و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

این چنین می‌گذرد این روزها

پنجشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۰۶ ب.ظ

بچه رو به زور خوابوندم، بچه‌ها تو کوچه یه داد زدن، هم خودم هم بچه بیدار شدیم... داره گریه می‌کنه، 

پنجره رو با غیض بستم که دیگه صدا نیاد، حالا هوا گرم شده... کولر نمی‌تونم روشن کنم، همه استخون‌هام درد می‌کنه، زیر کولر بدتر میشه. بذار حالا که همسر نیست، بدون کولر باشم...

صبح یه ذره خون دادم، برای آزمایش، هنوز انگار فشارم پایینه.

تشنمه، کاش نرگسم زودتر آروم بشه منم برم یه چیزی بخورم. فالوده سیب مثلا... هم تشنگیم رو رفع کنه هم فشارم درست بشه.

خاله می‌گفت عرق بیدمشک و تخم شربتی خیلی خوبه برام.

_ یعنی من دوباره اون آدم سابق میشم ؟ بازم توانم برمی‌گرده؟

+ اره میشی، عین این جمله رو تو کرونا هم میگفتی به خودت، ولی دیدی که خوب شدی.

#گفتگوی_ذهنی

___

روزگار من اینجوری میگذره که، امروز ظهر از خونه مادرم برگشتم، یه روز و نیم اونجا بودم. فردا ظهر مهمون دارم، دوستام میان برای دیدنم، ناهار هم میارن

از اول هفته ذوقش رو دارم. 

یه سری کار ریز ولی واجب داشتم، مثل شستن لباس‌های نرگس، گردگیری خونه، تمیزکردن گاز، جمع کردن لباس‌های شسته شده و جابجایی وسایلی که برده بودم خونه مامان. میخواستم نرگس رو حموم هم ببرم که دیگه دیر شد، شبه، سرما میخوره

آخه فردا صبح باید بره شنوایی سنجی، وقت ندارم،کارهامو باید همین امشب انجام بدم. 

چیز زیادی هم نبود، دیدین که! 

ولی همین‌ها، مخصوصا لباس‌ها، وقتی که بمونه برای ساعات آخر، بهم استرس میده.

اما چطور پیش رفت امروز؟

از ظهر که اومدم خونه،بعد ۴۵ دقیقه توی ماشین بودن که با وضع جدیدم حسابی خسته‌ام می‌کنه، به محض رسیدن، با صدای گریه نرگس ناچار شدم در عین گرسنگی شدید خودم اول به اون غذا بدم. اون که خوابش برد من هم کنارش بیهوش شدم. همسر هم خوابش برده بود لابد، اونم فقط ۴ ، ۵ ساعت خوابیده بود شب که منو صبح ببره آزمایشگاه.

دو ساعت بعد بیدار شدم با صدای نرگس. بعد شیردادن و خوابوندنش، رفتم برنجی که از قبل داشتیم گرم کردم و خوردم. ساعت ۶ عصر! 

بعد دوباره نرگس... دوباره خوابوندنش و بیهوش شدن خودم ( از ضعفه که هی خوابم می‌بره، نه خستگی) 

تمام بدنم، استخون‌هام درد می‌کرد... سرم هم... پتوی ضخیمی که از روز اول روی تختمه دور تنم پیچیدم، رو سرم هم. تا اینکه با صدای بچه‌ها بیدار شدیم. 

دوباره وقتی که خوابوندمش رفتم فالوده بخورم، دیدم گرسنه تر از اونم که بخوام فالوده رو درست کنم، سیب برداشتم که خالی بخورم

سیبه هنوز تموم نشده بود که نرگسم بیدار شد. و الان کنارشم...‌

وقتایی که رفلاکسش زیاد میشه، هر دوتامون خیلی اذیت میشیم. یک وعده غذاش رو طی چند وعده میخوره با فاصله کم و همه اون فاصله‌های کم هم، نصفش صرف آروغ گرفتنش میشه. گاهی حتی فرصت اینکه پوشکش رو عوض کنم ندارم! 

ساعت ۸.۵ شده و هنوز هیچ کاری نکردم. فکر کنم نهایتا فقط بتونم شام درست کنم. 

___

منِ کمالگرا که قبل هر سفر، هر مهمونی و رفتن به خونه مادرم حتی، تمام خونه رو تمیز می‌کردم انگار که قراره با مهمون برگردم، الان اینجوری شده خونمون... خداروشکر مشاوره رو رفتم، وگرنه توی این شرایط، یه فشار سنگین از سرزنش‌های خودم بر خودم هم، حمل میشد. ( به علاوه، همسری که اگه یه چادر نماز روی مبل بود و یک ذره غبار رو شیشه تلویزیون، از نظرش خونه خیلی نامرتب بود! الان، و بعد اون دوره استراحت مطلق و مواجه شدن عینی‌اش با کارهای خونه، دیگه هیچ اعتراضی نداره! همکاریش هم خیلی بیشتر شده. خیلی وقتها هم حتی خودش به من میگه بی‌خیال حالا،اعصاب خودت باارزشتره. خدا رو هزار مرتبه شکر برای این روحیه انعطاف پذیرش و انصافش. خداروهزار مرتبه شکر برای همه امتحان‌هاش. برای همه رحمت‌هاش) 


___

این روزمرگی ها رو نوشتم، احساس نیاز کردم برای گفتنش به بقیه. 

با همه شرایط، چقدر خوب بود این سفر اخیر، همین که همیشه یه نفری بود بتونی باهاش حرف بزنی! 

همسرم همش میگه خداروشکر این بچه دختره، بزرگ بشه، هر چقدر که دلت خواست باهم حرف بزنید سیرحرف بشی!  یعنی سیر میشم؟! 

فکر نکنم! :) 



  • .. مَروه ..

نظرات  (۱۱)

امروز مهمون هام اومدن، در حالی که گازم رو تمیز نکرده بودم. بچه ‌‌‌‌ام داشت گریه می‌کرد. داخل یخچالم نامرتب بود 🙄 و یه سری معیارهای دیگه که بهش نرسیده بودم.

ولی دیگه مضطرب نبودم

ناآروم هم نبودم

سرزنش هم نکردم خودم رو ( البته هی فکرها میومد هی من با افکار مثبت جایگزین می‌کردم) 

شربتم رو آخرین لحظه حاضر کردم و ظرف ها رو نامرتب از کابینت درآوردم. همین

از مهمونم خواستم خودش زیر گاز رو خاموش کنه، ظرفها رو هم آخرش شستن. من تعارف زدم که نشورن ولی بعدش دیگه عذاب وجدان نداشتم

بعدش دیگه خودخوری نداشتم.

دیگه تموم شد! 

راحت شدم! 

چقدررر من قواعد دست و پاگیر داشتم برا خودم، خدا می‌دونه! 

تو مهمونی سعی کردم فقط از چند ساعت دورهم بودن لذت ببرم و بدون سختگیری خاصی، بچه رو بدم بین دوستام جابجا بشه... تمام! 

 

 

 

پاسخ:
خدایا، همه اسیرها رو از شر افکار مزاحم راحت کن! 
واقعا احساس می‌کنم در پس دعای اللهم فک کل اسیر، خیلی از این اسارت‌های ذهنی هم هست. 
  • اقای ‌ میم
  • حالتون برام قابل درکه

    آفرین بهت☺️❤️

    پاسخ:
    چرا؟! 

    سلام مروه جان

    عزیز دل 

    خدا نکنه ناخوش احوال باشی . بلا دور باشه ازت الهی 

    نمیدونم چی بگم. با تک تک سلولای وحودم می فهممت . قشنگ این حرفها برام خاطره بود... اگه فرصت کردم و فرصت کردی بعدا قضیه سیل خونه مون رو هم برات تعریف میکنم :)) فقط میدونم که میگذره. سخته ولی میگذره... 

    پاسخ:
    سلام رفیق جان
    اره واقعا میدونم که شما می فهمین❤️ 
    یا خدا! سیل! :) 
    میگذره... اره میگذره... و قسنگیش اینه که بعد از سپری شدنش تو یه نعمت بزرگ داری کنارت. 
    رنج و زحمتیه که ثمرش خیلی زیاده

    سلام مروه جان (:

    شاید این حرفم کلیشه ای و تکراری باشه ولی همونطور که خودتونم گفتید واقعا اینها فقط قوانین و بایدنبایدهای ذهنی هستند که ما برای خودمون وضع کردیم و فقط کارمون رو سخت تر میکنن.من به مرور فهمیدم و یاد گرفتم نباید خیلی بهشون بها داد (:

    مهمون ها و اطرافیانتون مطمئنن میدونن نگهداری از یک نوزاد چه کار سخت و زمان بری هست.پس راحت باشید و به خودتون سخت نگیرید (:

    خدا قوت مامان عزیز 🙂🌺

    پاسخ:
    سلام ریحانه بانو
    گاهی تکرار همین کلیشه ها، از طرف دوستی که می‌دونی حست رو می‌فهمه و بهت محبت داره، خیلی آرامش بخشه. 
    ممنونم که برام نوشتی ❤️
    من هم تو تمرینم... 
    دیروز به دوستام میگفتم نامردها شما باید قبل بچه میومدین واقعیت خونه منو می‌دیدین. الان به همه چیز باید نگاه «خونه بچه کوچیک دار» داشته باشین:) 

    مشخصات به خاطر تلاش‌هایی که برای محدود کردن ایدئال‌گرایی منفیت داری انجام می‌دی اونم در حالی که مشکلات جسمی خاص خودتو داری. این واقعا تلاش تحسین‌برانگیزیه :)

    پاسخ:
    ممنونم رفیق :) ❤️

    سلام

    خدا سلامتی بده

    به سلامتی به دنیا آمد، مبارک باشه، ایشاالله که خدا حفظش کنه براتون و صالح بشه

    بچه اول هست ؟

    فقط میتونم بگم خیلی سخت نگیرید، چه سخت بگیرید و چه راحت میگذره این فقط شما هستید که اذیت میشید

    پاسخ:
    سلام علیکم
    بله حدود ۴۰ روزشه. سلامت باشید. خدا بچه‌های شما رو هم حفظ کنه
    بله بچه اول
    درسته...

    بچه اول بلاکش بچه های بعدی هست

    پدر و مادر تجربه ندارند

    ولی زیاد سخت نگیرید بچه بزرگ میشه این پدر و مادر هستن که اذیت میشن

    بزارید بچه خودش بزرگ میشه

    پاسخ:
    من خیلی تلاش می‌کنم بچه اذیت نشه. ولی بنظرم پدر مادر خیلی اذیت میشن تا روال دستشون بیاد.
    دیگه چه کنیم.‌‌ عوضش سختی باارزشیه
  • دخترِ بی بی
  • عزییییزدلممممم 😍

    حرفای همه تازه مادرا رو زدی:))

    اوخ اوخ از رفلاکس که چقدر سخت بود پسر من یک ماه اصلا تو بیداری شیر نمیخورد و قبلشم بیقراری های شدیدخیلی سخت گذشت اما گذشت :))

    امام رضا جان شفا دادن:))

    الان هم باز چالش های دیگه ای هست که میدونم میگذره و من فقط شیرینیاشو برای خودم مرور میکنم چون میدونم دلم به شدت تنگ میشه

    درمورد مهمونی هم چقدر من توانایی کنترل روی خودم رو ندارم وچقدر اذیت میکنم خودم و همسرم و شاید پسرم رو:((

    مشکلات جسمیتم به عنایت خدا حتما برطرف میشه من تا همین یه ماه پیش خیلی داغون بودم اما باز هم با نگاه امام رضاشفا یافتم و الان ماشاالله خیلی خوبم :)

     

     

     

     

    پاسخ:
    از شما چه پنهون، همین الان داشتم فکر میکردم: یعنی از پسش برمیام؟! :( 
    انصافا خیلی بده رفلاکس... ولی باز الهی شکر. می‌ترسم یه چیزی بگم مشکلاتش بیشتر بشه. 
    من ناراحتم که گاهی انقدر درگیر سختی‌هاشم، یاذم میره لذت ببرم ازش... .

    من هم همون ماه های آخر قبل نولدش همسرم رو کلی اذیت کردم، الان دیگه ظرفیتش براب غر شنیدن تکمیل شده... خیلی تلاش می‌کنم سرحال باشم ولی باز نمیشه. دیگه ایشونم کنار میاد...چیکار کنه.
    به جز ایشون هم با هر کی درددل کنم، همش بهم استرس میدن. حس ناکافی بودن، ضعیف بودن... یا هی میگن ناشکری نکن و ...
    هم دلم میخواد پیشم باشن که تنها نمونم، هم برای این چیزا تنهایی رو ترجیح میدم
    دیگه پناه آوردم به خانم‌های وبلاگ... 

    ( الان حال خوبی ندارم ولی اینکه گفتی تازگیا خوب شدی، بهم امید داد، که به خودم زمان بدم... ان شاالله که منم خوب میشم...)

    سلام مروه جان چطوری عزیز؟ اوضاع خوب پیش میره؟ :))

    پاسخ:
    سلام رفیق جان
    کم کم داره قلق دستم میاد انگار... و اینکه دارم کنار میام با شرایط جدید. به این معنا که، دارم سازگاری پیدا می‌کنم...
  • حاج‌خانوم ⠀
  • سلام مروه جان

    زن‌ها از حرف زدن با هم سیر نمی شن، هیچ وقت، هیچ سنی... و تمام!

    این از اولی. مخصوصاً اگر یکی مثل من باشه که کلا حرف زدن، کارشه.

    مروه جان
    عزیزدلم
    همه مادرها اون اول همینن! تازه همین که دوستانت اومدن، خیلی خوبه که پذیرایی‌شون کردی و گذاشتی کمک کنن.

    والاع یکی از رفقام، اینقدر ایده‌آل گرا بود که نذاشت بریم خونه‌اش... گفت اون جور که می خوام نمی‌تونم ازتون پذیرایی کنم.
    چون سر بچه اولش تجربه کردم و می‌دونستم اینجوریه، سر دومی خیلی نرم تاریخ زایمانش رو پرسیدم. روز زایمان زنگ زدم بیمارستان، مطمئن شدم و رفتم بیمارستان دیدنش! چون اگه می‌گفتم می‌خوام بیام، نمی‌ذاشت.
    هنوزم حرفش میشه، در عین حال که خیلی خوشحال شده بود و هنوز ذوقشو داره، بازم کلی عذرخواهی ردیف می‌کنه که وای چرا اومدین!

    چقدر خوب که با کمال‌گرایی داری مبارزه می‌کنی. «ولش کن»، واقعا جمله جادوییه، اولش خیلی سخته، ولی بعد خنده‌دار میشه.

    مامان مهربون
    خوشی‌هاش رو هم بنویس، فقط غم‌ها، استرس‌ها و فشارهاش رو ننویس.
    اون حجم محبت که نسبت به یه موجود کوچولو داری و آدم باورش نمی‌کنه
    اون موقع که خوابه و حجم آرامشش آدم رو مست می‌کنه...
    ...
    لذت ها رو هم بنویس. با هم ببین این تناقض عجیب رو... :)
    موفق باشی.

    پاسخ:
    سلام عزیزدلم
    ممنونم برای همه حرفهات
    اره خیلی این مدت زیاد غر زدم:) 
    ولی واقعا شرایط روحیم یه جور ویژه ای بود که تا حالا تجربه نکردم، از ۴۰ روزگی که رد شدم ، الحمدلله حالم خیلی عوض شد. نمیدونم چه چیز خاصی بود اون ۴۰ روز اول. 
    ان شاالله می‌نویسم از خوشی ها هم :) بعد شما بیا برام نظر بذار❤️ 


    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">