بعد مدتها،حرف دل
یکم فضا طوریه که نه میتونم شکایت کنم،نه میتونم رها باشم و آرام...
و این مسلما بخاطر ضعف ایمانمه وگرنه راضی بودم به هر آنچه که خدا برام میخواد.
شرایط انقدر خوب تر از قبله که باید دائما شکر کنم..
اما نمی دونم چرا به ثبات نمیرسم..
خیلی دوست دارم بدونم در یه شرایطی که یک عالم کار هست برای انجام دادن،و از در و دیوار داره می ریزه برام،میتونم بعضی فعالیت ها رو کنار بذارم؟؟
طرف گفت خب یکم برنامتو سبک کن به کلاس فلان روز برسی،خیلی مهمه و ال و بل.
واقعا مهمه،اما گفتم دوست ندارم مثل شوید هر هفته بیام سر کلاس و برگردم بدون هیچ مطالعه ای،استاد بیچاره هم دلش خوش باشه به من شاگرد.
من اگه چیزی رو یاد می گیرم،در مقابلش مسئولیت پیدا می کنم.
دیگه بیشتر از این نمیتونم هندونه بردارم،بهتر اینه که همین چندتا رو به هدف برسونم.
ولی جدای از سوالی که پرسیدم و جوابی که خودم بهش دادم،خیلی دلگیرم..
از وضعیت سیاسی دانشگاه،از جو دادن ها،از برخی مسئولین به معنای حقیقی جنایتکار، از حرص خوردن های بی فایده ی بعضی ها.
ناراحتم بخاطر دوستای تشنه ی حقیقتم که نمیذارن سیراب بشن.
دلگیرم عجیـــــب....
از یه طرف خبر می شنوم یه پسر پاکی که 30 سالش بود،متاهل شد
می شنوم یه دختر گلی که درگیر جهیزیه بود تا بره سر زندگیش،جهیزیه اش جور شد
از یه طرف می شنوم شاگردم که خیلی دانش آموز ضعیفیه و اصلا انگار تو هپروته،پدر و مادر نداره.
از یه طرف می شنوم مادر پدر دختر گل کلاس چهارمم مدام باهم دعوا دارن و می خوان از هم جدا شن،برای همین هم گریه می کرد.
باز تا میام دق کنم،عشق و محبت رو بین برخی آدم ها می بینم و شاد میشم..
می شنوم فلانی بعد از چند سال سختی و بی پول بودن،یه کار خوب گیرش اومده.
چقدررر بالا و پایین داره زندگی..
تا مرز دق کردن می بره و برمیگردونه،تا مرز عشق میبره و برمی گردونه.
چی میشه انقدر بزرگ بشیم که نشکنیم به سادگی.
*
پست خیلی درهمی شد...
هم دوست داشتم شکایت کنم از اینکه سرم شلوغ شده و نمی تونم کنار بذارم کارهامو.هم دوست داشتم گله کنم از آدم هایی که کمک که نمی کنند هیچ،جو منفی میدن و میگن بابا انقدر سر خودتو شلوغ نکن!
آخه عزیز من،این کار رو بذارم زمین برش میداری؟
یا میری سراغ کپی پیست کردن پست تو کانال های تلگرام و به خیال خودت دینت رو به جامعه ی فرهنگی انجام میدی!!!
کاش بزرگتر می شدم که این آدم ها حالم رو به هم نریزن و فقط دلم خوش باشه به خدا.
+ انصافا دلم برای رهبری تنگ شده..
من که آدمش نیستم،دوستم اما انگار،دل و جان منه،
دیشب آقا را دیده بود...
او مولا(عج) را هم دیده..
:(
چشم بیمار شده،تار شدن هم دارد....
*
فعلادرگیرم با خودم،با خودم و شلوغی هام و به قول دوستم شیرینی خامه ای های هرهفته، اما ان شاء الله که ثبات نزدیکه و زودتر به نتیجه می رسم.
اصلا شاید نتیجه این بود که همه چیزو کنار بذارم رشته ی دانشگاهم رو بگیرم اساسی تا تهش.
انقدر قوی همون یه دونه کارم رو انجام بدم که هم اجتماعی هم سیاسی هم فرهنگی وظیفم رو انجام داده باشم تا این یک سر و هزار سودایی!
نمیدونم...
ان شاء الله که همه ی آدم هایی که قطعا تو یه وهله ای از زندگیشون رو همین نقطه ای که من هستم هستن زودتر تکلیفشون با خودشون روشن شه و به قول یه استادی خیلی زود و خوب تصمیم بگیرن و بهش پایبند باشن.
ببخشید طولانی شد.
خیلی وقت بود یه دل سیر ننشسته بودم پای وبلاگ.
(برای عنوانش خیییییلی فکر کردم چیز مناسب تر پیدا بشه!)
- ۹۴/۱۱/۱۷