و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

بر سر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۶:۳۸ ق.ظ
«هو الباقی»
نیازهای حیاتی ما، در حکم روزی ما هستند... و خدا روزی رسونه، همیشه روزی می‌رسه... نیاز ما به محبت، به گفتگو، به بخشیده شدن، به آرامش، بله، منظور من بیشتر اینها بود تا غذا و لباس و غیره. که البته اونها هم روزیه.
ولی، حرفی که می‌خوام بگم اینه:  همیشه بروز و ظهور این روزی‌ها، اونجوری که ما می‌خوایم نیست! و قرار هم نیست که باشه! «و یرزقه من حیث لایحتسب» به نظر من که خیلی وقت‌ها، روزی ما، از جایی که فکر نمی‌کنیم میاد... مثلا گاهی ممکنه نیاز ما به محبت، از طرف مادرمون، پدرمون یا همسرمون به خوبی تامین نشه. 
ممکنه نیاز ما به آرامش، به معاشرت خوب، به هم صحبتی، از طرف نزدیکان‌مون انجام نشه. بعد ممکنه ما گاهی گیر کنیم تو این مساله که آی خدا این چه وضعیه، این چه خانواده ایه؟! چه زندگی‌ایه؟! و ... در حالی که، خبر نداریم اون رفیقی که بی مقدمه انقدر بهت توجه کرد، فلان همکارت که خیلی یهویی از رفتارت تعریف کرد و احساس خوبی بهت داد، یا اعتبار و آبرویی که خیلی زود در بین فلان جمع به دست آوردی و غیره، همه برای رفع همین نیاز حیاتی تو بوده، روزی تو بوده، از طرف خدا...
و خیر تو در اینه که نیازت از فلان طریق تامین بشه. خیرت اینه! گرچه پذیرشش سخته چون تا وقتی ریشه این رنجیدن در ما هست.
می‌دونین؟  آدم‌ها، کم و زیاد، با تمام بد و خوب‌شون، هر کدوم یه بخشی از روزی ما رو به ما می‌رسونن، یه روزی همسرم میشه منبع آرامش من، یه روز همون همسر آرامشم رو جریحه‌دار می‌کنه. یه روز مادر میشه هم‌صحبت من، یه روز همون مادر منو می‌رنجونه...
آدم‌ها، رفتنی‌ان! موندنی نیستن! هیچکدوم...
هیچکدوم...
هیچکدوم!
ماها تنها به دنیا اومدیم، تنها از دنیا میریم، تنهایی وارد قبر میشیم، تنهایی از قبر بیرون میایم و تنهایی، صحرای محشر، به حساب‌مون رسیدگی میشه. این واقعیت عالمه!
روزی ما، به همون اندازه که خدا می‌خواد به ما می‌رسه. می‌تونیم بیشتر و کمترش کنیم،اما قرار نیست لوس‌بازی دربیاریم، قرار نیست غر غر کنیم، قرار نیست طمع کنیم! 
بله، خدا گفته به مادرت احترام بذاری روزیت زیاد میشه. گفته دنبال کار و تلاش بری، نماز شب بخونی با همسرت سازگاری داشته باشی، روزیت زیاد میشه. اما بنده!  روزیت دست منه! انقدری درگیر کم و زیاد اون نشی که یادت بره اصل کار، ارتباط با منه!
بذارین ساده‌تر حرف بزنم... مثلا تو ازدواج خداوند فرموده اهل مودت و رحم باشید تا آرامشتون تضمین بشه. حالا الان حرفم اینه که بعضی چیزها هست توی زندگی، که با سلایق ما و حتی اعتقادات ما نمی‌خونه. اما وقتی با دقت بهش نگاه می‌کنی می‌بینی بخوای زیاد بهش بها بدی، اون آرامشه خدشه‌دار میشه. گرچه که اکثر وقتها ما این دقت رو نمی‌کنیم ولی میخوام بگم اگه کسی تو زندگیش اهل دقت باشه، که اصل و از فرع جدا کنه، با تمرین و تکرار زیاد این رفتار، متوجه میشه که بعضی چیزا تو زندگیش کمه، عیب نداره! سر خم می سلامت، شکند اگر سبویی!  تو اینهمه آرامش، نعمت، بهره رو نمی‌بینی، صاف اومدی دست گذاشتی روی کمبودها؟! خب چشمت تنگه، دنیات هم تنگ میشه، روزیت هم تنگ میشه... 
ولی اگه توجهت رو بردی به این سمت که ای بابا، خودِ عزیزم! اینها همه بازیه. رفتار آدم ‌ها بازیه، بیماری ‌ها بازیه، نعمت‌ها بازیه! همه چیز شوخیه! اصل کار نقشیه که داری بازی می‌کنی، اصل کار اون دوربینیه که داره ضبط می‌کنه. اگه این رو مدام یادآوری کردیم به خودمون، اونوقت هی به دیالوگ‌ها اعتراض نمی‌کنیم! هی به لباسی که تن‌مونه، جایگاهی که داریم و ... معترض نمیشیم. بلکه تلاش می‌کنیم هر جا که هستیم، بهترین نقش رو بازی کنیم. بهترین دختر روستا، یا بهترین دختر شهر، فرقی نداره! بهترینی که از توان و ظرفیت‌هامون برمیاد. خدا اینو میخواد! 
بله شاید من مثلا تو خانواده‌ای بزرگ شدم که یاد نگرفتم فلان رفتار درست رو بعد هی بشینم حسرت بخورم که وااای فلانی رو ببین، چقدررررر آدم صبوریه! من همش جوش میارم!  غصه نخور! تمرین کن! خودتو با کسی مقایسه نکن، چون خدا هم اینکار رو نمی‌کنه، خدا تو رو با توان وظرفیت‌های خودت فقط قیاس می‌کنه... اون چیزی که ما رو دچار غم، حسرت، رنجش، می‌کنه، مقایسه خودمون با دیگرانه. ولی اگه مدام دقت و توجه کردیم که همه چیز بازیه، کمتر می‌رنجیم، کمتر غصه الکی می‌خوریم، بزرگ میشیم، قوی میشیم، وسیع میشیم، شاااد میشیم، رها میشیم! بیشتر هم لذت می‌بریم و به اطرافیان مون هم این آرامش و رهایی رو هدیه میدیم.
#
بشینیم امروز، صاف و ساده و صمیمی، صادقانه، با خدا حرف بزنیم.... بنویسیم... و حتما بنویسیم...بگیم خدا من نیاز دارم به محبت، تو روزی محبتم رو بیشتر کن بگیم خدا من درگیر مرض حسادتم، من حسرت فلان چیز رو می‌خورم، بگیم بگیم، بنویسیم... رنج هامون رو درددلانه بگیم، نیازهامون رو متواضعانه بگیم، خواسته‌هامون رو بنویسیم، گناه هامون، رذالت هامون رو پیش خدا اعتراف کنیم، بدونیم کی هستیم، بدونیم چی میخوایم، تا شب قدرمون، شب قدر بشه!
یاعلی.
#
و أینَما أنبتک اللهُ أزهَرْ
هر کجا خدا تو رو کاشت، شکوفه بده، بدرخش.

به خانه برمیگردیم!

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۶:۵۸ ب.ظ
هر جوری بخوای حساب کنی، وبلاگی که چند ساله همنشین لحظه‌هات بوده و خوب و بد و رشد تو رو دیده، وطن محسوب میشه!
هیچ جایی هم، مثل خونه خود آدم نمیشه... اینجا برای من خونه است، مسکنه، منزله، مأوا است!
اومدم بگم برگشتم به خونه.
و این مدت دوری هم برکات خاص خودش رو داشت...
برگشتم و خیلی شوق دارم برای شروع دوباره زندگی وبلاگم
دیروز خیلی دنبال این بودم که با چه نوشته ای شروع کنم و چی بگم، بین متن‌هام کلی چرخیدم.

ولی الان اومدم خیلی ساده بگم، امشب، اولین شب قدره...
اون گوشه دعاهاتون، من و خانوادم هم یاد کنید لطفاً.

خیلی حسین زحمت ما را.....

چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۴۴ ب.ظ

کوثر، هم سن و سال خودم بود... خونه شون دور بود از مسیر اصلی، تازه به مسیر فرات هم که ما می‌رفتیم دور بود، برای همین مهموناشون کم بود.
انقدری شوق داشت، انقدری خوشحااال بود از اینکه ما رفتیم خونشون، که حد نداشت. چشم هاش برق میزد از شادی و همون بدو ورود، ما رو در آغوش کشید و به سبک عراقی ها چندبار ما رو بوسید.
شب دوم، شب آخر پیاده روی مون بود، مهمونای سیدم،اربعین اولی بودن، طی روز، از کنار فرات، رسیده بودیم به تابلوی «طریق الاسرا» ، خسته بودیم و پاهامون درد می‌کرد
اما تا تابلو رو دیدیم، بیچاره شدیم.... آه از غم حسین... آه از اون لحظه ای که زینب داغدار، بار مسئولیت یک عالمه خانم رنج کشیده، یک عالمه کودک ترسیده ی مجروح کتک خورده رو بر دوش کشید.... آااااه از ثانیه ای که تازیانه ها بالا رفت،
از اون تابلو به بعد،همه چیز، روضه بود
ما توی راهی بودیم که حضرت زینب و بچه ها.... بمیرم...
صوت «مای بارد زایر» تازیانه ای به جانمون بود‌
دست نوازشی که روی سر دخترک های سیاهپوش کشیده میشد، گویا توی صورت ما کوبیده می‌شد...
و حالا، رفتار گرم کوثر و محبتش به ما
فقط بخاطر اینکه زائر امام حسینیم، آه....
یه دل سیر نشستیم و برای اسرای کربلا باریدیم...
کوثر رفته بود شام بیاره، تو اتاق تنها بودیم، وقتی برگشت ما رو اونطوری دید، نگران شد! ترسید! فکر کرد کاری کرده که ما رنجیدیم
آه.... حسییییین 😭😭 وقتی براش توضیح دادیم که علت گریه هامون چیه
او هم کنار ما نشست...
دلها شکست...
دلهای ما، از دوتا کشور،دوتا ملیت، کنار هم، برای یک عزیز، گریست....
بعد گریه، تا خود صبح، با هم حرف زدیم.
کوثر مدام از ما پذیرایی میکرد و ما آب می‌شدیم...
چه داشتیم که در برابر آنهمه زحمت، تقدیمش کنیم؟
شاخه کوچک خرمایی که در راه برداشته بودیم به او دادیم. لهجه اش روستایی بود، خوب نمی‌فهمیدیم حرف همدیگر را... رفت و چند دقیقه بعد، با یک ظرف پر از خرما و یک پارچ بزرگ دوغ برگشت....
فکر کرده بود خرما میخواهیم...
خسته بودیم و سیر، اما مگر میشد چشم های پر انرژی و دل تنگ خادم حسین را رها کرد و خوابید؟
مگر نه آنکه اربعین، برای یادگیری زندگی امام زمانی است، برای وحدت قلبهای مومنان و زندگی شاد مومنانه است؟
با لبخند نشستیم، از چشم هایش خستگی می بارید اما لبخند عمیقی داشت و گفته بود خیلی خوشحالم که امشب میتونم باهاتون حرف بزنم.
با ذوق گفت: این دوغ، محصول گاوهای خودمان است.
خانه شان کوچک بود، دوتا اتاق و یک حیاط، مادرش مریض بود و نمیتوانست کاری کند. خواهرش ساکن شهری دیگر. خودش بود فقط. و یک خواهر کوچک.
با تعجب پرسیدیم: گاو دارید؟
گفت: دورتر،نزدیک طویریج، زمین زراعی داریم و چند گاو...
درمانده بودیم از اینهمه فعالیت، آن هم با عشق، با انرژی، بدون منت، پرسیدم کی میخوابی؟
گفت: شبها، یک ساعت.
چشم هایمان در آمد!
خودش گفت: بعد از خادمی زوار، وقتی می‌خوابند، نان درست میکنیم برای موکب، و صبح زود بعد نماز با پدرم و خواهرم میریم سر زمین، شیر میدوشیم، دوغ درست میکنیم، بعد میریم موکب. نزدیک غروب دوباره برمیگردیم که شام بذاریم. پدرم هم میره دنبال زائر.

دیگر هیچ دردی، هیچ رنجی، هیچ خستگی ای، حس نمی‌شد
هیچ چیز، هیچ حسی در وجودمان نمانده بود،الا عشق...
عشق حسین....

 

 

دلم میخواد این حرفها رو به همه برسونم

سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۱۳ ب.ظ

همه آدم ها، مجموعه ای صفات خوب و صفات منفی هستن. مجموعه ای از کارهای درست و کارهای اشتباه. با درصدهای متفاوت.

هیچ انسانی نیست که صد درصد مثبت باشه (بجز معصومین که همون ۱۴ تا بودن و تمام) و هیچ انسانی نیست که صد درصد منفی باشه.
همه اتفاقات دنیا هم، آمیخته از زشتی و زیبایی، از خوبی و بدی، از راستی و کجی است...

اگر قراره ما خلیفة الله باشیم، باید مثل خدا ببینیم، مثل خدا بسنجیم.... این «قضاوت نکنیم» که راه افتاد، جمله ی خوبی بود واقعا، گرچه معمولا ازش اراده ی شر شده...
اگر مادریم، اگر پدریم، اگر همسریم، اگر برادر بزرگتر و خواهریم، اگر رفیقیم، هر کس که هستیم و هر جا که هستیم
وقتی کسی خطا کرد، نگاه کنیم ببینیم خود ما چقدرررر در معرض خطا و اشتباهیم.
خدا کجا جلوی جمع ما رو خورد کرده و آبروی ما رو برده؟
کی خدا خطای دیروز ما رو بعد از پشیمونی، توی سر ما زده؟
کی شده بریم پیش خدا بگیم ببخش، خدا نبخشه یا هی ناز کنه هی ناز کنه هی سخت بگیره، انقدر سخت،که دیگه اصلا روت نشه هیچوقت بری بگی ببخشید!
انقدر سخت بگیره که حتی اشتباه که می‌کنی سرت رو بالا بگیری صاف تو چشم هاش نگاه کنی بگی همینه که هست!

شبیه اون بچه هایی که دائما مورد سرزنش قرار میگیرن، انقدر که دیگه هیچ تذکری هیچ نصیحتی هیچ نقدی رو نمیپذیرن و هر چی بگی میگن همینه که هست...

والله که ما حق نداریم،«کرامت» انسانی کسی رو زیر سوال ببریم!
به خداوندی خدا، ما در هر مقامی که هستیم،حق نداریم کسی رو سرزنش کنیم یا حرمتش رو بشکنیم یا بخاطر یک خطا، کلا زیر سوالش ببریم!

رابطه خانوادگی اهل بیت رو با هم نگاه کنید!
اصلا امام حسن و امام حسین نه که معصومن نه، حضرت علی و حضرت زهرا نه،
رابطه حضرت زینب رو با برادرزاده هاش،با برادرش، چقدرررر محبت، چقدررر احترام....
مگه اونها اشتباه نمی‌کردن؟!

ما که شیعه هستیم، با کدوم دلیل، کدوم اجازه، کدوم حرف خداپسند، به همدیگه توهین میکنیم یا بخاطر خطاهای سهوی، همدیگه رو سرزنش می‌کنیم؟!!


ای وااای از اینهمه اشتباه رفتاری، که هیچوقت هم بهشون توجهی نمیکنیم!
ای وای بر من،که خودم تازه دارم میفهمم چقدرررر از این خطاها کردم و حرمت مومن، که از کعبه بالاتره رو خدشه دار کردم!!
واای بر عاقبت من،اگه اصلاح نشم و حلالیت نخوام... وای بر عاقبت من که عملکردم اصلا شبیه اهل بیتی که دوستشون دارم،نشه....
وای بر من که گاه و بیگاه عامل لجبازی آدم ها، عامل گمراهی آدم ها و عامل گناه آدم ها شدم... بجای اینکه دستگیر باشم و همدل....
خدایا ممنونم که من رو با خطاهای بزرگم آشنا کردی... دستمو بگیر، میخوام درستشون کنم!

 

دلهم را می‌شناسید؟

يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۹، ۰۵:۳۱ ب.ظ

مختار را که دیده اید، بارها و بارها...

دلهم، همسر زهیر بن قین،

شوهرش را، از مرتبه یک مذهبی معمولی که سرش گرم تجارت حلال بوده و زندگی و خانواده اش، با عاقبتی نامعلوم،

تامقام مستشهدین بین یدیه بالا برد...

تا مقام کسانی که درود خداوند واهل بیت پیامبر، الی الابد نثار آنهاست.

 

اربعین داغ حرم را به دلم... می ماند؟

جمعه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۱۰ ب.ظ

«میاد خاطراتم جلو چشمام
من اون خستگی تو راه رو میخوام»

از اونجا که ما رو خدا بدون جشن عروسی دلش میخواست
از آنجا که خدا برای ما نخواست هزینه و خرج و مشکلات عروسی رو
از اونجا که شب قدر با التماس و تضرع بعد چندبار عقب افتادن عروسی مون فقط به خدا گفتیم تو را بخاطر امام زمانت، زندگی ساده ما را بدون گناه بدون گناه بدون گناه، برایمان شروع کن.
بدون غیبت، بدون دلخوری، بدون کدورت، بدون بی حیایی..
و خداوند، سادگی را برایمان خواست... یک عروسی ۱۸ نفره، به عشق مادرمان زهرا...
و دیشب، بعد دو ماه و اندی، ندیدن خانواده همسر، شب اول محرم حسین
دور هم جمع شده بودیم،
خواهرهای عزیزم که دلی لبریز از محبت داشتند و جراحت های بسیار از نبودن در شب عروسی تنها برادرشان، با نیت دیدن تازه عروس داماد خانواده، دور هم جمع شدند.
دیشب، شب اول محرم، به پیشنهاد خانواده، همانجا،
 روضه خانگی، محفلی صمیمی، دلهای نزدیک و اشک بر اباعبدالله، برگزار شد...
روضه، روضه، روضه...
ای به قربان اشک بر اباعبدالله. که شد برکت لحظه لحظه این زندگی.......
و چه لذتی از این بالاتر؟!
چه مراسمی از این زیباتر؟
*
دیشب، روضه خوان با تمام سوز ، آه جانکاه درونمان را فریاد کرد، « آقا من اون خستگی اربعین رو میخوام... بعد سه روز پیاده اومدن، تشنه و خسته و گرسنه، برسم به دیدنت...به گنبدت... به شش گوشه ات...»
آه حسین....

 

خودتو ازم نگیر...

جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۳۴ ب.ظ

همه چیز از اونجا شروع شد که مادرم و برادرم تصمیم گرفتن برن کربلا...

مرداد ۹۴ بود
تازه کنکور داده بودم و نمی‌دونم چرا منو توی محاسباتشون برای این سفر، راه ندادن. فقط میدونم که دلم شکست...
دلم شکست و از ته ته دلم به امام حسین گفتم: آخ! چقدر کربلا می خوام!
دلم شکست و چند روز بعد،
یه آدمی که تازگی ها باهاش دوست شده بودم، یه فیلم بیست دقیقه ای روبروی حرم ارباب، بین الحرمین، برام فرستاد!
کاروان شون، یه گروه تقریبا ده نفره، روبروی حرم حسین، با یه حال زار عاشقانه ای، دم همیشگی هیئت شون رو میخوندن:
نوحه خون گفت: فکر می‌کردی یه روز همگی باهم تو بین الحرمین اینو بخونیم؟
«آرزوم حرم حرم حرم حرم، روبروم حرم حرم حرم....»
دوربین از جمعیت عاشق، به سمت گنبدش چرخید
و من....مثل زائرهای اون کاروان،
زار زار،
گریه کردم....
بارها
و بارها...
فیلم رو دیدم و دلم رفت...
منی که کربلا ندیده بودم، با اون فیلم، یاد اون هیئتی افتادم که پارسال محرم، پرچم گنبد حضرت عباس رو آوردن و دلها رو بردن و بیچاره مون کردن از عشق...
دلم شکست و همینطور شکسته موند... بی قرار... ولی فقط دل بود که می‌خواست بره زیارت امام حسین... هیچ فکر دیگه ای نداشتم.
تا رسید به روزهای دانشجویی.
یه دختر تازه دانشجو شده ی از همه بی خبر، میره اردوی ویژه ی ورودی ها
و مرضیه، دختر باحجابی که مسئول اردو بود انگار، ولی مثل یه رفیق قدیمی صمیمی با من رفتار می کرد...
اون روز توی نمازخونه که همه جمع بودیم تا فیلم ببینیم، اومد جلو و گفت، یه خبر دارم ولی قبلش، یه کلیپی میذارم.
از تمام اون کلیپ کوتاه، فقط این تصویر توی ذهنمه، که یه دختر کوچولو، چندتا پرتقال به زور توی دستاش جا داده و تو یه خیابون ایستاده و به همه تعارف می‌کنه.
اون اولین تصویری بود که من از اربعین دیدم.
مرضیه اومد و گفت: می‌خوایم برای کربلا، ثبت نام کنیم...
مات و مبهوت شدم!
مات و مبهوت...
می‌دونستم کسی منو راه نمیده، می‌دونستم که هیچکس راضی نیست ولی بدون اختیار و از سر عشق، فقط گفتم بذار بپرسم چه شرایطی داره.
تاریخ رفتنش، هزینه اش، پاسپورت نداشتنم، اجازه خانوادم، هیچی! من هیچی از شرایطو نداشتم،
 بجز شوق...
رفتم توی سایت و ثبت نام کردم، شااااید اسمم در بیاد.
و دیگه هیچی به هیچکی نگفتم.
دو هفته بعد، یادم افتاد راستی! یه ثبت نام کربلایی بود! چی شد؟
به مرضیه پیام دادم. مطمئن بودم که من توی قرعه کشی ها هیچ شانسی نداشته و ندارم.
که مرضیه پیام داد: خوشا سعادت، اسمت در اومده.
یادمه پشت گوشی، دستم سر شد و مغزم ایستاد. یادمه خشک شده بود بدنم و نمیتونستم هیچی بگم!
مادرم گفت چی شده؟!
گوشیو دادم به برادرم که اون هم با تعجب منو نگاه می کرد.
پیامو خوند...
کم کم، ذهنم یاری کرد و قفل زبونم وا شد و گفتم: من کربلا ثبت نام کرده بودم!  با خودم گفتم الان میگن: بی اجازه؟!
ولی نه! امامی که منو دعوت کرده بود، همه چیز رو خودش..... مادرم دستاشو بالا برد و اشک شوق توی چشم هاش دوید. داداشم گفت: کی؟ کجا؟!
گفتم اربعین!
اولین چیزی که تو ذهنم بود این بود: کی جرئت داره به بابا بگه؟!
مادرم خودش وساطت کرد. به بابا گفت. بابای سرسخت من، با دو سه تا جمله سر ده دقیقه راضی شد!!! اصلا چی شد که مامان اون حرفها رو زد؟ چی شد که اینهمه راحت همه چیز پیش رفت؟
هیچ چی جز اراده امام حسین، نمیتونست پشت این قصه باشه!
سه روز تا پایان ثبت نام مونده بود و پاسپورت نداشتم!
با استرس زیاااد رفتیم اداره گذرنامه. و درست، آخرین روز ثبت نام، پاسپورت من رسید! سه روزه!
تاسوعای اون سال، دیگه میدونستم که قراره کربلایی شم.
ولی تا نرسیدم و ندیدم گنبد طلایی و پرچم سرخشو،
باورم نشد...
باورم نشد که گریه های اون شبهای بی امید
تا خدا رسید...
و من، بدون اینکه از دلم،با احدی حرف بزنم، اومدم...
اومدم و دیدمش و بهترین سفر تنهایی عمرم رو با حسین(ع)، رفتم...

از اون روزهای شیرین، بهترین خاطره های من، به یادم مونده...
از اون روزها، بهترین یافته های زندگی من، به من رسیده...
و من،

همون روزها بود قصد کردم مثل اون دوستم، مثل مرضیه، انقدر از حسین بگم، تا همه دل ها بشکنه

تا یه روزی که خیلی تنها شدین، یه روزی که هیچکی حرفتون رو نشنید، به امام بگین... بگین منم میخوام..

**

بابا حسین....
می میرم من اگه امسال، راهم ندین...
نمی‌دونم، شاید اصلا زیارت، روزیم نباشه اما، می میرم. می میرم اگه بعد پنج سال زائر اربعین شدن، جا بمونم. نمیگم حتما زیارت، ولی آقا، یه جوری بهم بفهمون که امسال هم، زائرت میشم...
برسون منو به کربلات...حسین جان....
تو که ثابت کردی، فقط اراده کافیه، برای اینکه کنارت باشیم
نه هیچ چیز دیگه ای...
ما رو جا نذار...
بذار بازم بیایم...

 

 

دعوتنامه _ مطلب رمز دارد.

جمعه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۸:۳۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • .. مَروه ..

وقتی همه هستند، اما او که باید نیست

پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۷:۴۱ ب.ظ

وقتی کسی گم ‌گشته ‌ای را در سفر دارد
دائم دلش با بی ‌قراری دردسر دارد

 

مشغول هر کاری که باشد باز ممکن نیست
یک لحظه از چشم ‌انتظاری دست بردارد

 

ناخوش که باشی بدتر از هر درد , حیرانی ‌ست
وقتی نمی‌ دانی چه دارویی اثر دارد !

 

از دست عالم خسته ‌ام , مثل یتیمی که
تنهاست ؛ در حالی که می‌ داند پدر دارد

 

وقتی همه هستند ؛ اما او که باید , نیست
در باغ باشی یا قفس ؛ فرقی مگر دارد ؟!

 

آه ای مسیحا , کی می ‌آیی , بی تو این دنیا
وضعی شبیه حال و روز محتضر دارد

 

از رقّه تا کشمیر , از بغداد تا پاریس …
عالم مگر شکلی از این آماده تر دارد ؟

 

این درد دل ها هم همه از روی دلتنگی ‌ست ؛
ما بی خبر هستیم , … او از ما خبر دارد

 

این طور می‌ خواهیم او را و خدا را شکر
لیلای ما مجنون‌ تر از ما آن ‌قَدَر دارد …

*

 

روز میلاد امام زمانمون، به همه مبارک....

توی این روزهای قرنطینه که الحق فرصتهای ناب خودشناسی و خودسازی و خلوت با خودمون و خدا پدید آورد،  تلخ تر از همه فراق ها و تعطیلی ها، غریبانه گذشتن اعیاد و عزاداری های آل الله بود...

اما یه غریبانه ی درس آموز....

یه غریبانه ی سازنده....

 

مطلع حسین(ع) و مقصد، نراه قریبا.....

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۴۶ ق.ظ

یه توفیق اجباری بود، یه نرمش قهرمانانه، اینکه محکم تصمیم گرفتم دیگه اینجا ننویسم
و این رو با تمام قلبم پذیرفتم
که وظیفه جدید زندگی برای من اینه...
وقتی همسرم با دلیل بهم گفت که دیگه دوست نداره تو فضای عمومی نوشته های شخصیم رو بنویسم، وقتی دیدم که چقدر این مساله داره آزارش میده، به خودم حرام کردم که بخوام کاری کنم، مهم ترین بنیان اسلام، متزلزل بشه... «خانواده»
من اعتقاد دارم که ازدواج، تو رو محدود نمی‌کنه،بلکه خدا تو یه قالب جدید، مدیریت زندگی تو رو برعهده می‌گیره،
ازدواج، تو رو بزرگت می‌کنه، بزرگتر از خودت...بزرگ به اندازه جامعه، که خانواده، مهمترین عضو جامعه است، ریشه جامعه است...
وقتی خدا بهم میگه به همسرت چشم بگو، ازش نمی پرسم چرا، چون منطقی بودن حرف هاش بهم ثابت شده.
وقتی که بارها و بارها تصمیم می‌گیرم ننویسم اما نمی‌تونم؛
خدا این حرف ها رو توی دهان همسرم میگذاره برای رشد من... برای استقلال من...
به خودم میگم پس استعدادم چی؟ خدا خودش زبون گویا و روان به من داده برای حرف زدن
اما بعد اندکی، می‌بینم قبل اینکه تکلیف «گذشتن از وبلاگ» رو بهم بده، بستر زبون بازی هام رو تو دنیای حقیقی بهم داده، فقط نمی بینم شون...
به خودم میگم ابالفضل العباس رو می شناسی؟ یه جنگاور شجاع و قدرتمند که استعداد کشتن خیل دشمن رو داشت
اما باید صبر میکرد... چون کار عباس فقط این نبود...
خودم رو دست بالا می‌گیرم، میگم تو اینجا به ولی زندگیت (که کوچکترین نمونه اش همسرته)، چشم بگو و ابالفضل العباس شو برای زندگیت، برای امام زمانت...
به خودم میگم تو کارهای بزرگتری داری
وبلاگ یه روزی بهترین کار تو بود
یه روزی هم شد یه کار خوب
و حالا دیگه شاید فقط بشه درجا زدن....
به خودم میگم، خدا همه بنده هاش رو عالی می‌خواد، بیا و تو هم برا خودت کم نخواه...
خلاصه من با همه قلبم، تصمیمی رو گرفتم که شاید هیچوقت فکرش رو نمی‌کردم
و شاید تنها راه خدا برای دل کندن من از این مدل نویسندگی، امر کردن بود... با همین صراحت...
باز هم خدا بهترین تصمیم رو برای من گرفت
من به این دل کندنه نیاز دارم، خیلی هم نیاز دارم...
*
یه کسی توی دلم می پرسه، چطوری کسی که هر روز یه چیز رو سوژه نوشتن می‌کنه ننویسه؟ بهش میگم بنویس، اما بذار فرصتی شه برای اینکه بدون به رخ کشیدن، بدون دخیل کردن دیگران، با خودت روراست بشی، محکم بشی، بیا روراست حرف بزنیم، خلوت کنیم... بذار درونی بشه این حرف ها...
*
کربلا، برای عاقبت به خیری همه دعا کردم و برای قوی شدن روح هامون...
لطفاً شما هم، برای ما دعا کنید...

درباره اوضاع کشور هم، فقط این رو می‌دونم که باید متخصص بشیم، باید هر کدوم مون انقدر قوی و توانمند بشیم (روحی، فکری و حتی اقتصادی) که در دولت حضرت حجت، بتونیم باری رو برداریم، بتونیم کاره ای بشیم... نیروی انقلابی و آماده به خدمت برای حضرت لازمه... نه منتقدان کارنابلد‌.... باید برای هر عیبی که در جامعه هست، ایده ای داشته باشیم....