نامه های نیمه شب
هر تغییری، هر کار بزرگی، با قدمهای کوچولو، با تصمیمهای کوچیک، نیتهای ریز، گامهای مورچهای شروع میشه...
اتفاقهای خوب و بد زندگی، صعود یا سقوط ما، همهاش،
وابسته به همین گامهای کوتاه اما اثرگذاره...
مهم اینه که صبر داشته باشیم و ادامه بدیم، ادامه بدیم، انقدر ادامه بدیم تا بالاخره نتیجهاش رو ببینیم...
آدمها صبر ندارن اگه نمیرسن، چندباری که تلاششون حاصل نمیده دیگه کل مسیر رو میذارن کنار، به خیال اینکه قراره درجا بزنن، اما...!
«ما با شتاب به سوی ابدیت، در حرکتیم، توقف یعنی سقوط، یعنی پسرفت، یعنی دور شدن...
یا ایها الانسان إنّک کادح الی ربک کدحا فملقیه»
*
تمام آدمها نقاط ضعفی دارن و نقاط قوتی.... برخی از این صفات خوب از ژنتیک، پدر مادر، محیط خوب و خلاصه عوامل ذاتی بدون اختیار به ما رسیده. خوبه، اما هنر ما نیست، هدیه خدا است
کدح و تلاش و زحمت ما، قیمت و ارزش ما، اونجاییه که نقطه ضعفها، بدیها، آسیبها رو بشناسیم و شروع به درمانش کنیم...
گاهی با یه سری دارو و راهکار خوب میشن، گاهی هم جراحیهای عمیق لازمه...
در هر صورت، قیمت ما پیش خدا، با رفع این نقاط ضعف سنجیده میشه... پیش خدا، نه خلق اون که خودشون هم پر از پستی بلندیان و اکثرا، معیار درستی برای سنجش نیستن.
*
حال دلم الان، از اون احوال خوبیه که نمیشه وصفش کرد...حسی آمیخته از عشق، لطافت، سیراب محبت شدن و افتخار، که نتیجش بشه یه آرامش عمیق و یه لبخند نامرئی که از تمام سلولهای وجودم، طلوع کرده و نور شکرگذاری همه هستی من رو فرا گرفته...
این احساسیه که بعد از یه جراحی بزرگ، به دست یه پزشک فوق ماهر مهربون دارم.
خدا
وقتی که تنهایی رفتم به جنگ یک غول پلید در شخصیتم، یک دیو سیاه که مانع رشد من میشد، به نام: «ترس از شکست»
وقتی رفتم دنبال شناختنش، وقتی فهمیدم چقدر این باور غلط، میتونه دشمنی کنه با من،
وقتی فهمیدم ناشی از کمال طلبی نامَردم میشه و رفتم دنبال شناسایی ابعاد آسیب این فکر مخرب
خدا،
پزشک ماهرم
تو همه گامهایی که ناامید، بیپناه، غمگین، زخمخورده و رنجور، برمیداشتم
تو بودی!
تو بودی که مریم رو با من آشنا کردی، تو بودی که قبل اون مسئولیت خیلی سنگین، تو دل اونهمه ترس از شروع، تو اوج اونهمه اضطراب، ایستاده بودی، تو بودی، بودی، گرچه که ندیدمت...
خدای خوب همه آدمها
تمام لحظههایی که شروع کردم به مبارزه و مقابله با این غده سرطانی، همیشه پشت صحنه بودی و ندیدمت وقتی برام از راه دور و نزدیک و از دوست و آشنا و غریبه، از در و دیوار، خوراک فکری میفرستادی و منو تربیت میکردی، تا بیام،
بیام و پیدات کنم...
تمااام اون روزهایی که تو اووووج سختیهام، اوج شلوغیهام، خسته و کوفته، مضطرب، میرسیدم خونه و تازه یه فصل جدید از دغدغهها شروع میشد، تمام اون روزها که زهرای گمشده درونم رو ذره به ذره پیداش میکردم؛
تمام اون شبها که گریه کردم و روزهایی که با یاد خاطرات تلخ و رنجشهام، بغض کردم و فرو خوردم و احساس غریبی کردم،
تمام لحظههایی که میفهمیدم تو این مسیر تنهای تنهای تنها باید برم و سیم خاردار و مین و تک تیراندازها فراوونن در کمین من،
تو بودی ...
تو با چشمای بینا و گوشهای شنوایی که حتی ریزترین نگفتهها و غیرقابل وصفترین احساسات هم درک میکنه، تلاشهای من رو دیدی و درهای رحمتت رو یکی یکی باز کردی برام
کارت خیلی درسته!
اگه اون اول اول همه چیز رو راحت بهم میدادی، حالا انقدر عاشق نشده بودم، انقدر آرووووم نبودم،
اصلا شاید نمیدیدم درهای رحمتت رو، اصلا شاید اهمیتش رو درک نمیکردم... مثل بچههای رفاهزده که سر تا پا نعمتن و همیشه پررو، بیتلاش، تنبل...
ولی تو خیلی دوستم داشتی. خواستی من اون بچهای باشم که با زحمت و تلاش بزرگ میشه ولی کوچکترین دستاوردها، شیرین ترینه براش...
تو خواستی من رو مدیون خودت کنی
منی که سر تا پا زیر دین توام، خواستی بهم نشون بدی چقدر اسیرتم... چقدر دوستم داری...!
مهربان خدای من، عاقل ترینِ من!
تمام لحظههایی که جوونه امید آروم آروم تو دلم رشد میکرد، تمام لحظههایی که با شوق توی دفتر مینوشتم: « امروز تونستم برم سراغ یه کار عقب مونده که صد ساله دلم میخواد برم انجامش بدم. امروز رفتم سراغش و نترسیدم از اینکه خراب کنم! نترسیدم! من نترسیدم! 😍»
تو حمایتگرانه در کنار من بودی روزهایی که شروع میکردم و بعد از خراب شدن، به خودم امید میدادم و فرصت برای جبران...
تمام اون لحظههایی که میتونستم حامی خودم باشم و یاد گرفتم از خودم دفاع کنم و خودم رو با نقصهام دوست داشته باشم،
تو اون بالا، با نهایت محبتت، با نهایت محبتت، به من، جوونه کوچولوی خودت، با افتخار و لذت نگاه میکردی و چشم و ابرو برای فرشتهها بالا میدادی، که ببین! آدمی اینه ها! دست کم نگیر مخلوقمو!
تو منو باور کردی، که تونستم خودمو باور کنم، اگرچه اونموقع فکر میکردم خودمم که دارم خیلی قهرمانانه پیش میرم، محکم و با اراده قوی
ولی تو، انقدری خفن بودی که به روم نیاری اصلا، فقط بهم کمک دادی، بازم بهم راه نشون دادی، حمایت کردی...
اون روزها که چالشهای جدید تو دست و پام میومد،
تمام مهمونهای وقت و بیوقتی که میومدن خونمون و من سراسر اضطراب میشدم، اضطرابِ خراب کردن...
تو بودی که غرها و ناشکریهام رو میشنیدی و با یه لبخند حکیمانه در سکوت، نگاهم میکردی. هر چی هم غر میزدم که آخه این چه وضعیه من مگه تازه عروس نیستم و من مگه چقدر توان دارم، تو هیچچچچ نمیگفتی. کمکم هم نمیکردی
مثل وقتی که پدر و مادرها، دور میایستن و بچهای که تازه داره راه رفتن رو یاد میگیره با نگاهشون میپان. جلو نمیرن تا بچه به ترسش غلبه کنه و بدونه که دیگه میتونه بدون کمک راه بره. ولی تنهاش هم نمیذارن. مراقبن وقت خطر سریع بپرن و بچه رو حفظش کنن...
تو به من فهموندی که دیگه میتونم راه برم... میتونم قوی باشم، میتونم نترسم، حداقل، کمتر بترسم...
خدا، تو بودی تو کلامِ همسرم وقتی که گفت بدی اطرافیانمون امتحانه، گاهی مجبوریم تحمل بکنیم تا رشد کنیم
تو بودی اون فکری که تو سرم اومد: « تمام بد و خوب اطرافیانم و ارحامی که دیدارشون بهم واجب شده، برای شخص خودمه! برای رشد تمام ابعاد وجودی خودم، برنامه اختصاصی خودم!»
تو بودی اون که فکرهای خلاقانه رو به ذهن من میرسوند...
تو بودی که فکرهای مثبت تو سرم نشوند و یادم داد چطوری فکرهای منفی و شوم رو ندیده بگیرم،
تو بودی اونی که به من کتاب معرفی میکرد و صوت نشون میداد و از وقت و کلام بندههای خوبش، برای من مایه میذاشت و من هم مثل جاروبرقی قوی، مثل قحطیزدهها، همه چیز رو میبلعیدم و بالا پایین میکردم تا هضمش کنم و انرژیش رو برسونم به سلول سلولِ فکرم... که بشن رفتارم...
تو بودی اونی که نگذاشت دچار روزمرگی بیخود بشم، فکرهای خوب تو سرم انداخت...
تو بودی که همه جوره منو هل دادی سمت به تصویر کشیدن مهمترین شعارِ زندگیم: « باید به خود جرئت داد»
خدا،
میدونی من هنوزم اون بنده غرغروی توام، مطمئنم الانم نسبت به لطفهایی که همین الان بهم داری، ناآگاهم، من یه تریلیاردیم از محبتهات رو نمیتونه بگم حتی، چه برسه به شکرگذاریش،
خیلی خفنتر از اونی که عقل من بفهمتش
فقط میخوام خیلی رفیقانه و با زبون ساده خودم بگم: من نوکرتم! منو بنده خودت کردی با این لطف، حتی اگه فقط تو همین یه دونه پروژه استاد راهنمام بودی! تو همه کاره من بودی
تو بودی، همه چیز تو بودی.... همه چیز من، ممنونم ازت...❤️
*
امضا:
یک عدد زهرای خوشحال ، که پس از یک سال و اندی تمرین سخت، در جایگاههای زیادی، به ترسهای درونش غلبه کرده و هنوزم با سختترین چالش شخصیتش، در حال مبارزه است.
این دفعه با امید، با کلی تجربه خوب، حس خوب و قلب راضی از خدا...
- ۰۰/۰۴/۰۵