هر که دارد هوس کرب و بلا...
یکی هست
که بارگاهش
معبد عشقه...
هر وقت که دلتنگ کربلا میشی
هر وقتی که دلت هوای حسین رو میکنه
میتونی سوار مترو بشی و آخر خط سرخ
«شهرری»
پیاده بشی...
و تا حریم پاک سید الکریم
قدم زنان
فکر کنی...
یکی هست
که بارگاهش
معبد عشقه...
هر وقت که دلتنگ کربلا میشی
هر وقتی که دلت هوای حسین رو میکنه
میتونی سوار مترو بشی و آخر خط سرخ
«شهرری»
پیاده بشی...
و تا حریم پاک سید الکریم
قدم زنان
فکر کنی...
وقتی میخوام برای شرایط سختی معترض بشم که خودم میتونستم بهترش کنم و نکردم،اصولا مقابله میکنم و به جناب خویشتن میگم اعتراض وارد نیست،بهانه تراشی نکن و کارت رو انجام بده...
تا امروز هم که فرصت بهره برداری از فرجه ها و جبران غیبت ها بود،هیچی نگفتم و به روی خودم اصلا نیاوردم که ای وای...چرا آخه اینطوریه این ترم؟
اما جسارتا اجازه بدید دقیقا همین الان که دیگه شب شنبه است و امتحانات از آنچه در آیینه می بینیم به ما نزدیکتر است،و دیگه هر چه کنی به خود کنی و این حرف ها،لااقل برای کاهش فشار از روی خودم و کم جلوه دادن جرایمم کمی نسبت به دیگران اعتراض کنم:)
آخه چراا این کار رو با ما کردید؟؟؟
آخه امتحان از 4 تا کتاب تو یه روووز؟ دلتون به رحم نیومد موقع تنظیم برنامه امتحانی؟
بعد تازه چی،یه تئوری یه عملی که معلوم نیست امتحان عملی تا کی بخواد طول بکشه،با فاصله نیم ساعت از هم!! ناهارو نماز تو نیم ساعت! مگه داریم؟ مگه میشه؟
آخه 18 واحد اختصاصی تو ده روز؟ این شنبه دوتا اختصاصی اون شنبه دوتا اختصاصی...
هر چی هم بشینی پای پروژه ها تموم که نمیشه...
نیازمندیم به آن دسته از عزیزانی که در این مواقع با شرح شرایطی بارها سخت تر ما را قدردان تک تک لحظه هایمان می دارند.
یا آن دسته از عزیزانی که با خواندن این حرف ها یاد دوران شیرین دانشجویی کرده ما را توصیه به لذت بردن از تحصیل میکنند..
یا آن دسته از عزیزانی که می فرمایند خودت کردی که ... خود کرده را تدبیر نیست:))
یا آن دسته از عزیزانی که صرفا همدردی کرده و میگویند: اصلا تقصیر استادهاست...تقصیر برنامه ریزی بدشونه...چرا این کتاب ها اینطوری ان،چرا درسها تموم نمیشه،چرا ساعت تند میگذره،چرا صبح شد،چرا غذا کم بود و.... :))))
دسته آخر قشنگ جا افتاد براتون دیگه:)
فضای مجازی، و بصورت عمیق تر نرم افزارهای مجازی دارن جامعه ما رو روز به روز به به سمت ریا، نابودی حیا، اتلاف عمر، علم های حبابی، ارتباط های حبابی و در کل یک سبک زندگی غیرواقعی و بی ارزش سوق میدن...
دیگه هر کار خیری هم انجام میشه اولین چیزی که توی ذهن میاد نشر اونه...حتی اگر نشر نشه،از خلوص کارمون کم میکنه خیلی وقت ها...
خانوم و آقایی که در فضای حقیقی از نگاه به نامحرم، تکلم با نامحرم پرهیز میکنند و ارتباطشون در حد ضرورته،در بهترین حالتش توی فضای مجازی مشغول رد و بدل کردن پیام های خوب،سخنان بزرگان و... تو گروه ها و متاسفانه خصوصی ها هستند...و چرا میگم نابودی حیا؟
اینه که میگن به گوینده نگاه نکن،حرف رو بشنو....
عادت نداشتم تو کار تشکیلاتی کوچیکتر از خودم ببینم...
سنی یا تجربه ای...
با اینکه تفاوتی نداریم،اما به وصوح میشه دید نیروی جوان تر چقدر خلاق تر،دقیق تر،و با حوصله ی بیشتره...
غالبا هم فرصت بیشتری هست و هم انگیزه ی بیشتری...
اینه که آدم میفهمه،چرا میگن کار تشکیلاتی باید کرد...
تنها که کار کنی،خیلی چیزها رو نمیفهمی،باب میلت پیش میری یا میبازی یا میبری...
تو کار تشکیلاتی،ضعفت ضعف همه است،پس نباید به خودت ببازی،و قوتت قوت همه...
ایده ها مال همه است و عمل مال همه و دلسوزی و استقامت و خون دل خوردن برای هدف و تلاش،از بهترین ثمرات این کار جمعی...
دیدن دست قدرت و آغوش حمایت خدا...
اما شاید از مهمترین مشخصات تشکیلات،به قدر تجربه ی من،تضاد با خودخواهیه....
تو کار تشکیلاتی اگر موفقیتی هست قطعا نابودی خودخواهی رو در پی داره و موفقیت پایدار، معلول اخلاصه...
نظر تو رد میشه نظر کسی پایین تر از تو از لحاظ درسی یا فکری یا سنی اجرایی...
تو عمل میکنی به حرف دیگری
تو هماهنگ میشی با چند نفری که شاید بیرون تشکیلات ازشون خوشت نیاد
تو همه ی حرف ها رو با صبر و حوصله میشنوی حتی اگه تو دلت از شنیدنش بیزار باشی و بعد هم صبورانه نقدش میکنی و مراقبی که طرف مقابلت ناراحت نشه...
تشکیلاتی بودن،فقط عضو فضایی خاص بودن نیست...
تشکیلاتی بودن یعنی تو هر مجموعه ای که هستی،با جماعت رشد کنی...
در دل جماعت باشی،در عین حال که تنهایی و خلوتی داری و دائم در خلوت درون هستی...!
بحثش رو نمیخوام پیچیده کنم....
تشکیلاتی بودن یه سبک زندگیه...همین:)
فکر میکنم
از وقتی فهمیده ام بین خدا و بنده رابطه ای هست
نشده که چیزی رخ بدهد
و بگویم خدایا من این را نمیخواهم...
البته این را هم بگویم که خیلی دیر فهمیده ام رابطه ای بین بنده و خدا هست...
تا بحال در برابر برخی بلاها که هیچ حسی نداشته ام...
شاید بلا ندیدمشان...
برخی چیزها هم که اصلا تقصیر خودم بوده،تاوانش را داده ام...
برخی چیزها هم،بارها مرور کردم و دیدم که گویا کار بدی نکرده ام که نازل شده اند،
آن زمان ها،ظرفیت خواسته ام...
تا به حال نشده که منتظر اتفاقی باشم و به خدا بگویم خدایا من این مدلش را نمیخواهم...
با بلاها که اینطور است برخوردم...
نیازهایم را هم جدیدا متوجهش شده ام!
برخی نیازها را که به اکتفای خود نمیتوانم برسم و سال ها تلاش لازم است و همتی جمعی...که امید است این سالها را یک شبه در دعایی، روزنه ی نوری، امیدی یا هدایتی طی کنیم...
بعضی نیازها هست که در قعر روزمرگی ها حل میشوند و اتفاقا گاهی انقدر برجسته میشوند که دیگر هیچ چیز را نمیشود در پسشان دید...
همین ها گاهی بزرگترین عاملند برای اینکه نفهمیم بین بنده و خدا،رابطه ای هست...
یک دسته از نیازها هم هستند که گاهی میخواهی شان و گاهی نمیخواهی...
مثل کربلا...
با این نیازها معمولا آنطور ساخته ام که تمنا کرده ام خدا،من این را میخواهم،اما اگر نخواستی بدهی،ظرفیت تحمل فقدانش را بده...
امشب،فهمیدم دسته ی دیگری هست،که تا به حال نبوده،و شاید بوده و در خاطرم نمانده...
که خدا میخواهد بدهد و تو فرار میکنی....
خدایا من نمیخواهم بدهی...توانش را ندارم...!
اما اگر قرار است بدهی...(که امیدوارم تنها یک امتحان باشد این تهدید) توانش را،ظرفش را،شهامتش را و حمایت بی دریغ خودت را فراوان و مکرر در کنارش بده...
خدا،من سعیم این است،راضی به رضایت باشم...
و همواره از خدایی تو راضیم...
و یقین دارم که تو بهترین خیرخواهی....
**
معذرت میخواهم که این نوشته کمی رویکرد شخصی داشت...من بعد سعی میکنم مفیدتر برای عموم بنویسم...وب دفترچه ی خاطرات نیست،دفترچه ی نوشتن خاطرات مفید برای عموم است:)
**
یلداتون مبارک
خیلی حرف ها میشه زد...
اما به اهل درد...
اما نه با واژه
خیلی چیزها اصلا گفتنی نیست
تو عمق نگاه ها دیده میشه
تو رفت و آمد ها فهمیده میشه
تو فکرها سنجیده میشه.....
1
یک شب،یه مهمون عزیزی داشتیم...
چهار نفر از اعضای یک خانواده ای که پدرشون جانباز موجی بود...
قبل از اینکه تشریف بیارند ما حساب کردیم که باید هوای این خانواده رو داشته باشیم...
مبادا مکدر بشن...
اینکه چطور بهتون بگم و اصلا میشه گفت یا نه رو نمی دونم،ترکش های عمیق جنگ رو میشد تو همه ی رفتار،شرایط و احوال این خانواده دید...
همشون...همشون انگار موجی بودن...
اهل درد میدانند...آن قسمت از روضه ی رقیه سوز دارد که ترسان،فرار می کند و...
اهل درد میدانند وقتی پدری خاطرش در جنگ بماند و بر سر بوی یک عطر،صدای بوق ماشین،صدای بهم خوردن در و یا هر چیز به ظاهر کوچک دیگری،فریاد سر دهد و خودش و خانواده اش را....
*
(خانواده ای دیگر)2
با خنده گفت: خوشا به حالتون که رفتید...
با خودم گفتم خدا را شکر،اهل دل اند انگار...گفتم بله...عالی بود...و مادرها،روایت از دیار عشق،کربلا را،شروع کردند...
مادر از دوقلوهای کوچک گفت از مادری که خسته و کلافه ایستاده زیر آفتاب،کودک شیرخواره اش را آرام میکرد...از دختری که به زحمت اذن پدر را گرفته بود به شرط سلامت خودش و حالا،تنها فرد کاروان بود که نه تاول زده بود و نه سرما خورده بود و نه خلاف جسم لاغرش،توان تمام کرده بود...
و میهمان مان با حیرت نگاه میکرد...و شاید اگر واقع بین باشم،با غرور! و شاید می گفت چه احمق هایی!
بیشتر که صحبت کردیم و حرف هایی را که میگفت،نشان میداد از آن دسته آدم هایی است که می گویند امام زمان هم آدم خوبی است...! از آن دسته آدم هایی که نمیدانند امام والاترین است و اولی ترین....از آن آدم هایی که وقتی رسول خدا فرمود وقت جهاد است گفتند تابستان است و هوا گرم،در زمستان گفتند هوا سرد و آذوقه ی خانواده اندک،گفتند زنان رومی دلنشین اند و اگر به جنگ رومیان بیایم،به حرام می افتم...
از آن آدم هایی که....
سلام بر شما
مرد امین و با وفای حجاز...
سلام بر شما و صلابت و ایستادگی و مقاومتتان بر راه حق...
سلام بر شما که همواره آراسته و معطر
و با مردم خوش اخلاق بودید و در برابر ظالمان همچون دژ محکم و نفوذ ناپذیر...
سلام،برترین پیامبر خدا...
محمد...صلی الله علیه و آله....
عرض ارادت دارم و تبریک سالروز ازدواجتان،با بانوی خوبی ها
همسر مقاوم و صبورتان که همه ی داشته هایش را صرف دین خدایی کرد و در خدمت هدایت...
مادر خیر کثیر و ریشه ی امامت...
سلام بر شما
بانوی مجاهد و عاقل و آگاه زمان
حضرت خدیجه ی کبری..سلام الله علیها
:)
ننوشتم
چون نمیخوام فکر کنن شیعه همیشه محزونه
روز عیده و روز شادی
اون هم ماه ربیع الاول
اما حقیقت واقعی اینه
شیعه
حالش بده که مولاش نیست...
و همه خوشی هاش جاییه که دل امامش راضیه
از مراسمات و مهمانی ها و انتخاب رشته اش و همه جا و همه چیز،
رضایت امامش مهمه چون جایی و کاری که رضایت او باشه،بوی خوش محبت و حضورش رو میده...
و دلگیرم...
خیلی دلگیر...
که روز بیعت با مولای امسال هم گذشت...
غروب جمعه هم گذشت...
اما...
هنوز انقدر شیعه نیستیم که بیاد و نصرت آماده ی ما،در خدمت امام منصور باشه...
میدونید که این آقا با همه فرق داره..اگه هر بلایی سر دیگران آوردن این آقا ذخیره ی خداست...
این آقا رو تا خدا از یاری محبانش مطمئن نشه،نمی فرسته...
دل نگرانم مولا.....
من که آماده نشدم هنوز، چون بوی حضورت رو تو زندگی ام هر لحظه و هر ثانیه نمی چشم،
اما ای کاااش
ای کاش که اونهایی که مایه ی فخر شما هستن و نه مایه ی سرافکندگی شما،روز به روز زیاد بشن و من و امثال من هم به زودی جزوشون بشیم...
که ما تحقق وعده ی الهی رو،نزدیک و قریب می بینیم...
* الهی،اشکو الیک فقد نبییّنا و غیبه ولیّنا... :(
برنامه ریخته بودیم از بیستم بریم...
چهارشنبه غروب...
اون یه دونه جای خالی ماشین،پر شد...
اما این زائر تنهای ما
خیلی طول کشید تا حاضر بشه برای سفر...
تا صبح پنجشنبه که پاسپورتشون بیاد آروم بودیم همه...تا پنجشنبه غروب که راهی شدیم...
تا جمعه صبح که رفتن دنبال ویزا...
دیگه خیلی دلتنگ شدم...
اقای من جمعه شدها...
اون روز کسی حالش خوب نبود...
زائر تنهامون اشک میریخت و التماس ارباب رو میکرد که بطلبن...
جمعه بود و تو خونه منتظر خبر بابا که ویزا چی میشه...
کلی مشکلات پیش اومد تا گروه پیدا بشه و...
و یکشنبه صبح شد نوبت آمدن ویزای زائرمون...
تقریبا داشتم دق میکردم...
یکشنبه؟!!!!
انگار یکی نهیب زد...فکر کردی کربلا رفتن راحته؟ میخواستی زودتر بری که کیف کنی...سیر بشی...؟
مگه ارباب میذاره؟ مگه سیرشدن داره این مسیر؟
اصلا فکر کردی دست خودته؟ که اراده کنی بری کربلا و بری؟ نه جانم! اگه اقا اذن نده حسرت به دل می مونی...
خیلی بد حالی بود...خیلی ها رفتن و ما که از همه زودتر میخواستیم بریم...
حتی فکر اینکه نکنه آقا نذاره بریم..
آقا من چطور برگردم شهرمون؟ چطور زائرای اربعینت و ببینم و نمیرم...
آقا جان مادرت.....
دق میکنم ردم کنی...
ردم نکن...
ردم نکن....