خورشید
دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۳۵ ب.ظ
همه خاموش اند و من بیدار،چشم در چشم پنجره ها،
شعر می بافم از آرزوهایم...
پنجره ها را می گشایم،
و بوی خیس باد را،که از لابلای برگهای رقصان بید،
بر گونه هایم می نشیند،استشمام می کنم،
و جان می گیرم از تازگی آن...
ذهن را رها می کنم و واژه ها را،
می سپارم به دستان باد،
می روند،
و می گذرند از شاخه های یاس،
می روند تا آسمان ها،
و از خورشید خبر می گیرند...
*
غوغایی شده در آسمان،
هیچکس نمی داند او کجاست،
واژه ها حیران اند،
زمزمه ی باد،
می پیچد در گوش خواب زده ها،
و برگها،
می لرزند از سرما...
همه جا تیره است،
اما این بار،
سکوت حاکم نیست،
همه در تاب و تب اند،
آسمان،
یک صدا فریادی می شود در دلِ ابر
می غرّد،
می بارد،
و می خروشد،
تا آنجا که خورشید،
بتابد بر قلبِ آسمانِ شهر..........
22.دی.93
- ۹۳/۱۰/۲۹
شعر بسیار دلنشین و پر احساسی خواندم...احسنت