و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

کنار پل منتظرت ایستاده ام....

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ

نویسنده این مطلب،مخاطب خوبم،خانوم ریحانه است..

(از نظرم خیلی زیباست که از دل نگاه های دیگران به زندگی نگاه تازه ای کنیم...حالا امروز این وب،قراره شاهد روایتی باشه از قلمی غیر از قلم من حقیر...شکرخدا...)


******

بسم رب الشهدا و الصدیقین
برای اینکه لطف خدا و رحمتش شامل حالمون بشه باید اخلاص داشته باشیم

اینقدر پاک باشیم که خدا کلا از ما راضی باشه

قدم برمیداریم برای رضای خدا،قلم بر میداریم برای رضای خدا،حرف میزنیم برای رضای خدا ،شعار میدیم برای رضای خدا،می جنگیم برای رضای خدا...

(شهید محمدابراهیم همت)

**

تا الان که به این مرحله رسیدم(از نظر تحصیلی میگم)جوری بوده که درسام و نگه داشتم تا شب امتحان ،وشب امتحان به زور قهوه های غلیظ و چای و کاکائو و شب زنده داری ها خوندم و رفتم سرجلسه و چون نتیجه خوبی هم گرفتم این روند ادامه دار شده
درسای دوره دبیرستان و هم اگه قرار نبود کنکور بدیم فکر کنم با این نحوه خوندن فقط شاید تا الان دیگه اسم کتابارو یادم مونده بود.

این روند ادامه داشت تا زمان کنکور ،کنکور و خوب خوندم و تازه فهمیدم این کتاب ها چی دارن میگن و چقدر مطالب قشنگن،قبل از رفتن به دانشگاه  پیش خودم میگفتم درسای دانشگاه و هم همینجوری میخونم با دقت و مفهومی.

اما ورود به دانشگاه همانا و تکرار روند ناقص فقط شب امتحان درس خوندن همانا

آخر هر ترم موقع امتحانا از شدت خستگی و فشار وارد شده میگفتم از ترم بعد دیگه از همون اول میخونم.
گذشت و گذشت تا این ترم،که یکی از سنگین ترین ترم های این دوره هست

از اول مهر گفتم خوب میخونم،برنامه میریختم ولی برنامه های روزانه بودن که بدون عمل خط میخوردن

میخواستم بخونم کتاب و هم باز میکردم ولی ۱ساعت مینشستم پای کتاب صفحه اول نهایت رد میشد و میرسید صفحه دوم.


چندروز این طور گذشت و باز روزا رو بدون درس خوندن سپری کردن شروع شد.

اما این بار فرق داشت نمیگفتم طوری نیست شب امتحان میخونمش

یه چیزی از درون آزارم میداد

هر بار که تلفنی با پدر و مادرم حرف میزدم و دلتنگیاشون و میشنیدم،یاد زحمت ها و تلاش هاشون میفتادم

توی دلم آشوب میشد.
با خودم گفتم به خاطر زحمات پدر و مادرم و هزینه ای که دولت برام کرده خوب میخونم،اما فایده نداشت انگار تا اجبار امتحان نبود کارم پیش نمیرفت.
هر روز قصد میکردم اما نمی شد یه جای کار می لنگید.
یکی از روزها سر کلاس اخلاق بودیم استادمون گفت دانشجوی مومن باید دو تا بال داشته باشه تا بتونه باهاش به خدا برسه یکی بال ایمان یکی هم بال علم،بدون هر کدوم از اینا پرواز ممکن نیست،اگه واجباتت و انجام می دی و کنارشم مستحبات ولی به تقویت علمت نمیرسی داری اشتباه میری ها حواست باشه.
فکرای خودم از یه طرف و حرفای استادم هم از طرف دیگه توی ذهنم رژه میرفتن اما بازم پای عمل که میشد گیر بودم.

یه روز ساعت ۳:۳۰ عصر بعد از کلاس خسته برگشتم اتاق،طبق روال هرروز سریع لباسام و عوض کردم و رفتم توی تختم که بخوابم
گوشی و برداشتم داشتم پیام های تلگرامم و چک میکردم توی یکی از کانال ها یه عکس بود با کلی نوشته که ریز هم بودن،خیلی خوابم میومد اما بزرگش کردم ببینم چی نوشته.

«شاگرد اول دانشگاه تورنتو که مجری ۲۴۰۰ پروژه جنگی شد.»

میخوندم و اشک میریختم،خدایا ،خدای من ،من کجا و این ها کجا؟

این منم که تو دعاهام میگم اللهم الرزقنا شهادت...

به آخرای متن که نزدیک شدم گفتم از این به بعد خوب درس میخونم،نه به خاطر نمره و مدرک و پاسی و حتی نه فقط به خاطر پدر و مادرم

به خاطر خدا میخونم و به این امید که یه روز بتونم با علمم واقعا خدمت کنم.

خیلی خسته بودم اما حس کردم پر شدم از انرژی ،اشکام و پاک کردم و کتابم و برداشتم و رفتم سالن مطالعه

این بار دیگه صفحه های کتاب قفل نبودن تندتند برگ میخوردن و متنشون های لایت میشد و کنارشون خلاصه نویسی

چه لذتی داشت این درس خوندن

دوستایی که پای ثابت سالن مطالعه بودن تا میدیدنم با چشم گرد میگفتن خودتی؟ تو کجا و این جا کجا؟از این ورا؟میگفتی گاوی گوسفندی بکشیم؟ نکنه استاد امتحان میان ترم مشخص کرده و ما نفهمیدیم...هر کدوم شوخی میکردن و میرفتن که یه خوندنشون برسن:)

______________

پ ن۱: دوست خوب نعمته،الحمدالله دوست خوب زیاد دارم ولی الحق توی رفاقت شهدا چیز دیگری هستند

هر جا و هر دوره از زندگیت که باشی بازم نیاز یه شهید داری که دستت و بگیره و راهت ببره

اصلا هرشهیدی یه تخصصی داره،هر جا دیدی داره کارت میلنگه برو دنبال شهید متخصصش.

*
پ ن۲: این روزها دارم فکر میکنم هر کسی توی این دنیا برای یه هدف و کار مشخصی اومده،خدا بهمون فرصت داده تا اون کار و انجام بدیم و برگردیم پیش خودش شاید هر چی زودتر انجام بدیم زودترم بریم پیش خودش

اگه هم طولش بدیم خدا فرصت میده ،انقدر فرصت میده تا کارمون و انجام بدیم اما اگه انجام ندادیم و فرصت تمام شد باید برگردیم ولی با دست خالی نه با شهادت...

**

پ ن۳:وقتی میخواستم مطلب و بنویسم سرچ کردم یه هکس از شهید پیدا کنم وقتی اومدم ذخیرش کنم نفهمیدم دستم روی کدوم گزینه خورد و یه نوشته اومد روی گوشیم تا اومدم ببینمش رفت،بعد که برگشتم به صفحه اصلی گوشی دیدم عکس شهید شده پشت زمینه گوشیم.

(شک نکن که شهید حواسش بهت هست)

***

پ ن۴:اگه خدایی نکرده شما هم از اون دسته آدمایی هستید که بهتون میگن دقیقه نودی یا وقت اضافه ای،برای اینکه شب امتحان و جواب بگیری حداقل سر کلاس و خوب گوش کن:)

****

پ ن۵: بابت طولانی بودن مطلب حلال کنید ،ولی اگه سودی براتون داشت یه فاتحه برای شهید همت عزیز و دوست جدیدم شهید حسن آقاسی بخونیدلطفا:)

یا علی و التماس دعا











  • .. مَروه ..

نظرات  (۲)

  • ... یک بسیجی ...
  • امام زمان (عج) فرموده اند:

    ما در رسیدگی و سرپرستی شما کوتاهی نکرده و یاد شما را از خاطر نبرده ایم که اگر جز این بود، دشواری‌ها و مصیبت‌ها بر شما فرود می‌آمد و دشمنان، شما را ریشه کن می‌نمودند. (بحارالأنوار، ج53، ص175، ح7)


    التماس دعا
    چه خوبه رفاقت با شهدا :)
    پاسخ:
    سلام بانو
    بله
    خییلی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">