چیزی شده برادر؟
سه شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۷، ۰۲:۳۴ ب.ظ
این یک روایت داستانی است:
عادل همانطور که یونیفورمش را در میآورد، زیرچشمی مادر را میپایید: «خدایا چطور به او بگویم؟» رحیمه خانم سینی چای را جلوی او گذاشت و گفت: «عادل نمیتوانی ما را ببری جماران امام را ببینیم؟» عادل لبخندی زد و جواب داد: «هروقت ملاقات عمومی یا سخنرانی داشتند، میبرمتان.» رحیمه خانم ابروهایش را در هم کشید و گفت: «تو که محافظ بیتشان هستی. چطور نمیتوانی برای خانوادهات وقت ملاقات بگیری؟» عادل کمی از چای را نوشید و گفت: «قول میدهم برای سخنرانیشان ببرمتان. قول!»
رحیمه خانم چشم دوخت به صورت نجیب و خسته عادل: «وقتی ببینمشان برایشان تعریف میکنم که توی دوره سربازی اعلامیههای ایشان را از تو گرفتند و به چهار میخت کشیدند که بقیه را لو بدهی. تمام بدنت را سیاه و کبود کردند، ولی نم پس ندادی. حالا هم که دانشگاه قبول شدهای، به جای درس خواندن مدام پیکارهای سپاه هستی. همه را میگویم! تو که زبان گفتن این چیزها را نداری. من باید بگویم!» عادل خندید و بیشتر به کنار مادر خزید: «مامان اجازه میدهی بروم جبهه؟»
-چی؟ ... تو روز و شب توی کمیته و سپاه هستی. 3 برادر کوچک ترت هم توی جبهه هستند. دیگر به گردن تو تکلیفی نیست.
عادل دستش را دور شانههای مادر حلقه کرد: «امام دستور دادند هرکس که میتواند تفنگ دستش بگیرد، برود جبهه. آن وقت من که نیروی آموزش دیدهام، اینجا بنشینم و برای خودم عذر و بهانه بتراشم؟ این تکلیف من است، ولی اگر شما راضی نباشی، نمیروم.» رحیمه خانم در حالی که تند تند قندهای حبه شده را از سطل توی قندان میریخت، به صورت گرفته عادل نگاه میکرد: «این بچه تا نرود جبهه آرام نمیگیرد...» بالاخره طاقت نیاورد و با لحنی قهرآلود گفت: «خوب تو هم برو!»
عادل آه کوتاهی کشید و تن خستهاش را روی زمین رها کرد: «نه، اینطور فایده ای ندارد. راضی نیستی.» رحیمه خانم متکای کنار دیوار را زیر سر عادل گذاشت و در حالی که به سختی جلو گریه اش را گرفته بود، پیشانی اش را بوسید و گفت: «برو مادر، راضیم به رضای خدا...»
*
یک روایت صمیمی از شهید عادل پدرام که به دست منافقین ترور شدند...
پیشنهاد میکنم حتما لینک رو بخونید...خصوصا دو بخش آخر رو...
عادل همانطور که یونیفورمش را در میآورد، زیرچشمی مادر را میپایید: «خدایا چطور به او بگویم؟» رحیمه خانم سینی چای را جلوی او گذاشت و گفت: «عادل نمیتوانی ما را ببری جماران امام را ببینیم؟» عادل لبخندی زد و جواب داد: «هروقت ملاقات عمومی یا سخنرانی داشتند، میبرمتان.» رحیمه خانم ابروهایش را در هم کشید و گفت: «تو که محافظ بیتشان هستی. چطور نمیتوانی برای خانوادهات وقت ملاقات بگیری؟» عادل کمی از چای را نوشید و گفت: «قول میدهم برای سخنرانیشان ببرمتان. قول!»
رحیمه خانم چشم دوخت به صورت نجیب و خسته عادل: «وقتی ببینمشان برایشان تعریف میکنم که توی دوره سربازی اعلامیههای ایشان را از تو گرفتند و به چهار میخت کشیدند که بقیه را لو بدهی. تمام بدنت را سیاه و کبود کردند، ولی نم پس ندادی. حالا هم که دانشگاه قبول شدهای، به جای درس خواندن مدام پیکارهای سپاه هستی. همه را میگویم! تو که زبان گفتن این چیزها را نداری. من باید بگویم!» عادل خندید و بیشتر به کنار مادر خزید: «مامان اجازه میدهی بروم جبهه؟»
-چی؟ ... تو روز و شب توی کمیته و سپاه هستی. 3 برادر کوچک ترت هم توی جبهه هستند. دیگر به گردن تو تکلیفی نیست.
عادل دستش را دور شانههای مادر حلقه کرد: «امام دستور دادند هرکس که میتواند تفنگ دستش بگیرد، برود جبهه. آن وقت من که نیروی آموزش دیدهام، اینجا بنشینم و برای خودم عذر و بهانه بتراشم؟ این تکلیف من است، ولی اگر شما راضی نباشی، نمیروم.» رحیمه خانم در حالی که تند تند قندهای حبه شده را از سطل توی قندان میریخت، به صورت گرفته عادل نگاه میکرد: «این بچه تا نرود جبهه آرام نمیگیرد...» بالاخره طاقت نیاورد و با لحنی قهرآلود گفت: «خوب تو هم برو!»
عادل آه کوتاهی کشید و تن خستهاش را روی زمین رها کرد: «نه، اینطور فایده ای ندارد. راضی نیستی.» رحیمه خانم متکای کنار دیوار را زیر سر عادل گذاشت و در حالی که به سختی جلو گریه اش را گرفته بود، پیشانی اش را بوسید و گفت: «برو مادر، راضیم به رضای خدا...»
*
یک روایت صمیمی از شهید عادل پدرام که به دست منافقین ترور شدند...
پیشنهاد میکنم حتما لینک رو بخونید...خصوصا دو بخش آخر رو...