و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۱ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

حرف قابل عرضی نیست...

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۴، ۰۵:۰۱ ب.ظ

گاهی وقت‌ها، با خودم میگم دل به دریا بزنم و به پیشنهاد صدباره‌ی خانم‌های نهضت مادری محل، لبیک بگم و یه روز بگم بیان کمکم تا به کارهام برسم.

ولی آخه واقعا کمک نمی‌خوام، کارهایی که دارم به دست خودمه

و واقعا دلم نمی‌خواد یه آدم دیگه بیاد برام کاری انجام بده.

حالا شاید اگه یه خواهری داشتم، روم می‌شد به اون بگم، ولی بقیه نه. 

بعدم چی بگم؟ بگم بیا ظرف‌های غذای من رو بشور؟! یا بیا کمدهام رو مرتب کن؟! اصلا نمی‌تونم بپذیرم....! 

بیشتر ترجیح میدم یه نفر بیاد کنارم، که باهام حرف بزنه و من خودم کارهام رو انجام بدم. ولی همین هم نمیشه متأسفانه...

اون ۴ شنبه بچه‌ها اومده بودن خونمون دورهمی. خونه تمیز بود. حالم بهتر بود اون روزها. ولی خب آمادگی  روحیشو داشتم که بعد رفتن‌شون بخوام اساسی جارو بزنم و تمیز کنم. 

ولی طفلک‌ها حتی توی دورهمی اجازه ندادن از جام پاشم، یکی چایی می‌ریخت، یکی می‌آورد، یکی ظرف‌های ناهار رو شست و آخرش یکی از دقیق‌ترین دوستام، جاروبرقی کشید، آخ چقدر خوبه یکی که مثل خودت به جزییات نگاه می‌کنه برات جارو کنه. یه جوری همه جا رو توجه کرده بود، تا یه هفته من روزی ۲ بار جارودستی می‌زدم که مبادا دوباره زیر مبل و زیر کابینت آشغال جمع بشه. می‌خواستم زحمت دوستم حفط شه و تمیز بمونه خونه.

نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم، چیکار کنم؟ 

نمی‌تونم به قول دوستم، دکمه‌اش رو خاموش کنم و انقدر به جزییات توجه نکنم

و نتیجه اینکه چند روز پیش وقتی اون اتفاق تلخ پیش اومد و حسابی من رو به هم ریخت، پنچر شدم انگار... 

دوباره خونه زندگی از دستم در رفته

خونه ای که یه ماه بود هر روز داشت یه بخشی‌اش بصورت عمقی تمیز می‌شد و هر وعده عطر غذای خوشمزه‌ای که با حوصله پخته شده بود، کام اهلش رو شاد می‌کرد، 

حالا شده یه خونه شلخته نامرتب با یه خانم بی‌حوصله که نمی‌دونه چطوری خودشو سرپا کنه و از این بی‌نظمی هم کلافه است

و چون مدتیه استاد عزیزش رو ندیده و از جمع دوستان باایمانش دور بوده، حسابی باطری روحش خالی شده و خشکی پاییز و اختلال هورمونی و تنها موندن گاه و بی‌گاه هم بهش اضافه شده و حسابی اونو در پیله‌ی خودسرزنشی و جنگیدن با خود، فرو برده.... 

#

نمی‌خواستم بعد مدت‌ها ننوشتن، قلمم به تلخی باز بشه

هدفی هم از این نوشته ندارم

خوب میشه، درست میشم... می‌گذره این روزها که خوب و خیره واقعا، ولی من الان نگاهم منفیه و حتی از همین هم ناراحتم...