است و نعمت است و خواستنی....
**
همه ی خوبی هایت را
و کشف هایم را از تو
این شد نتیجه اش
اگر یک «تو» انقدر خوبی داری
پس آن که این چنین دل از تو ربوده
چقدر می تواند دلنشین و باایمان و آرامش بخش باشد...
یا صاحب الزمان....عج
چقدر جاتون تو زندگی ام خالیه....

- ۹۷/۰۲/۰۱