برکت وجود بزرگترها
فکر کنم تنها جایی که میتونم بگم و غیبت نمیشه، همینجاست...
البته همینجا هم باید مراقب باشم سرزنش نکنم کسی رو...
همون فامیلهایی که انقدر باهم ندار بودیم، کلید مونه رو میدادیم به هم، حتی وقتی خودمون سفر بودیم
همون فامیلهایی که مصداق صمیمیت و محبت بودن. برای شادی هم حسابی ذوق میکردیم و برای رنج همدیگه نذر میکردیم؛
همون فامیل، بعد از پدرجونم،
چنان حرمتهاشون شکسته شد و کدورتهای ریز کهنهشون مثل آتش زیرخاکستر، یهو شعلهور شد،
که دیگه حتی برای بچه من هم، ذوق نشون ندادن...
آخ چقدر تلخ...
چقدر تلخ که نیومدن جلو، نیومدن هیچ چی بپرسن و ...!
همونایی که انقدر باهم رفیق بودیم، بچههاشون رو به من میسپردن
همون بچههایی که براشون قصه میخوندم، با عشق میخوابوندمشون، تاریخ تولدهاشون رو حفظ بودم و ...
باز خوبه محبتم تو دل اون بچهها مونده تا حدی!
خوبه که بچهها هنوز قاطی کثیفیهای دنیای بزرگترها نشدن در اون حد...
باز خوبه تو اون فامیل بزرگ ، هنوز، چند نفری هستن که بشه باز هم، دستشون رو با گرمی فشار داد و با هیجان براشون حرف زد.
آخ که چقدررررر تلخ و دلگیره این دوری دلها...
من هنوزم دلم میخواد اون دخترک باشم که عاشق دایی و خالههاش بود.
که با زنداییهاش گرم میگرفت و بچهها رو دور خودش جمع میکرد.
این چهرههای سرد و حرفهای نیشدار و قلبهای دور از هم...
نه، نمیخوام باور کنم
نمیخوام اصلا در جریان کارهاشون هم قرار بگیرم
نمیخوام به تلخی اون رفتار بنده خدایی فکر کنم که اومد برای مادرش یه کاری انجام داد و تا اومدم کودک درونم رو آروم کنم که ببین! ببین هنوز محبتها هست،دیدم یه لنگه پا دم در ایستاد و پولی که مادرش بابت خریدش بهش داده بود رو دونه دونه شمرد و تا شمردنش تموم نشد، تشکرش رو نکرد!
نمیخوام به تلخی این سردیها فکر کنم...
فقط، دنبال اینم
درس بگیرم
از این ماجراها درس بگیرم
برای گلنرگسم
برای خودم، همسرم، خانواده هامون...
/ کاش همسرم قبل فوت پدرجونم وارد خانوادمون شده بود،
حداقل یکی دو روزی اون فامیل سابقمون رو میدید :(
حداقل چند روزی با اون خوشیها سر میکردیم:( /
نمیتونم نظرها رو جواب بدم ولی به احترام شما، نمیبندم.
درددل آزاد...
- ۰۱/۰۳/۱۶
سلام.
از جمع هایی که آزارت میدن دوری کن.