بعد مدتی، سلام
آدم وقتی نمینویسه انگار خودش هم از خودش بیخبره!
از ۲ آبان به اینور چه خبرها توی ذهن و روح من بوده، زیاد نمیدونم! چون ننوشتم...
فقط اینکه دخترم سینه خیز میره و داره تمرین چهار دست و پا میکنه، در نتیجه حسااابی مشغولم باهاش و مراقب.
یعنی از صبح که بلند میشه تا آخر شب، که باید صبر کنم یکم بچرخه تا خستهتر بشه و بخواد که بخوابه. :)
البته الان دارم از این روزهام لذت میبرم و همش خداروشکر میکنم که هست!
یکی دو ساعت توی روز اگه بخوابه، احساس میکنم خونه چقدر ساکته! چقدر بیکارم! چرا بیدار نمیشه دیگه ؟!
با اینکه کلی کار دارم برای اوقات خوابش. ولی بازم دلم براش تنگ میشه.
با اینکه هنوووز باور نکردم این کوچولوی پاک، دختر خودمه! هنوز گاهی که گریه میکنه منتظرم مادرش بیاد برش داره!
یا مثلا وقتی یکی بغلش میکنه ، هنوز به چشم یه موجود دوست داشتنی دست نیافتنی نگاهش میکنم!
ولی فقط اون وقتی میفهمم انگار راستی راستی من مادرشم، که بغل یکی دیگه، منو که میبینه میخنده، یا دستهاشو باز میکنه که بغلش کنم، یا با گریه عاجزانه نگاهم میکنه...
دیدی بعضی بچهها هی به مامانشون میچسبن؟ یا با بقیه غریبی میکنن؟ نرگس خداروشکر این حالتها رو نداره. برای همین من هنوز تو تصور «بچه فامیل» نسبت بهش هستم!
از بس این بچههای فامیل رو میذاشتن پیش من، از خوابوندن و بازی کردن و بغل کردن و بگیر... تا غذا دادن و لباس پوشیدن و همه چی به جز تعویض پوشک!
یعنی دیگه تو هیچکدوم این بخش ها، برام جدید نیست :/
تازه اینکه من رد بشم و بخوان بیان بغلم هم، برام جدید نیست.
بچهها انقدر باهام مانوس بودن، بعد از پدر مادر، بهونه من رو میگرفتن. حتی مورد داشتیم بیشتر از پدر مادر!
ولی دنیای قشنگی بود، من با اختلاف حداقل ۶ سال، بزرگتر بودم و مسئول مدیریت بچهها... هنوزم که هنوزه دوست دارن باهاشون بازی کنم،
مثلا همون هفته که دعوت بودیم خونه اقوام پدری، داشتم نرگس رو میخوابوندم، بچهها اومدن اصراار، که بیا بازی کنیم ، اگه تو بیای ما بقیه بزرگترها رو هم میاریم.
بزرگترها خندهشون گرفته بود، که اینها هنوز فکر میکنن مروه بچهاست:)
ولی من از ته قلبم پذیرفتم. گفتم نرگس بخوابه، میام، شما بقیه رو بیارید.
حدود دو ساعت هم تو دنیای پاک نوجوونها بودم. و خداروشکر میکنم برای وجود فامیل زیاد و متفاوت.
رفقای دهه هشتادی من، که بخشی از زندگیم رو صرفشون کردم و با گوشت و خونم، میشناسم شون، دوستشون دارم و دوستم دارن.
ماها داشتیم خیلی آروم و متین، کنار هم، زندگیمون رو میکردیم، با وجود اونهمه تفاوت فکری، با حس امنیت ، بدون توهین و قضاوت و ...
حتی اون شب، کلی بحث سیاسی شد، در کمال احترام...
اولش با گارد شدید بودن و همگی ریختن سر همسرم، من هر از گاهی میومدم از توی اتاق و به بحث سر میزدم، به بهونه آب خوردن و ...، ولی در کل جو بحث عالی بود، همه افکار من داشت گفته میشد، خیلی بهتر از حالتی که من قادر به بیانشون بودم، برای همین با خیال راحت برمیگشتم تو اتاق و به تحکیم روابطم با دهه هشتادیا میپرداختم.
آخر مهمونی، همه چیز و همه جا، بهتر بود... حتی شنیدم ریز به ریز که میگفتن چه خوب گارد نمیگرفت و چقدر منطقی و ...
خلاصه که اینجور... :)
#
حاشیه ۱: ولی دلم خیلی خونه، خیلی...
برای آدم های بیگناه مظلومی که با قساوت دارن کشته میشن.
برای مجروحان خشم و نفرت
برای شایعات باطل و دودستگی های خطرناک
برای آرمان، روح الله، مأموران بیگناه...
که یه عمر تن به خطر دادن برای حفظ مملکت، از خورد و خوش و راحتیشون گذشت کردن، شب بیداری و دوری از خانواده و استرس و هزار چیز رو به جون خریدن که امنیت مردم تامین باشه، اونوقت همین مردم.... به چه جرمی؟؟
مگه نظام مرض داره بیاد پاره تن خودش رو تیکه تیکه کنه؟ وقتی انقدر حرف پشت سرش هست که کار خودشه و فلان!
بگذریم... بعضی چیزها رو هر چقدر بگی، طرف مقابلت نمیپذیره. نمیخواد بپذیره...
فقط موندم چطوری میشه به رسانه های خارجی انقدر یقین داشت؟ وقتی میگین صداسیما قابل اعتماد نیست، چطور ممکنه اونها صد در صد درست بگن؟!
حاشیه ۲: این روزها برای همه، فشار روحی زیادی هست. چه کسی که موافقه و چه کسی که مخالفه... امیدوارم هممون به سلامت رد بشیم!