شاید فردایی نباشد...
شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۵۰ ب.ظ
عاقبت،
لحظه ای فرا می رسد،
که ثانیه ها می روند و تو می مانی؛
سرد،
خاموش،
در سکون...
و شاید آن روز، آخرین شاهکار تو یک «نقطه» باشد، پایانِ تمامِ حرفهایت...
و یا صفحه ای سفید و قلمی در دست...
شاید دیگر فردایی نباشد که واژه هایت را زیباتر کنی، و نوشته هایت را بهبود بخشی..
شاید فردایی نباشد تا بتوانی احساس را پی ریزی کنی،
و شاید «فردا» روز فروریختنِ تو باشد...
«فردا»
همان روزی که تمام تلاشهایت را بر دوشَش انداخته ای، فرا می رسد...
و شاید زمانی برسد،
که شانه هایت،
آسایشی برای رهایی از سرما ندارند،
و واژه های نگفته ات،
خاموشی ات را تداوم می بخشند...
شاید فردا، زمانی برسد که دستانت، قلمی را آرزو کنند برای خط زدن،
قلمی برای زدودنِ آلودگی های دفترت،
و شاید آن روز،
دستانی بخواهی که با احساس همنوا شوند،
و قدمهایی، که راه های نرفته را از فردا پس بگیرند،
*
و اما «سکون»
اجازه نمی دهد...
به ناچار،
می ایستی
و ثانیه ها،
می روند...
___________________
93.2.29
- ۹۳/۰۵/۲۵