یه اینطور خدایی داریم!
با دوستمون بنا بود گروهی یه کلاسی ثبت نام کنیم،که هزینش بین هر سهمون تقسیم بشه. نفری ۷۵ تومن.
نفر سوم بودم، تردید داشتم که بگم میام یا نه، محتوای کلاس رو میخواستم ولی کارتم خالی بود.
ته دلم به خدا گفتم: من محتوای این کلاس رو برای رشد میخوام، برای بهبود رفتارهام و عبد بهتری شدن...
برای پولش دوست ندارم به هیچکسی به جز خودت رو بزنم. آخه تو خیلی غیرت داری روی بندههات، خودت گفتی من بدم میاد پیش کسی اظهار فقر کنید یا هی ناله کنید یا دست پیش کسی جز من دراز کنید.
گفتم توکل بر خدا و به دوستم گفتم میام. مطمئن بودم خدا اگه واقعا امیدمون به خودش باشه حتما جواب میده.
چندروز بعد، که دیگه تو فکر بودم زودتر هزینه کلاسو جور کنم، یه مشتریم که آشنا بود و خیلی وقت پیش سفارش داده بود، شماره کارت خواست. ۴۵ تومن.
و یه مشتری دیگه که قصد داشتم سفارشش رو بصورت هدیه بهش بدم با اصرار پولشو برام ریخت. ۳۰ تومن
جمعش چقدر میشه؟
ساده است!
#
اینو نوشتم، یاد ارباب(ع) افتادم...
آخرهای سال ۹۴
دو سه ماهی بود که از اولین کربلام برگشته بودم..
اولین کربلا یعنی اول عاشقی، اول جنون، اول سرمست شدن و مبهوت بودن...!
هنوز غرق لذت زیارت حسین (ع) بودم...
سفر راهیان نور شده بود پناهگاه من برای لمس دوباره حضور سیدالشهدا(ع) ...
دم دمای عید بود
من ولی آدم سابق نبودم
مدام درگیر احساس دلتنگی، دیگه اون دختر عاشق عید نبودم، نه که دل مرده شده باشم! نه! بلکه عیدی خیلی لذتبخشتر و سفری شیرینتر، چنان دلم رو برده بود، که هیچ حس خوب دیگری نمیتونست دلم رو بدست بیاره!
تو همین حال و هوا بودم که یکی از خادمهای راهیان توی گروه نوشت: از طرف عتبات عالیات ۷ سهمیه برای خادمای راهیان نور دادن، که قرعه کشی میشه اگه متقاضی زیاد باشه.
زیارت حسین.... نیمه شعبان...
هوایی شدم...بیقرار شدم... بدون اینکه به کسی چیزی بگم، شرایطش رو پرسیدم.
دم عید بود، دم عیدها هزار جور داستان وجود داره، هزارتا خرج...
۷۵۰ تومن هزینه زیادی بود، اونم برای من که تازه از سفر اومده بودم! حاضر بودم برای عید هیچی نخرم،
چیزی نگفتم، میدونستم که شرایطش نمیشه
تا ۱۴ فروردین مهلت ثبت نامش بود
چیزی نگفتم و فقط توی دلم، حسرت میخوردم.
وقتی شنیدم هزینش رو میشه با دو قسط ۳۲۵ تومنه داد، امیدم یه ذره بیشتر شد.
ته دلم، با خودم گفتم، بذار ببینم عیدی چقدر جمع میکنم، شاید شد... خدارو چه دیدی. ولی واقعا میگم که، امیدی نداشتم.
حال روحی مامانم خوب نبود، یادمه، یه مشکل مالی هم برای پدرم پیش اومده بود.
این چیزا باعث میشد که من سکوت کنم.
فقط برای تقریب ذهن میگم، سال گذشته اش من ۲۱۰ تومن عیدی گرفتم.
روزهای اول فروردین میگذشت... مدام گروه رو چک میکردم ببینم چند نفر ثبت نام کردن و نکنه ظرفیتش پر شه.
تا رسید به روز آخر سفر، رفتم سراغ کیف پول که عیدیها توش بود، خلاصه بگم: از اول زندگیم تا به همین الان، بیشترین عیدی عمرم رو همون سال جمع کردم، چقدر؟ ۳۲۵ تومن !
نه یه هزاری کمتر، نه یه هزاری بیشتر!
اینه امام حسین(ع)
روز آخر که شماردم شون به گریه افتادم، همونجا پاشدم اول به خالهام گفتم و مشورت خواستم. دلم رو حسابی قرص کرد.
بعد هم به مادرم...
کارهای ثبت نامش رو انجام دادم
پدرم راضی نبود، ولی مدام تو خونه راه میرفت میخندید، میگفت عجبا! دختره فسقلی، هنوز ۶ ماه نشده، دوباره دعوتش کردن، اونوقت من با این سن هنوز نرفتم!
مادرم هم که مدام گریه میکرد و به بابام میگفت منو ببر پیش جدّم... بیتاب شده بود...
آخرش تمام خانوادم هوایی شدن، همشون به صرافت افتادن، من تازه برگشته بودم که اونها رفتن☺️
اینه امام حسین(ع) !
یادش بخیر، تحویل سال ۱۹ سالگیم رو اونجا بودم، شب آخر پیاده رویمون به کربلا بود، چه روزهای دلنشینی، چه یادآوری خوبی...
یا امام حسین(ع)
دوباره که نزدیک اربعین شده، دلهای ما داره میاد...
حالا که نمیشه پا به پای زائرات بیایم،
دل ما رو برسون خودت، به کربلات... ورودی حرم... صف طولانی ضریح... و آخرش،
چشمهای تاری که نمیدونه چطور باید شش گوشتو بغل کنه، چطور اونو بو بکشه، چقدر بهش خیره بشه، که لذتش، تا سال بعدی اربعین، با تک تک سلولها حس بشه...
حالا چطور تاب بیاریم، دومین سال دوریت رو حسین جان...(ع) 🥺❤️