شعبان هم داره میره،ما کجای کاریم؟
تو این مدت نبود خانواده خیر و برکت هایی برام داشت...یکی اینکه باعث شد بیشتر به خلوت باطنی و تفکر برسم...
این مدت رو سعی کردم دقت کنم به خودم که چه مدل آدمی ام...و خب شرایط هم مهیا بود چون داشتم در بستر یک خانواده ی دیگه با یک ساختار دیگه و با یک فرهنگ و سبک زندگی دیگه ای زندگی می کردم...
تا حدودی فهمیدم کجای کارم...
عیوب خودم چیه،ویژگی های خانوادگیم چیه...
و از بزرگترین دستاوردهام این بود که فهمیدم دو نقطه ضعف اساسیم چیه...
آخه استاد حوزه میگفت نگاه خودتون کنید...هر آدمی یه سری نقاط ضعف داره که اگه رو اونها کار کنه خیلی بیشتر از چیزای دیگه میتونن رشدش بدن...
مثلا یه کسی عادت کرده به دروغ گفتن و اصلا انقدر براش طبیعی شده که گاهی یادش میره داره دروغ میگه و باید جلوش رو بگیره...
یا چرا راه دور بریم؟
یه آدمی مثل من،که زمین تا آسمون فرق داره روحیاتش با پدرش،چند روزه داره تحت آماج شدید نصیحت های خدا قرار می گیره...
یعنی از چپ و راست داره خدا بهم میگه که وظیفه تو همینه...الکی دور نزن سراغ کاری که خودت میخوای....
سنگ رمی تو اینه...
بعد من دیگه اصلا روم نمیشه سرمو بیارم بالا خدا رو نگاه کنم،چون تا میارم بالا میگه لا تقل لهما اف
تا میارم بالا میگه بساز با پدرت
تا اینور رو نگاه میکنم میگه اون پدره....بااید بشکنی بخاطرش..
بعد من هر چی غر میزنم میگم ئه خدا نمیشه که همش من کوتاه بیام...میگه خب مگه هی نمیای پیش من که خدا من زود مغرور میشم؟
خب بنده ی من،یه چیزی برات گذاشتم که اصلا بهت مهلت نده غرور بگیرتت،تا فکر کنی کسی هستی مجبور بشی بشکنی...مجبور بشی بگی عیب نداره،بخاطر اینه که خودم رشد کنم....
بعد می بینم صدجور کار میکنم ها،اما باز این احترام به پدره که درست نمیشه نمازام نماز نیست،حالم خدایی نیست...اصلا هیچی سرجاش نیست...
خب خدا میگه تو من رو اونجور که من میخوام و از راهی که خودم میگم باید اطاعت کنی نه اون مدلی که خودت دوست داری...کارهای دیگه رو به میل خودت انجام میدی اونی که من میخوام رو باید انجام بدی...بقیه اش که خالص نیست...
اگه راست میگی مومنی اونی که دلت نمی خواد و برات سخته باید انجام بدی..
*
راست میگه خدا...منطقیه...
باید بهش قول بدم از همین فردا که از کربلا میان،دیگه اونی نباشم که بودم...
اونوقت خودش حامی من میشه...
***
می گفت ماها مثل کوزه ایم که توش آب ریختن و ته ظرف هم گله،تا وقتی که فضا خوبه و آرومه ما صافیم و زلال اما وقتی که چوب ابتلا میاد و این ظرف رو هم می زنه اونوقته که معلوم میشه چقدر گل آلودیم...
میگم: خوب گِل هام رو دارم می بینم... خداروشکر... ای کاش که همیشه می دیدم...ای کاش که زودتر بجای اینکه دیگران رو وارسی کنم خودم رو هم زده بودم که می فهمیدم چقدر زشت و بد و گل آلودم و چقدر کار دارم که نمیرسم به دیگران فکر کنم...
خلاصه که باید رفت این مسیر رو...
هر چقدر که آماده نباشیم یا بترسیم یا حالش رو نداشته باشیم،زمان برای ما نمی ایسته...
زمان نمی ایسته پس ما هم اگر می خوایم که به صاحب زمان برسیم،نباید بایستیم...که ما سوار بر زمان باشیم نه که زمان بتونه ما رو بیچاره و وامانده کنه...
این مسیر رو باید طی کرد...از همین حالا....
فکر کن،کجای کاری....
کجای کاری مومن..؟
*
اللّهم اِن لَم تَکُن غفرتَ لنا فی ما مَضی مِن شَعبان فَاغفِر لنا فیما بَقِیَ مِنهُ 1
خدا اگه تا این لحظات شعبان ما رو نبخشیدی...تو این لحظاتی که مونده، ما رو مورد آمرزشت قرار بده
خـــدا...
*
خدا کنه که ماه رمضانمون شروع خوب و پایان پربرکتی داشته باشه برای همتون...
التماس دعا
1 ذکری که توصیه امام رضاست آخرای شعبان زیاد بگیم.
بعدا نوشت:
راستی!
پس از دوسال توفیق شد چندروز پیش که شعری بسراییم موزون!
بگذرد این طوفان امتحانات میگذارم برایتان،با قدری ویرایش که نیکویش کرده باشم...