مشهدالرضا---4
سه شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۱ ب.ظ
چقَدَر حسرت خادمی زائرات رو خوردم آقا...
چی میشد مشهدی باشم...؟
---
حتی یک شب جمعه نشد تو حرمش باشیم..
شب آخر...
روبروی گنبدش،
صحن انقلاب...
خیلی شکسته بود پر و بالم..
طاقت رفتن نبود...
طاقت اینکه برم،
و نتونسته باشم از امامی به این بزرگی و رئوفی، حاجتهامو بگیرم..
ترسیدم برم و دیگه یادم بره آقا مهربونه...
دیگه یادم بره قلبم متعلق به کیه..
نمیتونستم برم...
قبل رفتن،به خودم گفته بودم،توی صحن انقلابش انقدر زار میزنم تا بگن باشه،تو هم قبولی و میتونی تو انقلاب مهدی فاطمه کاره ای بشی...
نمیتونستم برم...
هنوز دردامو نگفته بودم...هنوزم مقابل چشمان بابا...
هنوزم سرم پایین بود....
ترسیدم اگه برم،بهم بگن خودت مقصری که خوب گدایی نبودی..
چقدر سخت گذشت اون شب..
وقتی گفتند بریم،تازه انگار که از عمق خودم بیرون بیام،صدای روضه خونی رو شنیدم که نمیدونم کجا بود و صداش از کدوم طرف می اومد...
روضه ی فاطمه(س) میخوند.....
آخ...
نمیتونستم برم..
گفتم صبرکنیم روضه تموم شه..
همه منقلب بودن..
همه دلتنگ بودن..
همه طوری بودن که روضه خون،بعد روضه گفت:
اللهم الرزقنا زیاره مهدی....
و یه صوتِ آشنا....
چه شبی بود اون شب...
به وحی الهی به قرآن جاری
به تورات موسی و انجیل عیسی
بسی پادشاهی کنم در گدایی
چو باشم گدای گدایان زهرا
چه شبها که زهرا دعا کرده تا ما
همه شیعه گردییم و بی تاب مولا
غلامی این خانواده دلیل و مراد خدا بوده از خلقت ما
..
که دنیا به خسران عقبی نیرزد
به دوری ز اولاد زهرا نیرزد...
..
بگو چند جمعه گذشتی ز خوابت
چه اندازه در ندبه ها زاری،آری
به شانه کشیدی غم سینه اش را
و یا چون بقیه تو سربار یاری
...
به گریه شبی را سحر کردی یا نه
چه مقدار بی تاب و بیمار یاری
دل آشفته بودن دلیل کمی نیست
اگر بی قراری بدان یارِ یاری....
و پایان این بی قراری،بهشـــت است...
چی میشد مشهدی باشم...؟
---
حتی یک شب جمعه نشد تو حرمش باشیم..
شب آخر...
روبروی گنبدش،
صحن انقلاب...
خیلی شکسته بود پر و بالم..
طاقت رفتن نبود...
طاقت اینکه برم،
و نتونسته باشم از امامی به این بزرگی و رئوفی، حاجتهامو بگیرم..
ترسیدم برم و دیگه یادم بره آقا مهربونه...
دیگه یادم بره قلبم متعلق به کیه..
نمیتونستم برم...
قبل رفتن،به خودم گفته بودم،توی صحن انقلابش انقدر زار میزنم تا بگن باشه،تو هم قبولی و میتونی تو انقلاب مهدی فاطمه کاره ای بشی...
نمیتونستم برم...
هنوز دردامو نگفته بودم...هنوزم مقابل چشمان بابا...
هنوزم سرم پایین بود....
ترسیدم اگه برم،بهم بگن خودت مقصری که خوب گدایی نبودی..
چقدر سخت گذشت اون شب..
وقتی گفتند بریم،تازه انگار که از عمق خودم بیرون بیام،صدای روضه خونی رو شنیدم که نمیدونم کجا بود و صداش از کدوم طرف می اومد...
روضه ی فاطمه(س) میخوند.....
آخ...
نمیتونستم برم..
گفتم صبرکنیم روضه تموم شه..
همه منقلب بودن..
همه دلتنگ بودن..
همه طوری بودن که روضه خون،بعد روضه گفت:
اللهم الرزقنا زیاره مهدی....
و یه صوتِ آشنا....
چه شبی بود اون شب...
به وحی الهی به قرآن جاری
به تورات موسی و انجیل عیسی
بسی پادشاهی کنم در گدایی
چو باشم گدای گدایان زهرا
چه شبها که زهرا دعا کرده تا ما
همه شیعه گردییم و بی تاب مولا
غلامی این خانواده دلیل و مراد خدا بوده از خلقت ما
..
که دنیا به خسران عقبی نیرزد
به دوری ز اولاد زهرا نیرزد...
..
بگو چند جمعه گذشتی ز خوابت
چه اندازه در ندبه ها زاری،آری
به شانه کشیدی غم سینه اش را
و یا چون بقیه تو سربار یاری
...
به گریه شبی را سحر کردی یا نه
چه مقدار بی تاب و بیمار یاری
دل آشفته بودن دلیل کمی نیست
اگر بی قراری بدان یارِ یاری....
و پایان این بی قراری،بهشـــت است...
..
مبادا بدوزی نگاه دلت را
به مردم که بازار یوسف فروشی در این دوره ی بد شدیدا گرفته به خدایا به روی درخشان مهدی..
ب زلف سیاه و پریشان مهدی
ب زلف سیاه و پریشان مهدی
به قلب رئوفش که دریای داغ است
به چشمان از غصه گریان مهدی
...
مرا دائم الاشتیاقش بگردان
مرا سینه چاک فراقش بگردان
مرا دائم الاشتیاقش بگردان
مرا سینه چاک فراقش بگردان
تفضل بفرما بر این بنده ی بی سر و پا
مرا همدم و محرم و هم رکاب
سفرهای سوی خراسان و شام و عراقش بگردان
یا مهدی...... مددی
یا ابانا....استغفر لنا ذنوبنا..
- ۹۴/۰۵/۱۳