راهیان نور--شلمچه
يكشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۳، ۰۸:۵۶ ق.ظ
پاهایم سست شده بود،
هوا آرام آرام تاریک می شد
جمعی جلوتر از ما بودند و جمعی پشت سر..
رفیقم،دست مرا گرفته بود و من، بی اراده، رو به جلو در حرکت بودم
هیچ نمی فهمیدم جز کم شدن فاصله تا مسجد
و نگاهم،خیره بر گنبد آبی بود
نمی دانستم چه باید نجوا کنم و کدام حرف،لایق جاری شدن در آن فضاست...
گویا هیچ نجوایی نشنیده بودم تا آن روز،
تا یادآوری اش،آرام کند مرا
*
بی اراده بودم،
و گویا در خواب،
پا میگذاردم بر آن خاک ارزشمند
و به سمت نور می رفتم
سخت است توصیف حال آن روز؛
هیچ نمی شنیدم جز خوشامدگویی
جز «سلام»
و جز لبخندهای شیرین شان...
*
آخِر رسیدیم
و حس کردیم لطافت گلهای قالی را،
با گامهای خسته مان..
و آنجا،
صف به صف دلهای عاشق بود،
که ایستادند به نماز عشق.....
شلمچه-21 آبان 93