و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۲ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

بعد مدتی، سلام

چهارشنبه, ۱۸ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۲۱ ق.ظ

آدم وقتی نمی‌نویسه انگار خودش هم از خودش بی‌خبره! 

از ۲ آبان به اینور چه خبرها توی ذهن و روح من بوده، زیاد نمی‌دونم! چون ننوشتم...

فقط اینکه دخترم سینه خیز میره و داره تمرین چهار دست و پا می‌کنه، در نتیجه حسااابی مشغولم باهاش و مراقب.

یعنی از صبح که بلند میشه تا آخر شب، که باید صبر کنم یکم بچرخه تا خسته‌تر بشه و بخواد که بخوابه. :) 

البته الان دارم از این روزهام لذت می‌برم و همش خداروشکر می‌کنم که هست! 

یکی دو ساعت توی روز اگه بخوابه، احساس می‌کنم خونه چقدر ساکته! چقدر بیکارم! چرا بیدار نمیشه دیگه ؟! 

با اینکه کلی کار دارم برای اوقات خوابش. ولی بازم دلم براش تنگ میشه. 

با اینکه هنوووز باور نکردم این کوچولوی پاک، دختر خودمه! هنوز گاهی که گریه می‌کنه منتظرم مادرش بیاد برش داره! 

یا مثلا وقتی یکی بغلش می‌کنه ، هنوز به چشم یه موجود دوست داشتنی دست نیافتنی نگاهش می‌کنم! 

ولی فقط اون وقتی می‌فهمم انگار راستی راستی من مادرشم، که بغل یکی دیگه، منو که می‌بینه می‌خنده، یا دست‌هاشو باز می‌کنه که بغلش کنم، یا با گریه عاجزانه نگاهم می‌کنه... 

دیدی بعضی بچه‌ها هی به مامانشون می‌چسبن؟ یا با بقیه غریبی می‌کنن؟ نرگس خداروشکر این حالتها رو نداره. برای همین من هنوز تو تصور «بچه فامیل» نسبت بهش هستم! 

از بس این بچه‌های فامیل رو میذاشتن پیش من، از خوابوندن و بازی کردن و بغل کردن و بگیر... تا غذا دادن و لباس پوشیدن و همه چی به جز تعویض پوشک! 

یعنی دیگه تو هیچکدوم این بخش ها، برام جدید نیست :/ 

تازه اینکه من رد بشم و بخوان بیان بغلم هم، برام جدید نیست.

بچه‌ها انقدر باهام مانوس بودن، بعد از پدر مادر، بهونه من رو می‌گرفتن. حتی مورد داشتیم بیشتر از پدر مادر! 

ولی دنیای قشنگی بود، من با اختلاف حداقل ۶ سال، بزرگتر بودم و مسئول مدیریت بچه‌ها... هنوزم که هنوزه دوست دارن باهاشون بازی کنم، 

مثلا همون هفته که دعوت بودیم خونه اقوام پدری، داشتم نرگس رو می‌خوابوندم، بچه‌ها اومدن اصراار، که بیا بازی کنیم ، اگه تو بیای ما بقیه بزرگترها رو هم میاریم. 

بزرگترها خنده‌شون گرفته بود، که اینها هنوز فکر می‌کنن مروه بچه‌است:) 

ولی من از ته قلبم پذیرفتم. گفتم نرگس بخوابه، میام، شما بقیه رو بیارید. 

حدود دو ساعت هم تو دنیای پاک نوجوون‌ها بودم. و خداروشکر می‌کنم برای وجود فامیل زیاد و متفاوت. 

رفقای دهه هشتادی من، که بخشی از زندگیم رو صرف‌شون کردم و با گوشت و خونم، می‌شناسم شون، دوستشون دارم و دوستم دارن. 

ماها داشتیم خیلی آروم و متین، کنار هم، زندگی‌مون رو می‌کردیم، با وجود اونهمه تفاوت فکری، با حس امنیت ، بدون توهین و قضاوت و ... 

حتی اون شب، کلی بحث سیاسی شد، در کمال احترام... 

اولش با گارد شدید بودن و همگی ریختن سر همسرم، من هر از گاهی میومدم از توی اتاق و به بحث سر می‌زدم، به بهونه آب خوردن و ...، ولی در کل جو بحث عالی بود، همه افکار من داشت گفته می‌شد، خیلی بهتر از حالتی که من قادر به بیانشون بودم، برای همین با خیال راحت برمی‌گشتم تو اتاق و به تحکیم روابطم با دهه هشتادیا می‌پرداختم. 

آخر مهمونی، همه چیز و همه جا، بهتر بود... حتی شنیدم ریز به ریز که می‌گفتن چه خوب گارد نمی‌گرفت و چقدر منطقی و ...

خلاصه که اینجور... :) 

#

حاشیه ۱: ولی دلم خیلی خونه، خیلی... 

برای آدم های بی‌گناه مظلومی که با قساوت دارن کشته میشن. 

برای مجروحان خشم و نفرت 

برای شایعات باطل و دودستگی های خطرناک

برای آرمان، روح الله، مأموران بی‌گناه... 

که یه عمر تن به خطر دادن برای حفظ مملکت، از خورد و خوش و راحتیشون گذشت کردن، شب بیداری و دوری از خانواده و استرس و هزار چیز رو به جون خریدن که امنیت مردم تامین باشه، اونوقت همین مردم.... به چه جرمی؟؟ 

مگه نظام مرض داره بیاد پاره تن خودش رو تیکه تیکه کنه؟ وقتی انقدر حرف پشت سرش هست که کار خودشه و فلان! 

بگذریم... بعضی چیزها رو هر چقدر بگی، طرف مقابلت نمی‌پذیره. نمیخواد بپذیره... 

فقط موندم چطوری میشه به رسانه های خارجی انقدر یقین داشت؟ وقتی میگین صداسیما قابل اعتماد نیست، چطور ممکنه اونها صد در صد درست بگن؟! 


حاشیه ۲: این روزها برای همه، فشار روحی زیادی هست. چه کسی که موافقه و چه کسی که مخالفه... امیدوارم هممون به سلامت رد بشیم!


ره رفتنی رو باید رفت، در بستنی رو باید بست:)

دوشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۱، ۰۲:۳۴ ب.ظ

از اونجا که دل با نوشتنه که آروم می‌گیره، به این نتیجه رسیدم بنویسم...

اره، انکار نمی‌کنم که نگرانم...

هجرت، اونم به یه شهری که تا به حال ندیدی و می‌دونی هیچ دوست ، فامیل یا حتی آشنایی توش نداری، خالی از ترس نیست. 

درسته که به هر حال من خودم رو برای دور شدن از شهری که توش بزرگ شدم و خانوادم و تمام خاطراتم، آماده کرده بودم

تجربه یک مرتبه هجرت رو هم داشتم، توی نوجوونی... حقیقتا خییییییلی هم برام سخت بود

ولی بعد صحبت کردن های بسیار، فهمیدم اون تجربه قبلیم خیلی فرق داره با چیزی که پیش رومه و حالا شرایطم خیلی بهتره قطعا. و نباید اون رو تو ذهنم بیارم همش.

چه بسا که حالا خیلی بهتر هم باشه برام، که هجرت بکنم.

حالا مثلا الان که تهرانم مگه هفته ای چند بار خانوادم رو می بینم؟! 

چقدر مگه دوست هام میان پیشم یا من میرم پیششون؟! 

آره ، شاید اگه از اول عروسی رفته بودیم شهر دیگه، خیلی سخت و سنگین بود و همش فکر می‌کردم چیز زیادی رو از دست دادم

ولی حالا که دیگه می‌دونم بیشتر از هفته ای یکبار خانوادم رو نمی‌بینم، برام راحت تره برم. 

گرچه، از حق نگذریم ، ما اینجا دوست های زیادی هم داریم

درسته که دوستای من ناز می‌کنن همش میگن دوره خونه ات 😒 و نمیان، نیومدن، مگر یه عده بعد از تولد نرگس، که واقعا خوشحال شدم و با خودم گفتم کاش زودتر مامان میشدم که دوست هام بیان خونمون و دلم روشن بشه. 

ولی در کل... 

الان چند خانواده هستن که تمام کس و کارشون توی تهران ما هستیم، بنابراین هر هفته داریم همدیگه رو می‌بینیم. 

من هم رفیق شدم با خانم هاشون و دیگه کلی برای همدیگه حرف داریم. 

نمونه اش همین دیشب، من و الهه ساعت ها با بچه‌ها بودیم، چقدر حرف زدیم، چقدر دغدغه های مشترک،چقدر همزبونی‌‌...

امیدمون این بود چند ماه دیگه ، بچه هامونم همبازی دارن و شاد میشن با هم... ولی چند ماه دیگه من کجام؟ الهه کجا؟! 

نمیدونم، شاید هم یه طوری شد که نرفتیم، ولی فعلا که ۹۸ درصد احتمال داره، قبل از عید کوچ کنیم و بریم به شهری که ۴ ساعت با اینجا فاصله داره. شاید هم بریم یه روستا نزدیک اون شهر. نمیدونم... 

حالا خدارو هزار مرتبه شکر که چند ماهی تا اسباب کشی فرصت داریم. ( دو سه ماه) و تو این فرصت، میتونم روحم رو آماده تر کنم

وسایلم رو خرد خرد جمع و جور کنم

اینهمه کتاب و ظرف و ... رو کجا جا بدم حالا؟! آیا خونه جدیدمون جا داره؟! 

خوبیش اینه که میتونیم وقتی قطعی شد به صاحب خونه مون بگیم و اون هم چون زمان داره برای جور کردن پول رهن‌مون، دبه نمیکنه ان شاالله. ( آخه این به تو چه ربطی داره؟ این رو همسرت میدونه و صاحبخونه! بشین به مسائل خودت برس! ) 

خلاصه که... هم خیلی خوشبینم و حقیقتا بدم نمیاد از تهران برم... 

هم بیشتر از هر چیز از واکنش مامان بابام میترسم! 

همین چند روز پیش که گفتم احتمال داره بریم، مامانم زنگ زد و گفت نمیشه که برای چند ماه برین اونجا! تو بیا خونه ما و همسرت بره و برگرده! ( مگه میشه آخه! ) 

دیگه من بهش نگفتم که اره، منطقی نیست برای چند ماه بخوایم بریم و برگردیم ، با اینهمه هزینه اسباب کشی و زحمتش و ...، بنابراین قصد داریم بیشتر بمونیم! 

شایدم کلا از اونجا بریم یه شهر دیگه و ...

نه، اینها رو نگفتم، فقط پرسیدم: من بیام اونجا همسر بره اونجا ، اسبابمون رو چه کنیم ؟! اجاره بدیم برای یه خونه خالی ؟! 

حالا هنوز بابام نفهمیده... بابا بفهمه که هیچی...‌

#

اینجور وقت ها به یه کسی نیاز دارم که خیلی من رو بشناسه، شرایطم رو بدونه و من بشینم دغدغه هام رو شرح بدم براش اون هم بدون سرزنش و قضاوت، بشنوه. درک کنه. و حتی بهم بگه آیا تصمیم درستی گرفتم؟ آیا کار خوبی می‌کنم که میخوام برم و این تجربه رو بچشم؟ 

البته اون شب که بعد مدتها رفتیم خونه مامان و یهو دلم گرفت و با خودم فکر کردم ببین! با وجود همه اختلاف نظرها و بحث ‌هامون، چقدر خوبه که یه پایگاه امنی برامون هست، خونه ی مامان. 

همین که میدونم با علاقه غذا پخته، حالا هر چی، هر جور، هر چقدر هم که دیر حاضر بشه. همین که می‌دونم بچه ام رو واقعا دوست داره، حالا با هر مدل ابراز کردن، اصلا همین که میدونم یکی هست که برم خونشون و همخون من باشه و با نگاه کردنش، دلم آروم بشه، یعنی نعمت... 

ولی اگه همین هم نباشه چی؟! 

و بعدش حس کردم الانه که ناراحتیم بیاد تو صورتم، به همسری که از خستگی چشمهاش سرخ شده بود گفتم میدونم خیلی خسته ای، تو رو خدا بیا بریم تا همین سر خیابون راه بریم من فقط یکم باهات حرف بزنم زود میایم. و رفتیم... و اون از تجربه هجرتش به تهران گفت. از غربت، از دووووری راه، از تنهایی محض خوابگاه و... و خیلی من آروم شدم. 

حداقل اینه که ما الان ، ۳ نفریم... تنهای تنها نیستیم... به علاوه، من مطمئنم که خدا یار بی کسانه و قراره جلوه های جدیدی از محبت خدا رو ببینیم... مطمئنم اونجور که فکر میکنم سخت نیست... همیه ترس های ما از واقعیت بزرگتره