هم قطار..
دیدار تو،
مثل باریدن ابر است بر تنِ آرام یک رود
تا وقتی که می بارد،
تمامیت رود را،
می لرزاند،
و وقتی برود،
به رود،
افزوده شده است...

دیدار تو،
مثل باریدن ابر است بر تنِ آرام یک رود
تا وقتی که می بارد،
تمامیت رود را،
می لرزاند،
و وقتی برود،
به رود،
افزوده شده است...

جز گیاهی وحشی،
که می رویی در این قاب،
و رشد میکنی پیچاپیچ،
تا بدوانی برگ،
و بگسترانی سایه،
در نشیبِ احساس..
______________
3/دی/93
هوا آرام آرام تاریک می شد
جمعی جلوتر از ما بودند و جمعی پشت سر..
رفیقم،دست مرا گرفته بود و من، بی اراده، رو به جلو در حرکت بودم
هیچ نمی فهمیدم جز کم شدن فاصله تا مسجد
و نگاهم،خیره بر گنبد آبی بود
نمی دانستم چه باید نجوا کنم و کدام حرف،لایق جاری شدن در آن فضاست...
گویا هیچ نجوایی نشنیده بودم تا آن روز،
تا یادآوری اش،آرام کند مرا
*
بی اراده بودم،
و گویا در خواب،
پا میگذاردم بر آن خاک ارزشمند
و به سمت نور می رفتم
سخت است توصیف حال آن روز؛
هیچ نمی شنیدم جز خوشامدگویی
جز «سلام»
و جز لبخندهای شیرین شان...
*
آخِر رسیدیم
و حس کردیم لطافت گلهای قالی را،
با گامهای خسته مان..
و آنجا،
صف به صف دلهای عاشق بود،
که ایستادند به نماز عشق.....
شلمچه-21 آبان 93
گفتن از شأن تو چه دشوار است
"اهل بیت نبوتی" آقا
"مهبط الوحی" و "معدن الرحمه"
تو تمام کرامتی آقا
*
عادت و خلق و خویتان احسان
"أمرُکُم رشد" و حرفتان نور است
من چه گویم که" شأنکم حقٌ "
ذهن من از مقامتان دور است
*
خط به خط جامعه کبیره تویی
چه نیازی به وصف من داری؟
سلب تو نور و نسل تو نور است
فوق نوری فراتری، آری
*
تو ز قوم و قبیله ی آبی
و مبرّا زِ عیب و ایرادی
نامت آیینه را زِ رو برده
یا علی النقی و یا هادی
*
آمدی تیرگی فراری شد
قمرانه به شهر می تابی
و سیاهی تو را نمی فهمد
خارج از فهم کرم شب تابی
*
دشمنت هرچه گفت باکی نیست
تو نقی، پاک، مثل بارانی
چشم "شاهین" و جغد و کرکس کور
تا همیشه همای یزدانی
*
"متوکل" امام این قوم است
همشان مثل "معتز" و "واثِق"
با دهان قصد نورتان دارند!
نورکم حق و کلُّهم زاهِق ...
احسان خانواده تان از قدیم بود
کان قدر روی بام شما یاکریم بود
راه تو را نیاز به خدمت گذار نیست
پرده نگاه دار سرایت، نسیم بود
ای آن که چوب دستی بازیِ کودکیت
مثل عصای معجزه های کلیم بود
بیراهه بود راه، بدون هدایتت
تنها صراط نور شما مستقیم بود
نام تو جلوه ای ست از اسماء پنج تن
هم گشته ای امام علی، هم ابالحسن
بال کسی به اوج هوایت نمی رسد
حتی ملک به گرد دعایت نمی رسد
دسـتان آسمان به بلنـدای آسمان
بر خاک ریشه های عبایت نمی رسد
آقا بدون نور تو حتی فرشته هم
گمراه می شود ؛ به هـدایت نمی رسد
تو چهارمین علی سریر ولایتی
درک زمین به فهم ولایت نمی رسد
فخر گدایی سر کویت همین بس است
صد پادشاه هم به گدایت نمی رسد
ما را غلام حضرت هادی نوشته اند
دیوانگان غیر ارادی نوشته اند
وقتی قرار شد که کمی سروری کنم
باید همیشه پای شما نوکری کنم
روی زمین که رد و نشان از شما کم است
باید نظر به نقطه ی بالاتری کنم
وقتی قرار شد به تو نزدیک تر شوم
باید که التماس به چشم تری کنم
بار رسالت غم تو روی دوش من
پس می توان به عشق تو پیغمبری کنم
با این گدایی سر کوی تو بی گمان
باید به کل عالمیان سروری کنم
چون دل میان زلف کسی ساده گم شدم
شکر خدا اسیر امام دهم شدم
(مسعود اصلانی)
شهدا!
قشر مسلمان به شما محتاجند
مرد آنست که با درد بسازد، مردم
دردمندانِ خدا کِی به دوا محتاجند؟
دست از دامن آلوده ی دنیا بکشید
اهل تقوا نشدن ها، به ریا محتاجند
موج میگفت به ساحل، وسطِ اقیانوس
ناخداهای تلاطم، به خدا، محتاجند
عمروعاصی نشوی، طبل به دستت ندهند
باز با حیله ی سرنیزه شکستت ندهند
عمروعاصی نشوی،پشت امامت خالیست
بی علی دست تو فردای قیامت خالیست
با علی باش، که ده ضربه ی دیگر مانده
این علی دوستی از مالک اشتر مانده
عطر اسلام بلند است، تو کوتاه نیا
روی خون شهدا راه نرو، راه نیا
یادتان هست همه عین برادر بودند؟
تاجر و کارگر انگار برابر بودند؟
یادتان هست چه شوری همه جا برپا بود؟
عجم و ترک و لر و کرد و عرب آنجا بود
یادتان هست همه گوش به فرمان بودند؟
سینه چاک سخنِ پیر جماران بودند
یادتان هست که میگفت: اگر پرباریم،
همه را از نمکِ ماه محرم داریم
یادتان هست که از حیله ی دشمن میگفت؟
یادتان هست که از پیله ی دشمن میگفت
گفت: دلداری دشمن دلتان را نبرد
مثل طوفان زده ها حاصلتان را نبرد
جنگ، جنگ است،فقط رنگ عوض می گردد
نقشه ها در پی هر جنگ،عوض می گردد
جنگ آن روز اگر موشکی و سرکش بود،
آتش فتنه ی امروز پر از ترکش بود
جنگِ امروز به دنبالِ اصول دین است
این همان زخم قدیمی است، ببین چرکین است
چشم وا کن اخوی، خوب ببین «یار» کجاست
نخل بسیار، ولی میثمِ تمار کجاست؟
أین عمار،کجایید جوانان وطن؟
أین عمار؟ بیایید جوانان وطن
ما محالست که از بیعتمان برگردیم
تا که مثل پسر فاطمه بی سر گردیم
بعد ازین شامِ سیه بار، سحر، می آید
یوسف فاطمه دارد ز سفر، می آید
یادمان هست که مدیونِ شهیدان هستیم؟
اهل جمهوری اسلامی ایران، هستیم...؟
مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است
سهم برابرِ همگان نابرابری ست
دشنام یا دعای تو در حق من یکی ست
ای آفتاب ! هرچه کنی ذرّه پروری ست
ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبکسری ست ...!
فاضل نظری
مجالس مهمونی یکی از جاهائیه که بستر برای حرف زدن از دیگران آماده ی آماده
اس،توی یکی از همین مهمونی ها.منم مثل بقیه شروع کردم به حرف زدن در مورد یکی
از آشناها.وقتی از مجلس بر می گشتیم،محمد گفت؛میدونی غیبت کردی!حالا باید بریم در
خونه شون تا بگی پشت سرش چی گفتی.
گفتم:اینطوری که پاک ابروم میره.با خنده گفت:"تو که از بنده ی خدا اینقدر می ترسی،چرا
از خود خدا نمی ترسی؟!"
همین یه جمله برام کافی بود تا نه دیگه غیبت کننده باشم و نه شنونده ی غیبت.
شهید محمد گرامی"کتاب دل دریایی،ص70"
منبع: http://hamkelasiasemani313.blogfa.com/