و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

برکت وجود بزرگترها

دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۰۸ ق.ظ

فکر کنم تنها جایی که می‌تونم بگم و غیبت نمیشه، همینجاست...

البته همینجا هم باید مراقب باشم سرزنش نکنم کسی رو...


همون فامیل‌هایی که انقدر باهم ندار بودیم، کلید مونه رو می‌دادیم به هم، حتی وقتی خودمون سفر بودیم

همون فامیل‌هایی که مصداق صمیمیت و محبت بودن. برای شادی هم حسابی ذوق می‌کردیم و برای رنج همدیگه نذر می‌کردیم؛ 

همون فامیل، بعد از پدرجونم،

چنان حرمت‌هاشون شکسته شد و کدورت‌های ریز کهنه‌شون مثل آتش زیرخاکستر، یهو شعله‌ور شد،

که دیگه حتی برای بچه من هم، ذوق نشون ندادن...

آخ چقدر تلخ...

چقدر تلخ که نیومدن جلو، نیومدن هیچ چی بپرسن و ...! 

همونایی که انقدر باهم رفیق بودیم، بچه‌هاشون رو به من می‌سپردن

همون بچه‌هایی که براشون قصه می‌خوندم، با عشق میخوابوندم‌شون، تاریخ تولدهاشون رو حفظ بودم و ...

باز خوبه محبتم تو دل اون بچه‌ها مونده تا حدی!

خوبه که بچه‌ها هنوز قاطی کثیفی‌های دنیای بزرگترها نشدن در اون حد...

باز خوبه تو اون فامیل بزرگ ، هنوز، چند نفری هستن که بشه باز هم، دستشون رو با گرمی فشار داد و با هیجان براشون حرف زد.

آخ که چقدررررر تلخ و دلگیره این دوری دل‌ها..‌.

من هنوزم دلم می‌خواد اون دخترک باشم که عاشق دایی‌ و خاله‌هاش بود.

که با زندایی‌هاش گرم می‌گرفت و بچه‌ها رو دور خودش جمع می‌کرد.

این چهره‌های سرد و حرف‌های نیش‌دار و قلب‌های دور از هم...‌

نه، نمی‌خوام باور کنم

نمی‌خوام اصلا در جریان کارهاشون هم قرار بگیرم

نمی‌خوام به تلخی اون رفتار بنده خدایی فکر کنم که اومد برای مادرش یه کاری انجام داد و تا اومدم کودک درونم رو آروم کنم که ببین! ببین هنوز محبت‌ها هست،دیدم یه لنگه پا دم در ایستاد و پولی که مادرش بابت خریدش بهش داده بود رو دونه دونه شمرد و تا شمردنش تموم نشد، تشکرش رو نکرد! 

نمی‌خوام به تلخی این سردی‌ها فکر کنم...

فقط، دنبال اینم 

درس بگیرم

از این ماجراها درس بگیرم

برای گل‌نرگسم

برای خودم، همسرم، خانواده هامون... 

/ کاش همسرم قبل فوت پدرجونم وارد خانوادمون شده بود،

حداقل یکی دو روزی اون فامیل سابق‌مون رو می‌دید :(

حداقل چند روزی با اون خوشی‌ها سر می‌کردیم:( / 


نمیتونم نظرها رو جواب بدم ولی به احترام شما، نمی‌بندم.

درددل آزاد... 

  • .. مَروه ..

نظرات  (۳)

  • پیـــچـ ـک
  • سلام.

    از جمع هایی که آزارت میدن دوری کن. 

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    قبلا یکی از لذت‌هام رفتن به شهرمون بود ، الان فقط بخاطر همسرم میرم چون اونجا رو دوست داره
    نرفتن که شدنی نیست، ولی دیگه حالا سعی میکنم اونجا هم که هستم، فقط پی چیزهای آرامش بخش باشم. سودی نداره قاطی شدنم با این مسائل
  • پیـــچـ ـک
  • با جمع باش اما داخلشون نشو. بهم بریزی، روی بچه اثر منفی میذاره و خودتم بیشتر از قبل اذیت میشی.

    من در میان جمع و دلم جای دیگر است...

    پاسخ:
    اره میفهمم چی میگی
    تو این سفر هم سعی کردم همینجوری باشم، کلا هر بار همچین رویکردی دارم. توقعم رو ازشون در حد خیلی خیلی کمی نگه داشتم. اینجوری اذیت نمیشم. 
    فرض میکنم رفتم شمال و تو مسافرخونه ساکنم و اونهام صرفا کسانی هستن که تو سفر می‌بینم ، نه فامیل های نزدیکم‌. 
    ولی گاهی که مجبورم تو بحث و سخن‌ها شرکت کنم، اذیت میشم.
    حتی این‌بار وسط بحث هم هی به بهونه نرگس، بلند می‌شدم، یا بیستر توجهم رو به دخترم می‌دادم که ذهنم آزاد باشه... 
  • حاج‌خانوم ⠀
  • سلام

    دعا کن مروه جانم

    خیلی دعا کن، استغفار کن براشون، نذر کن، ان‌شاءالله درست میشه، ما هم این جمع های سرد، پر نیش و قهر رو پشت سر گذاشتیم، اما بعد 6، 7 سال درست شد، بعد ده سال صمیمی شد، حتی بهتر از قبل.

    ناامید نباش

    محبت کن،

    محبت کن

    محبت کن و دعا کن. درست میشه ان‌شاءالله
     

    پاسخ:
    سلام خواهرجان
    الهی شکر برای تجربه‌ خوبتون امیدوار شدم:) 
    البته که آدم همیشه باید امیدش به خدا باشه...

    راستش من زیاد تو دعواشون نیستم یعنی من در جایگاه نوه چون هستم ، عضو دخیل نیستم الحمدلله، با اینکه جزو نوه‌های بزرگم و بارها شده خواستن با من حرف بزنن و یا من رو قاضی قرار دادن که دارم از بیرون می‌بینم، ولی من خودم رو وارد نمی‌کنم و همیشه میگم من قاضی خوبی نیستم چون این چیزایی که میگین رو یادم نمیاد، فقط دارم می‌شنوم. بچه بودم اون وقتها... 
    ولی دعا رو خوب گفتی...
    حقیقتش دوست ندارم ذهنیتم به آدم ها عوض بشه
    حاضر نیستم پای غیبت بشینم، همه حرف‌هاشون برای شخص من که کاره‌ای نیستم، میشه غیبت. بین خودشون نه، چون حلال هم میتونن باشن. 
    متاسفانه این غیبت مثل زهر مهلک می‌مونه، حال آدم رو به حد مرگ بد می‌کنه. 
    دیگه نمی‌تونی ذهنت رو درست کنی
    اینکه میگن اگه پیش شما از کسی غیبت شد ، از اون شخص غایب دفاع کنید و برداشت مثبت از رفتارش رو ببینید، واقعا راهکار خوبیه. انگار پادزهره... حال بد آدم رو بهتر می‌کنه 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">