مروری بر سفرهای کربلا...
به ذهنم اومد یه جمع بندی کلی از سفرهای کربلام بنویسم، حالا که اربعینی ها کم کم دارن مهیا میشن.
سفر اولم دانشجویی بود، تازه ترم یکم تموم شده بود که با کاروان سازمان بسیج، اربعین رفتم کربلا...اولین کربلای زندگیم.
قرعه کشی بود و من هیچ آشنایی تو کاروان نداشتم. ولی خداروشکر ارباب طلبید و مزه زیارتش رو به من چشوند و بیچارهام کرد...
سفر دوم، ۶ ماه بعدش بود ، نیمه شعبان، بازم دانشجویی. که در کمال ناباوری همه چیزش جور شد، تازه برکتش این بود که خانوادم همه شیر شدن، قبل اعزام شدن من، چند روزی رفتن و برگشتن، اونم برای اولین بار...
سفر سوم، اربعین همون سال بود. که دیگه مزه کربلا به دل هممون نشسته بود. همت کردیم و برای اولین بار، خانوادگی با هم راهی شدیم. برادرم سرباز بود نتونست بیاد. برادر بزرگترم هنوز مجرد بود، به ازای یه دونه صندلی خالی ماشین ، خاله ام رو بردیم... یادش بخیر، اول قرار بود از ۱۰ روز قبل اربعین بریم، ولی ویزای خاله دیر اومد چون جدا اسم نوشته بود و دیرتر... تقریبا ۴ روز سفر عقب افتاد! ولی از بس که خدا دوست داره کارهای جمعی رو، کلی برکت بهمون دادن تو اون سفر ، فقط به احترام اینکه ما بخاطر یه زائر اولی صبر کرده بودیم.
اون سفر انقدر عالی بود، که خانوادگی نیت کردیم هر چی سخت باشه هر سال اربعین رو حداقل بیایم...
سفر چهارم، اربعین سال بعدش...(۹۶) ایندفعه، نفر پنجممون، زن داداشم بود.
عجب سالی بود اون سال! مامان بدون ویلچر اومده بودن. پدر و مادرم آروم تر میومدن، من و برادر و زن داداشم هم پا بودیم... حدودا هر ۵۰ عمود قرار میذاشتیم. تا ما برسیم و یه چایی بخوریم، مادر پدرم هم میومدن. روال اینجوری بود...
اون سال دیر رفته بودیم، نزدیک اربعین بود و راه زیاد. تند تند میرفتیم و جالبه که برخلاف تصور، حال مامان از همه ما بهتر بود.
حتی یه شب ، همه ما مسموم شدیم، بجز مامان که از اون غذا نخوردن. وای که چقدر اون حال بد چسبید! الان که بهش فکر میکنم خیلی احساس خوبی دارم... برادرم چقدر استرس داشت، هنوز تو عقد بودن... یادش بخیر!
مجبور شدیم یه بخشی رو یا ماشین بریم که برسیم به کربلا.
سال بعد، ۴ نفر بودیم... مادر و پدر و اون برادر دیگهام... بی نهایت خوش گذشت به من، اون موقع تو دوران آشنایی با همسر بودم، دیگه مطمئن بودم که آخرین سفر مجردیمه. لحظه لحظه اش برام طلایی بود. مخصوصا که همپا با برادرم بودم. همیشه طی سفرهای قبلی دلم میخواست اونم باشه اما نمیشد... خدا میدونه که چقدرررر تو این مسیر حرف زدیم باهم. البته این سری هر ۴ نفر باهم میرفتیم. چون مامان برای سرعت دادن به کار، روی ویلچر بودن اکثرا. و ویلچر رو برادرم میآورد که پدرم خسته نشن.
نکته ویژه این سفر به این بود که برای اولین بار، تنها کسی که میتونست عربی حرف بزنه ، خودم بودم. بعد هی به داداشم میگفتم اینو بپرس، اونو بگو و ... :) خیلی بامزه بود.
برادرم و خانمش هم جدا اومده بودن و دیرتر راهی شده بودن، قرار بود کربلا که رسیدیم تماس بگیریم و بهم وصل بشیم، که یهو آخر مسیر کربلا، اتفاقی همدیگه رو تو یه موکبی دیدیم! و دیگه با هم بودیم...
همون سال بود که بابام توی کربلا گم شد! یک روز کامل!
وای که چه سخت گذشت...
سال ۹۸ هم که شد آخرین سفرم تا به حال، تو عقد بودیم. خیلی بالا و پایین داشتیم برای سفر.مادرم میخواست بره و لازم داشت من باهاش باشم. ولی جمعیت یه جوری بود که نمیشد همه باهم باشیم. از طرفی برنامه تعطیلی همسرم اصلا معلوم نبود تا روزهای آخر... مادر اینها میخواستن زودتر برن...
زن داداشم هنوز بچه اش چهل روز نشده بود. من باید از خانواده ام جدا میشدم.
چند نفر از اعضای خانواده همسرم هم قصد داشتن برن که اونها خیلی زودتر رفتن... ما دوتا مونده بودیم بی همسفر... راستش من که بدم نمیومد دوباره یه سفر کم مسئولیت رو تجربه کنم، ولی همسرم دلش نمیومد ماشین خالی بره. بنا بود یه زوجی از دوستامون باهامون بیان ولی لحظه آخر ، پدر خانم گفت من رضایت نمیدم دخترمو تو عقد ببرن همچین سفری.
خلاصه اینکه... دو نفر از فامیلهای من که خانم بودن و کشته مرده ی این سفر، با ما راهی شدن. خیلییی مسئولیت سختی برای همسرم بود.
برای اولین بار خانم با خودش میبرد، حالا خانم خودش که تو عقد بود با دوتا خاله همسرش!
ولی واقعا سفر بینظیری شد. برای اولین بار از مسیر طریق العلما رفتیم. موکبهاش کمتره و زبون مردمش سختتر (چون روستایی حرف میزنن و تقریبا اصلا فارسی بلد نیستن) اما خب بخاطر وجود شط الفرات هواش مقداری خنکتره و خب حال و هوای خاصی هم داره...
تا طوریج که فکر کنم حدود ۱۲ کیلومتری کربلاست پیاده رفتیم و بقیهاش رو سوار ماشین شدیم.
خدا می دونه چقدر خالههام ما رو دعا کردن، وچقدر به برکت وجود اونها، سفر برای ما راحت گذشت الحمدلله...
#
ان شاالله یه مطلبی مینویسم و همه آنچه توی این سفر سخت شیرین لازمه رو، میگم.
از نکات غذایی تا لوازم واقعا مورد نیاز.