و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

بفرما شیرینی!

شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۵۲ ق.ظ

کوتاه نوشته‌های شیرین: 

۱) یکی از بهترین توصیه های رفقا،همون صحبت ریحانه بود که گفت «با همه شرایط غیرمنتظره، سعی کن لذت ببری... »

و این یعنی هر وقت فکر و خیال زیاد شد، بری سراغ نکته‌های مثبت که ازشون غافلی... اونوقت اگه حالت خوب خوب هم نشه حداقل یه توازنی توی روحت ایجاد میشه. بهتر نگاه می‌کنی...

این رو تعمیم بدید به تماااام شرایط و احوال زندگی. 

*

۲) از ناب‌ترین احساسات این روزهام اینکه، صبح بیدار بشی ببینی دوتا لپ و یه هیکل کوچولو، کنارت دراز کشیده 😍 

*

۳) بیمارستان یه دست لباس بهش داده بود که کلاهش هنوز اندازشه. هر وقت اون کلاه رو میذارم سرش، احساس می‌کنم همین الان نرگسم رو بهم دادن...

کاش این کلاهه تا ابد اندازه اش باشه 🥰😍🤗

*

۴) هروقت یکی زنگ میزنه از همسرم می‌پرسه بچه‌تون خوبه؟ 

من با خودم میگم: عه! ما واقعا بچه‌ داریم؟! 

این ناباوری دلچسب رو دوستش دارم... مثل ماه‌های اول عقد که هربار با خودت می‌گی: این کیه من نشستم کنارش؟! این کیه من تو گوشیم ذخیره‌اش کردم؟! این کیه من صداش کردم؟! این کیه که دست منو گرفت؟!! 

:) 

*

۵) من همیشه عاشق بچه بودم. از بچگی... بچه‌های فامیل که همه از من کوچیکتر بودن، شمع بودن و من پروانه... هروقت بغلشون می‌کردم دلم میخواست یکی از این کوچولوها تو خونه ما هم باشه. همیشه غر تنهاییم رو به مادرم پدرم زدم. 

هربار که دخترخاله‌هام میومدن با همدیگه بازی کنیم، وقت رفتن از ته دلم میگفتم کاش میشد بمونن خونمون... کاش دخترهای خونه‌ی ما بودن... 

راستش... روزی که فهمیدم بچه‌ام دختره، با اینکه چهارماه تمام همه فکر میکردیم پسره، با خودم گفتم: یعنی یه دختری میخواد بیاد تو این خونه که حالا حالاها نمیره؟؟ 

یعنی ما یه نی نی داریم که واقعا مال خودمونه؟! دیگه قرار نیست زود بره؟! 

*

۶) دراز کشیده بود و من برای اینکه زودتر آروم بشه، ضربه‌های آروم آرومی به پشتش می‌زدم. 

یه لحظه دقت کردم، دست خودم رو که کنار بدنش بود... 

ای ننهه! فقط یه کف دست من، از وسط بازو تا آخر انگشت‌های دستش میشد:)))

 آخه چقدر فسقلی‌ان این نوزادهای خوشبو🌺

*

۷) نمی‌دونم چه رازی توی این چهل روزگی بود، که تا غروبش حال روحیم خیییلی بد بود. ولی از غروب که رد شد، کن فیکون شدم! 

از دو تا دوستم پرسیدم ولی اونها چنین تجربه ای نداشتن...

شکرخدا برای من خیلی خوب بود. قشنگ قبلش اینطوری بودم که: من دیگه نمی‌تووونم! 

ولی بعدش اینطوری شدم که: درسته سخته ولی ببین چقدررر قشنگه؟! 

قشنگ یهو نگاهم عوض شد

احساس قدرت می‌کردم و حس مادرانه‌ و محبت شدیدم انگار بیدار شد! 

بنظرم اینکه اون روز، خیلی سخت شروع شد از اولش، ولی در نهایت همه کارهای مهم و تمیزکاری‌های ۴۰ روزگی رو خودم انجام دادم،موثر بود تو اینکه ببینم «می‌تونم» و این اعتماد به نفسم رو بالا برد. بعد همبن اعتماد به نفسه حالم رو خوب کرد و باورم شد که سخته ولی من می‌تونم... چون می‌تونم، لذت بخشه... 

مثل کسی که شبانه روز برای یه هدفی که امید داره بهش برسه، تلاش می‌کنه. خسته میشه ولی خییلی لذت می‌بره. 

راستش... 

این روزها هروقت که کم میارم، دست‌های کوچیک رو نگاه می‌کنم و تو دلم میگم: آقا! «نبین قدم کوچیکه...» و امیدوارم به اینکه گاه و بیگاه با خودم زمزمه کنم: « سربازهات هزار و چهارصدی‌ان...» و چه شیرینه هدف داشتن... چطوری آروم میشه اونی که امام نداره؟! 

*

۸) از جالب‌ترین معجزه‌های مادری برای من این بود: 

منی که از چند روز قبل تولدم، توی ذهنم آماده می‌شدم و دنبال این بودم حتما بهم خوش بگذره حتی به ساده ترین حالت، امسال در حالی روزم رو شروع کردم که ... نگم 🥴 

برای اولین بار مجبور شدم تنهایی نرگسم رو بشورم و بعد فهمیدم که بچه سرما خورده و ... 

تا حدود ظهر با کمال میل و رغبت مشغول نرگس بودم. 

اون روزها هنوز رفلاکس نداشت و من عادت نداشتم که تا ظهر برای صرف صبحانه منتظر باشم. 

اون روز اولین روز بود که انقدر دیر غذا خوردم... 

ولی جذابیتش این بود که کاااملا راضی و خوشحال بودم‌ و ابدا برام مهم نبود که وای! روز تولدم چطوری شروع شد!! 

اتفاقا ظهر وقتی که چند لحظه وارد خلوت با خودم شدم، خوشحال هم بودم. با خودم گفتم: به به! مثل اینکه واقعا مادر شدم! 

لذت بردن از یه تمیزکاری خاص، اون هم سر صبح، فقط بخاطر اینکه دغدغه ات برای اون طفل محتاج از هر چیزی برات واجب‌تره، یعنی مادری...

 هیچ چیز جز حس مادری نمی‌تونه باعث بشه اول صبح بچه و لباس و تشک و ... بشوری و تازه شرمنده روی بچه‌ات هم باشی که شب خوابت برده و تعویضش نکردی و قربون صدقه‌اش بری تا از دلش دربیاری که چند ساعتی اذیت شده چون تو خواب بودی. 

خواب! یه نیاز اساسی! نه یه کار اشتباه... 

*

۹)  یه متن نوشته بودم برای حدود دو هفته قبل. پر از این موهبت‌های خدا برای یه تازه مادر. متن رو برای وبلاگ نوشتم ولی یادم رفته بگذارمش. 

گفتم اول یه چیزی از احوالات جدیدم بنویسم بعد با اطلاع قبلی، اون رو منتشر کنم. 

جا داره تشکر کنم از رفیق خوبم که پیشنهاد داد نکات مثبت رو هم بنویسم اینجا.

من یه پوشه تو گوشیم دارم به نام: مثبت های کوچولو

اتفاقات مثبت خیلی ریز یا کوتاهی که برام میفته اونجا می‌نویسم‌. 

بعد وقتایی که حال روحیم خوب نیست یا امیدم کمه و ... ، اون پوشه رو می‌خونم. 

این روش رو اکیدا پیشنهاد می‌کنم به همتون. 

مخصوصا که من نکات و اتفاقات مثبت ریز درمورد همسرم رو هم اونجا می‌نوشتم ، وقتایی که از دستش ناراحت بودم می‌خوندم. خیلی کمک کننده بود برای اینکه شیطان زیادی برام مسائل رو گنده نکنه و اصطلاحا با یه اتفاق، حس نکنم «دنیا به آخر رسیده»


  • .. مَروه ..

نظرات  (۱۱)

  • اقای ‌ میم
  • من تجربه داشتن بچه رو ندارم فعلا دو تا برادرزاده دارم که همونا هم شیرینن برام:)

    پاسخ:
    خدا حفظشون کنه

    باعث افتخاری مامان مروه جون :) امیدوارم منم اگه یه روز مادر شدم بتونم همچین روحیه‌ای داشته باشم :)

    پاسخ:
    :) چرا؟!  چطور؟! 
    رفتم یه دور متنمو خوندم، نفهمیدم برای چی اینو میگی
    ولی چه حالی میده انقدر انرژی مثبت میدی 🌺❤️

    چرا من هر دفعه ذوق می‌کنم تو می‌گی کجاش خوب بود؟ به نظرم اینم از ایدئال‌گرایی‌ت باشه ها! 😁 خب داری همهٔ تلاشت رو می‌کنی که چالش مادری رو مدیریت کنی و حقوقی که به گردنت هست رو ادا کنی. این کمه واقعا؟🤷

    پاسخ:
    😁
    نه منظورم این نیست که خوب نبود، منظورم اینه که کجاش خوب بود 😁😁

    مهتاب راستش فکر می‌کنم من هنوز همون آدم سابقم، همون روال و مسیر سابق رو دارم ( از حیث فردی) ، فقط یه موجود جدید به مسیرم اضافه شده. 
    یعنی احساس می‌کنم خودم تغییر خاصی نکردم، من همونم با همون برنامه های فردی و تلاش‌ها، فقط مدل چالش‌هام عوض شده. 
    برای همینه شاید که حس میکنم: من که کار خاصی نکردم🤔 من همونم! 
    ولی در کل... 
    الهی شکررر برای اینکه به دانسته‌هام دارم عمل ‌‌‌‌‌‌می‌کنم...
    واقعا به این باور رسیدم که : من عمل بما یعلم، علمه الله بما لایعلم. 
    کسی که به دونسته هاش عمل کنه، خدا چیزایی که بلد نیست هم یادش میده.
    یه پست باید درباره این بنویسم! جمله طلاییش هم این باشه: « شما برادریت رو ثابت کن» 

    قطعا همون نیستی. همون ایدئال‌ها رو شاید داشته باشی ولی مهارت‌هات، قدرت و همزمان لطافت‌های روحیت بیش‌تر شده و باز هم بیش‌تر می‌شه در ادامه. اگه بیخیال چالش می‌شدی یا الان به خاطر سختی‌ها غلظت آه و ناله‌ت از میزان صبوری و شکرگزاری و تلاشت بیش‌تر بود (که اصلا نیست) اون‌وقت می‌شد گفت رشدی در کار نبوده. در اون صورت مطمئن باش من اصولا نظر نمی‌ذاشتم این‌جا😁 برای منی که دارم از بیرون می‌بینم و می‌خونم، این تلاشت خیلی محسوسه.

    پاسخ:
    چقدر خوب... 
    الهی شکر...

    اره راست میگی، الان که دقت می‌کنم می‌بینم اصلا همون نیستم
    الان خیلی راحت تر از مسائل تلخ میگذرم و خیلی بزرگونه تر نگاه می‌کنم. 
    از خود گذشتگیم خیلی زیاد شده و راحت طلبیم خیلی کمتر، که این دوتا در کل واقعا قوی ترم کرده. 
    کمالگراییم هم واقعا خیلی کمتر شده، مهمترین چیزی که همیشه دلم میخواست بهش برسم ولی توش خیلی ضعف داشتم، اینکه بتونم فشار کامل بودنو از خودم بردارم و واقعا به طبق اولویت به کارهام برسم... می‌دونی که آدم کمال گرا انقدر به خودش فشار میاره که همه کارها رو باهم انجام بده، یهو میبینی اصلا هیچ کاری رو انجام نمیده! یا هم از اونور بوم میفته و خودش رو هلاک می‌کنه. 
    ولی الان وقتی بین کارهای خونه و خوابیدن خودم، خواب رو انتخاب می‌کنم، خیلی امیدوار میشم . 
    یا وقتی دوستام که برای اولین بار میخوان بیان خونمون میان و من گازم کثیفه و سطح رضایتم از تمیزی خونه کلا به هفتاد  درصد هم نمیرسه، ولی می‌تونم آروم باشم، خجالت نکشم و به جای هر گونه فکر منفی، واقعا از مهمونی لذت ببرم و هی با خودم نگم: چقدر زشت شد که گاز کثیف بود و اونها دیدن. بلکه با خودم بگم: فدای سرت که گاز کثیف بود. عوضش یه بچه سالم بغلته... تو مامان شدی عزیزم. قرار نیست خودتو هلاک کنی یا از بچه کم بذاری که همه چیز مثل سابق باشه. 

    ممنون که بهم گفتی
    اره واقعا تو آدمی نیستی که راحت نظر بذاری. انصافا ذوق میکنم اسمت رو می‌بینم
  • اقای ‌ میم
  • اینکه میگید کار خاصی نکردید از کمالگراییه

     

  • پیـــچـ ـک
  • سلام 

    این که یه نی نی میاد که مال خودمونه و جایی نمیره، اولین جمله(سوال) محمدحسین بود وقتی فهمید که فاطمه داره میاد.

    اون زمان فهمیدم بچه‌م چه قدر تنهایی می‌کشیده. الانم بیشترین ذوقش بازی با خواهراشه. اذیتشون می‌کنه میشینه می‌خنده. بچه ها هم خیلی دوستش دارن. 

    تا مدتها همین حس یعنی این مال منه باهات خواهد بود. من که هنوز وجود شوهرمم باور نکردم چه برسه به بچه ها. کلا هی سورپرایز میشه آدم از ذوق!

     

     

    امروز تولدت بوده؟ یا مال دو هفته پیشه؟

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    اره این تنهاییه برای من انقدر طول کشید که این ذوق محمدحسین تو برای من، تو مادرشدنم رخ داد!  الان واقعا هر چیزی میشه هی با خودم میگم عوضش یه دختر دارم:) 
    چه خوب... 
    حس خوبیه... 
    تازه هنوز منتظرم بزرگ بشه، براش پیراهن بپوشم، موهاش بلند بشه شونه کنم، با خودم ببرمش بیرون 😍 درسته دختر باباییه ولی من واقعا مباهات میکنم به همسرم که بیشتر جاها نرگس پیش خودمه... 

    ببین اینها رو تازه دارم می‌بینم انگار... تا قبل ۴۰ نمی‌دیدم. همش تو فکر سختی‌هاش بودم... 

    تولدم خیلی وقت پیش بود. نرگس هنوز ۲۰ روزه بود:) 

    دتس ایت👌👌😁

  • حاج‌خانوم ⠀
  • سلام مامان مروه مهربون

    چه شیرین! گوارای وجود...

    مادرانه‌هات مستدام و پر از بهره و روزی و حال خوش.😊

    پاسخ:
    سلام عزیزدل
    ممنونم رفیق...🌺❤️
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
  • اتفاقا علی هم بعد از دوماه هنوز گاهی میپرسه مامان! این نینیه مال منم هست؟ 😁

    حتی دخترآبجیمم گاهی میگه خاله! این آبجی منم هست؟

     

    + عنوان خیلی خوب بود 😊

    نوش جونت این حس های ناب

    پاسخ:
    ای جونم 😍

    آقا حساب نیست. من با شما و یکی دیگه از دوستام، همزمان دختر داشتیم. ولی شماها دخترتون زودتر به دنیا اومد. اون دوستم که بچه هامون فقط یه روز فرقشون بود ولی چون سزارین بود، دخترش ۱۵ روز زودتر از نرگس به دنیا اومد... الان الکی الکی بچه‌اش از نرگس جلوتره. هی میگه به فلان مرحله رسیدی؟ میگم نه... :) 
    شوخی میکنم ؛) 

    ممنون ❤️🌺 

    مروه جان سلام :)) 

    راستش من این پست رو خونده بودما ولی به دلیل گرفتاری‌های این روزام بابت جابجایی وقت نکردم کامنت بذارم و فقط همون لحظه کلی لذت بردم از خوندن این شیرینی‌های جذاب و حال خوب کنی که نوشتی :)) شرمنده 

    حسابی کیف کن و لذت ببر از این روزهات که به چشم برهم زدنی تموم میشن :) 

    مورد ۷ و ۸ بخصوص خیلی برام شیرین بود

     

    پاسخ:
    سلام عزیز خواهر... 
    دشمنت شرمنده. ممنون که با این وجود اومدی نظر گذاشتی🌺 خوشحال شدم. 

    :)) 
    نوش جان
  • صـــالــحـــه ⠀
  • مروه جان چرا رمز رو تو کامنت عمومی گذاشتی؟

    پاسخ:
    برداشتم
    آخر شبی متوجه نشدم عمومیه. اون بنده خدام حتما حواسش نبوده. 
    امیدوارم کسی ندیده باشه
    ممنون که گفتی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">