خاطرات سفر عشق...1
برنامه ریخته بودیم از بیستم بریم...
چهارشنبه غروب...
اون یه دونه جای خالی ماشین،پر شد...
اما این زائر تنهای ما
خیلی طول کشید تا حاضر بشه برای سفر...
تا صبح پنجشنبه که پاسپورتشون بیاد آروم بودیم همه...تا پنجشنبه غروب که راهی شدیم...
تا جمعه صبح که رفتن دنبال ویزا...
دیگه خیلی دلتنگ شدم...
اقای من جمعه شدها...
اون روز کسی حالش خوب نبود...
زائر تنهامون اشک میریخت و التماس ارباب رو میکرد که بطلبن...
جمعه بود و تو خونه منتظر خبر بابا که ویزا چی میشه...
کلی مشکلات پیش اومد تا گروه پیدا بشه و...
و یکشنبه صبح شد نوبت آمدن ویزای زائرمون...
تقریبا داشتم دق میکردم...
یکشنبه؟!!!!
انگار یکی نهیب زد...فکر کردی کربلا رفتن راحته؟ میخواستی زودتر بری که کیف کنی...سیر بشی...؟
مگه ارباب میذاره؟ مگه سیرشدن داره این مسیر؟
اصلا فکر کردی دست خودته؟ که اراده کنی بری کربلا و بری؟ نه جانم! اگه اقا اذن نده حسرت به دل می مونی...
خیلی بد حالی بود...خیلی ها رفتن و ما که از همه زودتر میخواستیم بریم...
حتی فکر اینکه نکنه آقا نذاره بریم..
آقا من چطور برگردم شهرمون؟ چطور زائرای اربعینت و ببینم و نمیرم...
آقا جان مادرت.....
دق میکنم ردم کنی...
ردم نکن...
ردم نکن....
- ۹۵/۰۹/۱۳
تورو که طلبید رفتی دیگه :)