دیده را فایده آن است که دلبر بیند.../نمیدونم نوشتنش خوبه یا نه
دلم میخواد بشینم از اربعین بنویسم...
ولی حالم یه طوریه
دلم داغ امام حسن داره
میخوام این حس خوب حسینی رو نگه دارم،ذهنم داره میچرخه که چیکار کنم...
یادم میفته:«توی مترو از پسرک دستفروش فال خریدم....
بحثشون شده بود که به پسرک دستمال فروش گفته بود افغانی...
پسره قسم میخورد که ایرانیه....
رو کرد به من گفت خاله،به من میاد افغانی باشم؟
یه لحظه چهره دخترهای مدرسه ام اومد جلوی چشمم...
گفتم نه...
اما انگار بود:)
رو به پسرک فال فروش گفتم: مگه افغانی بودن بده؟؟
گفت نه...
و اون پسر افغانی طوری نگاهم کرد که احساس حمایت شدن داشت....»
کاغذ فال رو از کیفم درآوردم....
«چه احساس خوبی تو نگاهشون بود...عادت ندارم بخرم ازشون،ولی امروز....برای دلگرمی شون،برای اینکه حس بد طرد شدن سراغ بچه های جامعم نیاد...
یادم اومد تو کربلا رائفی پور میگفت حواستون باشه که حسینی بشید تو کربلا...ایران،شیعه خانه ی امام زمانه...
اگه خونه رو جارو میکنیم هم باید پیش خودمون فکر کنیم من زیرپای شیعه ی صاحب الزمان رو جارو میکنم....
فال رو باز کردم درحالی که حال و هوای خاصی داشتم...
ای یار آشنا،سخن آشنا بگو....
احوال گل،به بلبل دستان سرا بگو
ما محرمان خلوت انسیم،غم مخور
با یار آشنا،سخن آشنا بگو...
ای حسیییین....
دلم برای پسرت_برای اون کسی که خییلی مهربونه و دلم میخواد شبیه اون مهربون و زرنگ و عاقل و دلیر باشم_تنگگ شده....
همه جا،بروم...به بهانه ی تو
اگرم نبود،دلی لایق تو...
همه جا دنبال تو می گردم
که تویی درمان همه دردم
یا اباصالح،مددی مولا...
**
این دوبیت فال،دقیقا منو یاد امام زمان می اندازه...
یه صوت روایتگری از فکه شنیده بودم،راوی میگفت یه پسر نوجوانی بود تو جبهه مکبری میکرد... یه روز ایشون و دوستاشون رفته بودن خدمت یکی از علما که از محضرشون پند بگیرن،این عالم به محض ورود این پسر،گریه اش گرفته بود.
همه دوستانش تعجب کرده بودن و بعد از مدتها که اون عالم گریه کرده بوده،رو میکنه به این پسر و همین دو بیت رو می خونه....
که ای کسی که چشمت به جمال مولا روشن شده،ما هم محرمیم،بگو به ما...
و ایشون سرش رو بالا میاره به عالم میگه:
درد عشقی کشیده ام که مپرس...
سوز هجری کشیده ام که مپرس...
گشته ام در جهان و آخر کار ...
دلبری برگزیده ام که مپرس....
*
آخ آقا...
تسلیت...
- ۹۵/۰۹/۰۷