و اما ارشد...
می خواستم نرم دانشگاه
ولی دلم نیومد
غیبت هام هم که پر شده...
سر کلاس دیدم نمیتونم بشینم
دوستام گفتن به استاد بگو و برو دراز بکش نمازخونه
همون استادی که یه خانم جوونه
همون استاد دلسوزی که سخت گیره و عمیقا دوستش دارم
گفتم استاد میشه برم؟
استاد انگار خیلی وقته منتظرمه برم مثل گذشته دفترش، سوال بپرسم، حرف بزنم، پرانرژی باشم، گفت: چِته؟
فهمیدم که منظورش الانم نیست...
سکوت کردم...سرم و انداختم پایین
استاد گفت: چند وقته حواسم بهت هست... کجایی؟
حیفه ها
حیف جوونی ات
حیف استعدادت
حیف اینهمه انگیزه ات...
راستش
بغضم گرفت
بغضم گرفت
و الان توی نمازخونه
دارم به خودم میگم
اگه من با اینهمه انگیزه و استعداد سرشارم
با اینهمه علاقه که منو تا اینجا کشونده،
ارشد نخونم
و ادامه ندم
و از این دانش دوست داشتنی رزق حلال کسب نکنم و شغل های خوب رو نگیرم
کی جای منو می گیره؟
همین ها که انقدر بی میلن؟ همین ها که عربی رو فقط یه زبان میدونن نه یه ارق دینی، نه یه ابزار فوق العاده...
حیففف نیست؟
:(
*
من بلند میشم
می دونم
من خیلی توانمندم
من از این سخت ترهاش رو سپری کردم
من نمیذااارم که بی برنامگی نابودم کنه.
من درس خوندن برای ارشد رو می چپونم توی روزمره هام(اگر خدا بخواد)
سخته
همت میخواد
ولی اگهه تصمیم قطعی ام رو بگیرم،
پاش می مونم...
تو همه ی شب ها و روزهای سخت...
- ۹۷/۰۹/۱۳