میگن اومد نیومد دارهها!
انقدر ننوشتم یادم رفته از چی بنویسیم
قبلا از چی مینوشتم اصلا؟
چه واژههایی رو کنار هم ردیف میکردم که بشن یه حرف خوب، برای گفتن و نوشتن؟؟
عرضی نیست، فقط اینکه به عنوان یه آدم نسبتا درونگرا دارم کنار میام با این شرایط جدید زندگیم
البته اونجاهاییش رو که قابل تغییر نیست.
انگاری که خدا بخواد من رو از لاک خودم بیرون بیاره و اصلا بهم مجال نده اونجوری که «دلم میخواد» و هروقت که دلم میخواد مهمون دعوت کنم یا برم مهمونی یا خلاصه در جمعها قرار بگیرم...
قبل ازدواجم زودتر با شرایط کنار میومدم و میرفتم دنبال درسهای در پس هر واقعه ولی این دو سه سال انگار یه مقاومتی داشتم و همش دنبال تغییر دادن بودم.
مثلا وقتی همش مجبور میشدم از خونمون برم بیرون عصبی و کلافه میشدم، غر میزدم یا هی دنبال راهی بودم که از منطقه امن و خلوت خودم خارج نشم. ( البته این حالت بعد از کلییییی سرشلوغی و مدام در فعالیت بودن و یه سره در جمع بودن برام پیش اومد) ، خدا هی نذاشت، ولی من بعضا از چشم همسرم میدیدم. از یه جایی به بعد دیدم واقعا خیلی وقتها اصلا ربطی به همسرم نداره، شرایط اینطوری پیش میره.
دیگه تازه دارم کنار میام و با خودم میگم که ببین! خدا اینطوری میخواد برات، حتما یه حکمتی هست...
تو همین یه سال بعد عروسیم خدا انقدری منو بالا پایین کرد و چپ و راست، که دیگه آبدیده شدم در حد خودم.
هفته گذشته، ۱۴ نفر مهمون داشتم از شهرستان، یعنی با خودمون ۱۶ نفر، با دو سه مرتبه برق رفتن و قطع شدن آب و گاز و 😒 سایر بلایای طبیعی و غیرطبیعی، ولی خداروشکر بنظرم خیلی خوب گذشت اون هفته. خودم از مهارت و مدیریتم راضی بودم، بقیه راضیتر (الحمدلله)
خب این مهارت از کجا اومد؟
از اونهمه مهمون ناخوانده و اونهمه پیشامد نخواستنی که وقتی پیش میومد کلیییییی غر میزدم!
تازه این مهمونی درحالی برگزار شد که من فقط یه هفته قبل از اومدنشون فهمیدم دارن میان! و مهمتر از اون!! مهمونها جمعه بنا بود بیان درحالی که بنده تا چهاااارشنبه اش خونه نبودم!!!! که البته خدا رحم کرد یه روز دیرتر اومدن... (هر دفعه با خودم میگم یه ذره مصداقیتر بنویسم ولی باز کلیگویی میکنم بلکه برای بقیه هم مفید باشه. زیادی ریز بشه محدود به خودم میشه)
خلاصه اینکه، آدم همیشه تو محدودیتها ستاره میشه! الان هم درحالی که فقط چهار پنج روز از اون میزبانی بزرگ گذشته، مادرم رو آوردم خونه خودمون که از برادر کرونا گرفتهام دور باشه (همینجا یه صلوات شفا بفرستین لطفا، اگه حمد نشد) و به امیدخدا هفته آینده هم یه مهمون از شهرستان دارم. اگه یه سال پیش بود، الان داشتم گریه میکردم از بخت بدم و همش به خودم، خدا، همسرم و حتی شاید دوستی، کسی غر میزدم که آخه پس من کی میتونم مال خودم باشم؟! آخه من کی به کارهای شخصیم برسم؟! آخه من چرا دو زار خلوت ندارم؟ و ... اما الان دیگه میگم که، دارم آبدیده میشم.
الان میدونم اگه بخوام بشیییینم دنبال زمان برای کارهام، اون زمان هرگز نمیاد.
و در کل اگه انتظار بالایی داشته باشم از زندگی، هیچوقت به رضایت و شادی نمیرسم!
حالا تا چه حد به این نتیجه رسیدم؟
به اندازه بلاها و سختیهایی که چشیدم این مدت. سختی به معنی چیزی که مخالف خواست دلم باشه.
بنابراین الان دیگه در آرامش کامل، نشستم روی مبل و با خودم میگم: خونه که تمیزه، برنامه غذایی هفته آینده رو آماده میکنم، لیست خرید حداقلی به همسر میدم، برنامه تفریحی باهم میریزیم و بعد هم میشینیم منتظر برکااااتی که مهمون با خودش میاره. دیگه هم غصه خلوت نداشتنم رو نمیخورم. ( حالا خودمو چشم نزنم، لا حول و لا قوة الا بالله)
خلاصه اینکه، بلا خوبه... بلایی که خدا بده خوبه... مرسی خدا، که غرهام رو تحمل میکنی و اعتراضهای بچگانهام باعث نمیشه تو دست از خیرخواهیت برداری و همچنان بهم سخت میگیری تا قویتر بشم ☺️🌹🌹🌹 ممنون ازت...
پ.ن : نتیجه اخلاقی این مطلب این میشه که شما شروع کن به نوشتن، خودش میاد! ماشاالله چقدر نوشتم!
حاشیه بر متن: اگه کسی بر اثر حسادت یه تیکههایی به شما بندازه یا بخواد خودشو بالاتر از شما نشون بده مدام و یا بخواد شما رو کوچیک کنه که خودش از چشم نیفته، چه واکنشی نشون میدین؟ براتون مهمه؟ از حرفهاش میرنجین؟ اگه میرنجین چیکار میکنین و اگه نمیرنجین، به چی فکر میکنید و چجوری نگاه میکنید که نمیرنجید؟
عنوان نوشت: منظورم با «نوشتن» بود ولی عنوان رو اینجوری نوشتم که خوانندگان بیشتر بشن :)
- ۰۰/۰۴/۲۲
برای اون بخشی که نوشتید برای اون چیزهایی که قابل تغییر نیست کنار میآید باید بگم که بهترین کار برای اموری که ما روش کنترلی نداریم همین کنار اومدنه