و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

اربابِ من....

يكشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۱۵ ب.ظ

خوش آن لحظه که پای من وا شود
برای زیارتـــ میـان حرم
بمانم شبــ قبل از اعزام جنگــ
برای عبادتــ میـان حرم
همه آرزویم همین استـ و بس
که بر سنگـ قبرم چنین حکـ شود
محل جراحتــ : ورودی شـهـر
محل شهادتــ : میـان حرم . . .

اربابـــ . .




پ.ن:

معـــــــــــدن سخا، حســــــین

میـــــ کشیـــــــــ مرا حسیـــــن...

میــــــ کشیــــــــ مرا حسین...



---

به دعاهای شما محتاجم،

شاید ارباب،پذیرد من را...


---



جمعه های همیشه دلتنگم...

جمعه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۲۱ ق.ظ

بغض هم عادتی است ای آقا
وقت دلتنگیم برای شما
عصر جمعه دلم که میگیرد 
روح من هست در هوای شما 


صبح شنبه گناه پشت گناه



..

برسانم به صراط مستقیمت،الله

پنجشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۳، ۰۵:۵۴ ب.ظ

چشمِ دل باز کن که جان بینی

آنچه نادیدنی ست،آن بینی...


--


حتی اگه هزاران راه برای حلِ مشکلت هست و از هزار نفر میتونی کمک بگیری،

همه ی درها رو ببند.

و بدون،ته همشون بن بسته،

الا یکی...

«و اعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرّقوا»


--

خدایا،

برسان ما را به صراط مستقیمت

راه حق

و راه ولایت..


یامهدی(عج)



یا امام رضا...

سه شنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۲۷ ب.ظ






حالا که نیامدم دمت را بفرست

من نیستم آنجا، کرمت را بفرست
گفتم که مریضم و دوا می خواهم
پس گرد و غبار حرمت را بفرست



----


دعامون کنید آقا بطلبه.....

تا مرا عشق تو تعلیمِ سخن گفتن کرد...

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۳، ۰۴:۴۳ ب.ظ

فضا یک پارچه نور بود؛ و بوی گلاب،

می بارید از کنجِ قبور


 گرم  از عشق بودم و بادهای تندی که می وزید از مقابل،

از شوقِ وصال، کم نمی کرد......


صدای غرشِ پرچم سه رنگ،

بر سر ابرهای باران زا،

سکوت را در هم می شکست،


و ازدحام،

خلوتم را عمیــــــــق می کرد..


*


تو آنجا بودی...

 همانطور خاک آلود و صامت..

اما اینبار،

شاخه گلِ مریم، که حاکی از مراسمِ غبار روبی بود،


باز هم،

خاری شد در قلبم

رخنه کرد تا اعماق وجودم

و همچون تیری برّنده،

پرده ی اشک را درید....


آه......


چقدر بوی دوکوهه میداد،مزارت

و چقــــــــدر مقام تو،

غبطه خوردن دارد،

ای شهید..........






عنوان مطلب رو حافظ گفته...غزل 52

خیلی غزل قشنگی بود به نظرم....

اگه دوست داشتید،بخونید.

زندگی عجیب است و زیبا

پنجشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۲۳ ق.ظ

زندگی عجیب است و زیبا

عجیب است،

زیرا هرچه دردهایم کهنه تر می شوند،

احساسم پویاتر است،

و هر چه فاصله ها،

عمیق تر می شوند،

امیدم بیشتر....


زیباست،

چون هرکجا که درد هست،شعرها ناب ترند و هر کجا که شعر باشد،

زندگی زیباست...


آری شعر،نبض زندگی است...


-----


خوشحالم که به عنوان اولین نوشته در این قالب جدید،

از شعر سخن میگویم...


-----

خورشید

دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۳۵ ب.ظ
همه خاموش اند و من بیدار،چشم در چشم پنجره ها،

شعر می بافم از آرزوهایم...

پنجره ها را می گشایم،

و بوی خیس باد را،که از لابلای برگهای رقصان بید،

بر گونه هایم می نشیند،استشمام می کنم،

و جان می گیرم از تازگی آن...

ذهن را رها می کنم و واژه ها را،

می سپارم به دستان باد،

می روند،

و می گذرند از شاخه های یاس،

می روند تا آسمان ها،

و از خورشید خبر می گیرند...

*

غوغایی شده در آسمان،

هیچکس نمی داند او کجاست،

واژه ها حیران اند،

زمزمه ی باد،

می پیچد در گوش خواب زده ها،

و برگها،

می لرزند از سرما...

 

همه جا تیره است،

اما این بار،

سکوت حاکم نیست،

همه در تاب و تب اند،

آسمان،

یک صدا فریادی می شود در دلِ ابر

می غرّد،

می بارد،

و می خروشد،

تا آنجا که خورشید،

 

بتابد بر قلبِ آسمانِ شهر..........

 

 

 22.دی.93

تو کیستی؟---عاشقی

دوشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۲۶ ب.ظ
تو کیستی؟

سایه ای بلند از یک سرو،

یا پرتویی از آفتاب؟

تو را می توان نگریست؟

یا تا ابد،باید بر نداشتنت گریست؟

تو کیستی که روح مرا مجنون خویش کرده ای،

و دستهایت، بی آنکه مرا حس کرده باشند،

نبضم را می خوانند..

تو کیستی که ذکر تنها یک نام از تو،

موجی می شود از بی خوابی،

می دود میانِ افکارم

و چشمانم را

تار می کند؛

که نبینم جز دریای مهر را،

و موج را،

و خورشید را،

که روزی،

در افق نگاه تو می تابد

و من،

سوار بر قایق شعر،

می رسانم روح را،

تا عمق چشمان دریایی تو.....

 

--

دی ماه 93

 

راهیان نور--حسینیه حاج همت

جمعه, ۱۹ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۵۷ ق.ظ
یک وقتهایی،قلم را که بر صفحه میگذاری،

می رود تا هر جا  که بخواهد،میگذرد،

خط به خط،صفحه به صفحه...

آنقدر می گردد و می رقصد،

تا تمام شود حرفهای نگفته ی تو...

آنقدر می چرخد،

تا نماند چیزی در دلت،که ماندگاری اش،

داغی باشد بر چشمانت...

 *

و گاهی

قلم،

راه نمی آید با دل

می نشیند،

و سکوت می کند،

و هیچ نمی گوید؛

گاهی کلمات،

هم مسیر تو نمی شوند..

و نمیگذارند رها شوی از احساسی سهمگین...

 *

گاهی وقتها،

نه دفتر هست،نه قلم،

اما ذهن،

می بارد و مدام،

جاری میکند روح را..

و آنقدر سرگشته می شوی از هبوط واژه ها،

که حاضری تمام دنیا را،

به دنبال قلم،

زیر و رو کنی...

 *

گاهی وقت ها،

هیچ صدایی نمی آید،

هیچ واژه ای،

هیچ حسی،

و تو،

سرد و ساکت می مانی،

غرق در عظمت...

مبهوت..............

 

 

درست مثل حضور، در حسینیه حاج همت...

 

 

راهیان نور--یادمان شهدای والفجر 8

جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۳، ۰۷:۴۵ ب.ظ
کنار موکت های قرمز رنگ،در حاشیه نشسته بودم و هنوز،آب وضو بر صورتم بود...

آقا اقامه نماز را آغاز کرده بود...

سر به زیر داشتم..

همهمه ای در فضا پیچیده بود،

اما من،

مثل هر لحظه ی آن مکان،

غرق فکر بودم..

نگاهم به چادرم افتاد که خاکی شده بود...

نمیدانم آن لحظه چه شد،بغض بود یا اشک..

نجوا کردم با شهدا..

« چادرم را بر سرم نگاه دار،

و کمک کن بمانم بر این راه،

بگو

بگو که تنهایم نمیگذاری...»

 

 همان لحظه،

سرم را بالا آوردم تا برخیزم

که نگاهم،

تلاقی کرد با این تصویر......

 

 

 

«چه خوب سخن می گویید ای شهدا»

 

**