روزمره های ذهن یک مادر
یکهو دلم آشوب شد، نمیدونم چرا
بعد کلی زحمت برای خوابوندن بچه، بعدش یهو یاد گریههای بلند بلندش افتادم، دلم گرفت براش. دلم سوخت.
سرش محکم خورده بود به میز تلویزیون
اصلا نمیدونم چطوری از وسط پذیرایی تا اونجا رفت. چند بار غلت زد که به اونجا رسید؟!
ولی باز از یادآوری گریهاش، دلم میسوخت، بچه ام این چند روزه خیلی ضربه خورده. انقدر دلم سوخته بود، هی دستهاش رو ناز میکردم، تا باز یادش میفتاد و ناله میکرد نازش میکردم... خیلی دلم سوخت.
و یهو، یادم افتاد این روایت رو،
که محبت امام، نسبت به ماموم
۷۰ برابر محبت مادر به طفل شیرخواره...
آخ امام... :((((
چقدرررر مهمیم ما برات :((((
چقدر دلت میسوزه رنج و غصه ما رو ببینی،
همون جور که داشتم میخوابوندم دخترم رو، فکر میکردم...
به مهمونی امروز، به ۴ تا نی نی کوچیک که تو خونه بودن و سرصداهاشون.
به اینکه بچه من نصف اذیت های محمدعلی جان عمه رو نداره ولی مادرش خیلی بهتر از من با اذیتهای طبیعی مادری کنار اومده.
یاد این حرفش افتادم که وقتی با گریه بچه مضطرب میشم خیلی راحت میتونه بگه: بچه است دیگه. اگه انقدر هم نتونیم بخاطر هدفمون تحمل کنیم که دیگه ول معطلیم!
و با خودم گفتم: اگه واقعا چیزی رو میخوای، اگه هدفی برات مهمه، نباید غر بزنی.
بعد اون حس کردم چقدر بیشتر دوستش دارم دخترم رو، دستهای کوچیکش رو، این پاهای ناقلا رو که حتی توی اوج خستگی داره مدام تکونشون میده و تلاش میکنه ببره سمت دهنش و به همین دلیل خوابش میپره.
حس کردم این جثه کوچیک، این کارهای بچگانه ، این اشتباهاتش رو چقدرررر دوست دارم.
نمیتونم دقیقا بگم چرا اشک تو چشم هام جمع شد.
نمیتونم درک کنم برای چی دلم میخواست گریه کنم
و چرا شرمنده شدم... شرمنده روی اون امامی، که یه کار هم اگه توی این دنیا دارم بخاطرش انجام میدم، باز هم انقدررر دارم غر میزنم... ولی هنوز دوستم داره. و همون رو هم ازم قبول میکنه...
#
آخر هفته آینده خونه اقوام پدری دعوتیم، اولش خوشحال شدم خیلی، چون دوستشون دارم
ولی بعدش رفتم تو فکر که باز نکنه بخوان همه اتفاقات اخیر رو هی بکوبن تو سر ما و تیکه بندازن و ... مهمونی رو زهر کنن.
ولی راستش... برخلاف همیشه، این روزها ته دلم یه قدرتی حس میکنم ، که انگار خیلی بیشتر از قبل برام مهمه که سر عقایدم بمونم، خیلی بیشتر از قبل جرئت پیدا کردم.
انقلاب فرهنگیه ، اره انگار واقعا انقلابه! چون تو قلب من انقلاب شده و دوست ندارم با هیچ چی این حال قلبمو عوض کنم.
حس میکنم این دفعه اگه فقط نخوان تیکه بندازن و رد بشن و واقعا بخوان که صحبت کنن، منم صحبت میکنم و اتفاقا میمونم سر حرفهام. دوستانه، اما قاطع.