ادامه سفرنامه عتبات
اولش دلم میخواست خودم تنها برم زیارت، چون حس میکردم توانش رو ندارم با نرگس برم
ولی متاسفانه این مدت خیلی چسبیده به من ، تا گذاشتمش و خواستم برم دیدم نمیمونه. بعدم همسرم گفت خانم فقط یه شبه، حیفت نمیاد بچه حرم رو نبینه ؟
با همسرم تا دم ورودی خانمها رفتیم، بغل پدرش بود، باز گفتم امتحان کنم با پدرش بره زیارت، دیدم دستاشو باز کرد که بیاد بغلم.
دیگه توسل کردم به قدرت حضرت عباس ، گفتم عموجان من به پشتوانه شما به خودم جرئت میدم و میرم، خودتون حمایتم کنید.
بچه رو بغل گرفتم و رفتم.
خیلی از ظهر خلوت تر شده بود، چون معمولا عراقی ها زیارت میکنن و میرن. دعای عرفه هم چند ساعت پیش تموم شده بود.
از تفتیش به خوبی رد شدیم شکرخدا، با ترس و لرز رفتم تو صف ضریح. شلوغ بود ولی روان بود
یعنی اگه بچه باهام نبود ذره ای تردید نمیکردم. میرفتم.
ریزریز تو گوش نرگس میگفتم مامان داریم میریم زیارت امام حسین و ... براش حرف میزدم. گفتم اینها همه اومدن دیدن آقا ، عرض ادب کنن، نترسی ها ، همه رفقای امام حسین جون هستن و ...
بچه خوب بود ، منم از کنارها میرفتم که یهو تو فشار جمعیت نیفتم. با این حال، صف که جلوتر میرفت شلوغ میشد، چند تا خانم عرب بهم گفتن بچه رو بگیر بالا، یکی گفت چرا اومدی بچه اذیت میشه، ته دلم خالی شد، به حضرت عباس گفتم عموجان چیکار کنم؟ برم؟ بمونم؟
رسیدم سر پیچ آخر ، بچه رو گذاشتم بالای نرده ها که هوا بخوره یه وقت اذیت نشه. با خودم گفتم کاش حتی یه بچه ۶ ساله همراهم بود، الان بهش میگفتم همینجا با نرگس بشین تکون نخور تا من پیچ آخر رو هم رد کنم و بیام
چند سال بود کربلا نیومده بودم؟ اون به کنار
چنددد سال بود ضریح رو ندیده بودم؟
شاید کسی که کلا نرفته با خودش بگه چه واجبه حالا!
وقتی کسی که یک بار هم دیده باشه ، میدونه که یک لحظه نظر به شش گوشه ارباب، غم همه عمرت رو از قلبت پاک میکنه، چشم آدم روشن میشه ، دل آدم خنک میشه، پر آرامش میشه...
دلم میگفت برو
حس مادری ام میترسید...
آخه باز نرگس بی قرار شده بود، گریه میکرد، دلم ریش بود براش.
خادمای خانم اون جلو ، تیکه تیکه جمعیت رو راه میدادن.
به جلوتر که نگاه میکردم، میترسیدم ، به خادم های آقا گفتم میتونم بیام بیرون؟
دیدم گوشه اون راهروی صف رو نشون داد، انقدری باز بود که من بتونم رد بشم. رفتم ایستادم همون گوشه تا تصمیم بگیرم
که یهو خادما طناب رو بالا دادن و گروه بعدی با سرعت و ذوق و اشتیاق ، مثل براده های ریز آهن ، جذب شدن سمت ضریح.
دلم دیگه ریخت. شیطون رو لعنت کردم، با خودم گفتم زهرا تو داری گول میخوری، همین یه پیچ آخره ، اینو بری دیگه ضریح رو میبینی.دلت میاد نری؟
مگه تو توسل نکردی؟ برو!
رفتم... و ته دلم به عمو عباس گفتم پس آقا ، من دل ندارم نرگسم گریه کنه، اگه میخواین منو راه بدین، یه کاری کنید این بچه هم آروم شه من با آرامش برم.
به خدا قسم که آروم شد، دیگه گریه نکرد.
خانم ها بلند و هماهنگ میگفتن: لبیک اللهم لبیک... چقدر زیبا بود این نوا...
رفتم و رسیدم و دیدم و سرمست شدم....
دیگه به دیدن ضریح اکتفا کردم و اومدم عقب... دست دوتا خانم عرب رو سفت گرفتم و خودم رو از ادامه مسیر زائرها بیرون کشیدم.
بعد رفتم بیرون، توی اون سراشیبی ، که دیگه همچنان دید داشتم به ضریح، نشستم و حرف زدم. نرگس هم همونجا توی بغلم خوابید. و خداروشکر که بعد سالها، رسیدم به آرزوم.
دلم میخواست هنوزم بشینم ولی میدونستم بین الحرمین ساعت ۱۱ برنامه است، شلوغ میشه قطعا.
پا شدم رفتم بیرون، شلوووغ شده بود. باز نگاه انداختم به عموعباس، گفتم عموجان، شما که غیرت الله هستین، میدونم دل ندارین دیگه هرگز ناموس شیعه در خطر بیفته. من اومدم زیارت شما، منو حمایتم کنید تا بدون تماس به نامحرم رد بشم.
خودمو انداختم پشت یه گروه خانم، یه آقای ایرانی هم جلوم بود پشت خانمش، اولش خواستم بگم آقا بیا هوای منم داشته باش، بعد روم نشد گفتم ولش کن، من به عمو عباس سپردم دیگه، سر بچه رو چسبوندم پشت این آقا و تو جماعت خانما خودمو جا کردم و بدون ذره ای مشقت شکرخدا رسیدم به همسرم.
دیگه از حرم که اومدیم بیرون همون دور میدون، ون نجف رد میشد، سوار شدیم، نفری سه دینار. یک ساعته هم رسیدیم.
حالا وسط این خستگی ما، این نیم وجبی رفته بود زیر صندلی، میومد بالا میگفت دالی ! دوباره مینشست رو زمین، میومد میگفت دالی :)
خداروشکر نجف هم خلوت شده بود. البته وقتی رسیدیم خیلی من بی رمق بودم. و خسته. مردها رفتن زیارت
رفتم جلوی ضریح سلام دادم، نماز صبح خوندیم و بعد رفتیم که بریم صحن حضرت زهرا، استراحت کنیم.
عجب جای خوبی ساختن شکرخدا ، خنکک، تمیییز، وسیع! خیلی عالی بود.
تا حدود ۱۰, ۱۱ خوابیدیم و بعد اومدم پیش آقایون. نرگسم خواب بود. داشتم کوله ها و وسایل رو مرتب میکردم، همسر گفت خانم اینها رو ول کن، تا بچه خوابه پاشو برو زیارت. گفتم برم؟ و رفتم....
آه چه رفتنی، چه حرم امنی...چه آغوش با محبتی، چه آرامشی....
رفتم، خودم بودم و پدر جانم... آه از آرامش این محبت مخلصانه... الهی که هر کی نچشیده با همه وجودش حس کنه
رفتم و هر قدمی که برمیداشتم قلبم از شوق لبریزتر میشد، تا رسیدم، تا نگاهم به پنجره های سبز و ذکر ناب یاعلی و طرح انگور ضریحش گره خورد، آه که سرمست شدم...
رفتم یه گوشه ایستادم، ملت گروه گروه میاومدن، زیارت می کردن و میرفتن، من همونجا زیر قبه، دل نمیکندم.
چند باری خواستم برگردم، گفتم ولش کن، مگه چقدر تو زندگیم تکرار میشه این دیدار؟ همونجا یه گوشه موندم، سر راه هیچ کسی هم نبودم، موندم و حرفهای سالهای گذشته و آینده رو با آقام گفتم
« هجری یه سالهای فراوان کشیده ام،
وصلی به طول مدت هجرانم آرزوست»
بعد از اینکه خوب کیفور شدم و برای خیلیها دعا کردم، دیگه تشکر کردم و عقب عقب اومدم از ضریح بیرون.
باز دلم نیومد، رفتم یه دور کامل حرم رو چرخیدم که برسم روبروی ایوان طلا، آخ چه خلوت بود! کاش گوشی برده بودم عکس میگرفتم.
دوست دارم همون منظری که با آقا حرف زدم، همون رو ثبت کنم و با خودم بیارم. ولی خب نبرده بودم. هیچی نبرده بودم نکنه مدت دیدارمون رو صرف اتاق تفتیش کنم...
خلاصه از دیدن ایوان طلا هم سیر نشده برگشتم، نرگس هنوز خواب بود.
راستی اینو نگفتم! صبح بعد از اینکه ما دراز کشیدیم نرگس هنوز سرحااال بود، گفتم خدایا من دارم بیهوش میشم، این بچه هی میرفت اینور و اونور، چندتا بچه کنارم خوابیده بودن گفتم الان بیدارشون میکنه، باز هی میرفت کفش اینو برمیداشت، کیف اونو برمیداشت. نمیدونم چی شد من دیگه بیهوش شدم، وسط خواب یه بار دیدم با دوتا بیسکویت دستش اومده بالا سرم، بغلش کردم نگهش داشتم.
منم نمیدونم حس بی خیالیام گل کرده بود یا تو حرم بابا زیادی راحت بودم، باز خوابیدم :) گفتم بچه ام زیر سایه حضرت پدره.
نمیدونم چقدر گذشته بود دیدم صدای گریه اش میاد با استرس بلند شدم دیدم یه خادم عرب بغلش کرده داره دنبال مادرش میگرده. آقا خجالت کشیدم ها، معلوم نبود کی پاشده رفته وروجک، رفتم سریع بغلش کردم بچه رو به قلبم چسبوندم آروم شد، دیدم خانمای عرب اطرافم اکثرا بیدارن دارن بهم میگن کجایی تو، بچه داره دنبالت میگرده و گریه میکنه
منم به روی خودم نیاوردم راستش :) بچه رو نوازش کردم، و دیگه بعدش خانم رضایت داد بخوابه.
برای همینم خیلی خسته بود. حتی وقتی که بلندش کردیم که بریم، با اینکه خوابش سبکه اصلا بیدار نشد. رفتیم، ناهار خریدیم خوردیم، کلی راه رفتیم و ...، همچنان جیک نمیزد تو خواب.
و دیگه ما برگشتیم سمت مهران...
جمع بندی خودم اینه که سفر با بچه انقدری که میترسیدم سخت نبود و حتی بنظرم اربعین هم کسی بخواد میتونه بره. فقط باید خوراکی و شربت ببره. یه همراه خانم هم ترجیحا داشته باشه و از قبل خودشو یکم قوی کنه.
ما خب از قبل سفر داغون بودیم، هم کم خوابی داشتیم، هم وضع جسمی مون و غذامون رو هوا بود، ولی اگه در شرایط عادی آدم باشه قطعا راحت تره.
حالا خب زیارت رفتن تو اربعین برای خانم ها احتمالش کمه ولی به شخصه عاشق پیاده روی اش هستم
بنظرم با کالسکه کاملا ممکنه و اصلا غیرقابل تحمل نیست. تدابیر گرما رو رعایت کنید و خنکترین لباس ها رو بردارید و تند تند مایعات مصرف کنید
تازه اربعین تعداد موکب ها و محل اسکان ها خیلی بیشتره. اینجا خیلی کمتر بود. فقط در حد آب و بعضی جاها غذا.
البته همون آب و شربت خیلی مهمتره.
آجیل و خرما و میوه خشک و خاکشیر اگه همراهتون باشه تا حد خوبی کارتون راه میفته.
هزینه ها رو هم نوشتم برای اینکه حساب کتاب کنید.
البته قطعا ده برابر برمیگرده.
ما اونجا که بودیم گرما یکم اذیت میکرد ولی همینکه برمیگشتیم گفتیم خدا رو شکررر که اومدیم، اصلا مگه در قبال دیدن ضریح ارباب، گرما و سرمایی مهمه؟!
ما سه شنبه نزدیک غروب از ایران راهی شدیم، ۵ شنبه ظهر هم از نجف برگشتیم. دیگه آخر شب شهر مبدا (همدان) بودیم. یعنی کلش سه روز نشد. انصافا کم لطفیه که آدم سالی یه بار حداقل نره!