مشهدالرضا---3
همینطور می چرخیدم تو حرم...
دور میزدم..
از این صحن به اون صحن
از این طرف به اون طرف
انگار گم شده بودم
انگار نبودم!
تو این عالم نبودم....
فقط میدونستم دارم میرم، نمی دونستم کجا...
نمیدونستم به چه کاری
هیچی
هیچ!
سرگردانی محض....
و فقط غرق نورِ حرم بودم و جذب حسی که جاری بود...
به خودم که اومدم،دیدم سه ساعت گذشته.....
ســرد شدم انگار..ســرد...
اولین کنجی که پیدا کردم نشستم..
یک گوشه ای که هیچکس من رو نبینه..
درست وقتی که نشستم،آرام آرام قطره های اشک.....
اصلا نبودم انگار....نه روی فرش ها بودم نه...نمیدونم چی بود،چه حالی بود،فقط گریه می کردم..
پیوسته...
گذشت...
حالم که بهتر شد،
راهی خونه شدم...
و تازه حس کردم کبوترای حرمش،چه حال خوشی دارن که همیشه در جوار حرم امام معصومن..
تازه حس کردم چه خوبه،در محضر معصوم بودن و همسایگی با آقای مهربون...
چه خوبه حس کنی که تو هم صاحبی داری...
هـــی...
---
اگر چه ساکن اینجام، خانه ام آن جاست
کبــوتــری شده ام کاشیانه ام آن جاست
- ۹۴/۰۵/۱۲
سلام علیکم مومن
بیشتر ما خودم رو سعی میکنیم در ظاهر به شکل محب و عاشق اهل بیت دربیاریم ولی در عمل و پای کار که میایم نه
البته خودم رو عرض میکنم
عاقبتتون بخیر به حق حضرت ابوتراب