بفرما شیرینی!
کوتاه نوشتههای شیرین:
۱) یکی از بهترین توصیه های رفقا،همون صحبت ریحانه بود که گفت «با همه شرایط غیرمنتظره، سعی کن لذت ببری... »
و این یعنی هر وقت فکر و خیال زیاد شد، بری سراغ نکتههای مثبت که ازشون غافلی... اونوقت اگه حالت خوب خوب هم نشه حداقل یه توازنی توی روحت ایجاد میشه. بهتر نگاه میکنی...
این رو تعمیم بدید به تماااام شرایط و احوال زندگی.
*
۲) از نابترین احساسات این روزهام اینکه، صبح بیدار بشی ببینی دوتا لپ و یه هیکل کوچولو، کنارت دراز کشیده 😍
*
۳) بیمارستان یه دست لباس بهش داده بود که کلاهش هنوز اندازشه. هر وقت اون کلاه رو میذارم سرش، احساس میکنم همین الان نرگسم رو بهم دادن...
کاش این کلاهه تا ابد اندازه اش باشه 🥰😍🤗
*
۴) هروقت یکی زنگ میزنه از همسرم میپرسه بچهتون خوبه؟
من با خودم میگم: عه! ما واقعا بچه داریم؟!
این ناباوری دلچسب رو دوستش دارم... مثل ماههای اول عقد که هربار با خودت میگی: این کیه من نشستم کنارش؟! این کیه من تو گوشیم ذخیرهاش کردم؟! این کیه من صداش کردم؟! این کیه که دست منو گرفت؟!!
:)
*
۵) من همیشه عاشق بچه بودم. از بچگی... بچههای فامیل که همه از من کوچیکتر بودن، شمع بودن و من پروانه... هروقت بغلشون میکردم دلم میخواست یکی از این کوچولوها تو خونه ما هم باشه. همیشه غر تنهاییم رو به مادرم پدرم زدم.
هربار که دخترخالههام میومدن با همدیگه بازی کنیم، وقت رفتن از ته دلم میگفتم کاش میشد بمونن خونمون... کاش دخترهای خونهی ما بودن...
راستش... روزی که فهمیدم بچهام دختره، با اینکه چهارماه تمام همه فکر میکردیم پسره، با خودم گفتم: یعنی یه دختری میخواد بیاد تو این خونه که حالا حالاها نمیره؟؟
یعنی ما یه نی نی داریم که واقعا مال خودمونه؟! دیگه قرار نیست زود بره؟!
*
۶) دراز کشیده بود و من برای اینکه زودتر آروم بشه، ضربههای آروم آرومی به پشتش میزدم.
یه لحظه دقت کردم، دست خودم رو که کنار بدنش بود...
ای ننهه! فقط یه کف دست من، از وسط بازو تا آخر انگشتهای دستش میشد:)))
آخه چقدر فسقلیان این نوزادهای خوشبو🌺
*
۷) نمیدونم چه رازی توی این چهل روزگی بود، که تا غروبش حال روحیم خیییلی بد بود. ولی از غروب که رد شد، کن فیکون شدم!
از دو تا دوستم پرسیدم ولی اونها چنین تجربه ای نداشتن...
شکرخدا برای من خیلی خوب بود. قشنگ قبلش اینطوری بودم که: من دیگه نمیتووونم!
ولی بعدش اینطوری شدم که: درسته سخته ولی ببین چقدررر قشنگه؟!
قشنگ یهو نگاهم عوض شد
احساس قدرت میکردم و حس مادرانه و محبت شدیدم انگار بیدار شد!
بنظرم اینکه اون روز، خیلی سخت شروع شد از اولش، ولی در نهایت همه کارهای مهم و تمیزکاریهای ۴۰ روزگی رو خودم انجام دادم،موثر بود تو اینکه ببینم «میتونم» و این اعتماد به نفسم رو بالا برد. بعد همبن اعتماد به نفسه حالم رو خوب کرد و باورم شد که سخته ولی من میتونم... چون میتونم، لذت بخشه...
مثل کسی که شبانه روز برای یه هدفی که امید داره بهش برسه، تلاش میکنه. خسته میشه ولی خییلی لذت میبره.
راستش...
این روزها هروقت که کم میارم، دستهای کوچیک رو نگاه میکنم و تو دلم میگم: آقا! «نبین قدم کوچیکه...» و امیدوارم به اینکه گاه و بیگاه با خودم زمزمه کنم: « سربازهات هزار و چهارصدیان...» و چه شیرینه هدف داشتن... چطوری آروم میشه اونی که امام نداره؟!
*
۸) از جالبترین معجزههای مادری برای من این بود:
منی که از چند روز قبل تولدم، توی ذهنم آماده میشدم و دنبال این بودم حتما بهم خوش بگذره حتی به ساده ترین حالت، امسال در حالی روزم رو شروع کردم که ... نگم 🥴
برای اولین بار مجبور شدم تنهایی نرگسم رو بشورم و بعد فهمیدم که بچه سرما خورده و ...
تا حدود ظهر با کمال میل و رغبت مشغول نرگس بودم.
اون روزها هنوز رفلاکس نداشت و من عادت نداشتم که تا ظهر برای صرف صبحانه منتظر باشم.
اون روز اولین روز بود که انقدر دیر غذا خوردم...
ولی جذابیتش این بود که کاااملا راضی و خوشحال بودم و ابدا برام مهم نبود که وای! روز تولدم چطوری شروع شد!!
اتفاقا ظهر وقتی که چند لحظه وارد خلوت با خودم شدم، خوشحال هم بودم. با خودم گفتم: به به! مثل اینکه واقعا مادر شدم!
لذت بردن از یه تمیزکاری خاص، اون هم سر صبح، فقط بخاطر اینکه دغدغه ات برای اون طفل محتاج از هر چیزی برات واجبتره، یعنی مادری...
هیچ چیز جز حس مادری نمیتونه باعث بشه اول صبح بچه و لباس و تشک و ... بشوری و تازه شرمنده روی بچهات هم باشی که شب خوابت برده و تعویضش نکردی و قربون صدقهاش بری تا از دلش دربیاری که چند ساعتی اذیت شده چون تو خواب بودی.
خواب! یه نیاز اساسی! نه یه کار اشتباه...
*
۹) یه متن نوشته بودم برای حدود دو هفته قبل. پر از این موهبتهای خدا برای یه تازه مادر. متن رو برای وبلاگ نوشتم ولی یادم رفته بگذارمش.
گفتم اول یه چیزی از احوالات جدیدم بنویسم بعد با اطلاع قبلی، اون رو منتشر کنم.
جا داره تشکر کنم از رفیق خوبم که پیشنهاد داد نکات مثبت رو هم بنویسم اینجا.
من یه پوشه تو گوشیم دارم به نام: مثبت های کوچولو
اتفاقات مثبت خیلی ریز یا کوتاهی که برام میفته اونجا مینویسم.
بعد وقتایی که حال روحیم خوب نیست یا امیدم کمه و ... ، اون پوشه رو میخونم.
این روش رو اکیدا پیشنهاد میکنم به همتون.
مخصوصا که من نکات و اتفاقات مثبت ریز درمورد همسرم رو هم اونجا مینوشتم ، وقتایی که از دستش ناراحت بودم میخوندم. خیلی کمک کننده بود برای اینکه شیطان زیادی برام مسائل رو گنده نکنه و اصطلاحا با یه اتفاق، حس نکنم «دنیا به آخر رسیده»
- ۰۱/۰۳/۲۸
من تجربه داشتن بچه رو ندارم فعلا دو تا برادرزاده دارم که همونا هم شیرینن برام:)