روبروی حضرت ابوتراب...
ادامه ی روبروی شهر علم
***
باز آمدم به جای اولم،
کنار آب
روبروی حضرت ابوتراب
تکیه می دهم به سنگهای سرد
ناله می کنم..
ناله می کنم و رفتن و عبور مردمان،
جملگی نبود آنکه باید از نبودنش سرود را
جلوه می کنند...
بودن امام را،
مثل هیـــچوقت
لمس می کنم..
روبروی حضرت ابوتراب
خاک می شوم و ناله می کنم..
من بدون تو کجا روم؟
حضرت پدر..
من به جز تو از تو
ضجه می زدم..
این منتقم...
مادری به سوی من شتافت
دست بر سرم نهاد
من کنار او و او کنار من
من به یاد او و او به یاد من
من برای اشک های او و او...
ضجه می زدم...
در مقابل پدر،
یاد کوچه ها و یاد دردها
یاد غربت امام لافتی
یاد صلح مجتبی
ضجه می زدم...
«یا حسن»
یاد کوچه ی پر از جفا
یاد جمله ی سیاستِ ز دین جدا،
یارهای مجتبی.....
ضجه می زدم و او،
رفته بود...
رفته بود و درد را،
از دلم زدوده بود...ضجه می زدم خدا!
این منتقم؟؟
----------------------------------------------------------
گفته بودم بیدارم از روزهایی که روضه ها میخواندند و دوستانم جان می دادند از اشک،اما من، نظاره گر بودم..نظاره ی حسیــن...
گفته بودم مادری آمد و یاد حسنش...
در تمام این سفر
هیچ کجا
اشک نبارید
مگر با یاد کوچه ها...
من حسنی ام مادرجان...
من حسنی ام..
- ۹۴/۱۰/۱۵