و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

آخه از الاااننن؟

دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۳۷ ق.ظ

روزانه 86 بار و نصفی به خودم میگم «وبلاگ نویسی برای تو اولویت نیست» خیلی منطقی می پذیرمش بعدم قرار می کنم دیگه ننویسم، اما بعدُ خمسة دقائق فقط(با لهجه غلیظ عربی الاصل خوانده شود)، مغزم یه ایده برای نوشتن پیدا می‌کنه و برای این نوشتن یعنی به هررر دری می‌زنه، از فلسفه و حکمت و قرآن و احادیث گرفته تاااا ساده ترین وقایع روز... یه پند معمولی هم وصل می‌کنه تهش که مثلا به شخص بنده ثابت کنه انتشار این مطلب مفیده! :)
یعنی من شیفته این طبع پرحرفم شدم :) 
میریم ک داشته باشیم ی نمونه قصه پردازی های امروزش رو:

«تو بوفه دانشگاه جدیدم که حقیقتا مصداق لم یکن شیئا مذکورا است، ایستاده بودم و متأمل به قفسه خوراکی ها نگاه می کردم بلکه یه شکم پرکنی پیدا بشه با طعم مناسب و صدالبته قیمت مکفی...
از اونجایی که اساسا فقط در لحظه احتضار حاضر به مصرف خوراکی های کارخونه ای هستم، یکی یکی کیک ها رو برمیداشتم و قیمت هاش رو می خوندم تا یه کالای بهینه انتخاب کرده باشم. 
همزمان هم خودم رو مورد سرزنش قرار داده بودم که دخترم! صبح بهت گفتم اون سنگک مشتی خوشمزه رو بردار لقمه کن، الان اینه عاقبت کسانی که از سنگک روی گردان شده اند...
بعد یه لحظه مچ سرزنشگر درون رو گرفتم گفتم مگه قرار نبود نقش آفرینی تو رو محدود کنم؟
بعد طفلی کودک درونم انگار تا اون لحظه زیر منگنه مونده باشه با این مچ گیری به موقع صداش دراومد و گفت بابا منم همینو میگم... صبح تا شب منو کشون کشون می بری سرکار و اینور و اونور
یه کیک میخوای بهمون بدی انقدر ازم حساب می کشی؟
چنان شد که دیدم راست میگه بچه. 
یک عدد کراکر به انضمام یک عدد شیر (عشق همیشگیم) برداشتم، تازه میخواستم بادوم زمینی هم براش بخرم که نداشت:))
*
امروز استادمون بعد از سفارش نگارش دوتا مقاله تپل که تا هفته بعد باید عنوان هاش رو بهش بگیم، به انضمام ارائه نتیجه دوتا مقاله مطالعه شده بطور شفاهی سر کلاس، 
دفترش رو برداشت و با یه لبخند به پهنای صورت، گفت «مؤیدین» و رفت.....
یعنی این مؤیدین (موفق باشین) گفتنش منو یاد آیه ی و ان لم تفعلوا  و لن تفعلوا... انداخت ! :)))))  (آیه تحدی، شریفه 24 مبارکه بقره)

*

عنوان مطلب برسد به دست اساتید محترم گروه عربی دانشگاه بوق :/

البته شوخی ای بیش نیست، به شخصه از آن دسته دانشجویانی می باشم که در دل شوری دارم! :)) حتی اگه 14 بگیرم

باز کیف می کنم از بودن استادهای سخت گیر بیچاره کننده....

و العاقبة للکیفورین :)))

  • .. مَروه ..

نظرات  (۹)

  • آقای ‌‌میم
  • استادهای سخت گیر برای خودمون خوبن

    ما یه استادی داشتیم میگفت حضور و غیاب برام مهم نیست مگه کسی می‌رفت سر کلاسش:)

    پاسخ:
    همینطوره...

  • امّــــــــ شــــــــــهــــــــرآشــــــــــوبـــــــ
  • حستو سرکوب نکن. نوشتن برا آدما مث نفس میمونه

    پاسخ:
    سلام ام علی:)

    بله واقعا...
    کلا نوشتن چیز خوبیه، آدم انگار بهتر فکر می کنه...

    من بحثم با خودم سر اولویت ها بوده.
    همون که برای «و خدایی که در این...» توضیح دادم، حس نویسندگیم گاهی منو از زندگی می اندازه...
    البته باید یه زمانی،ولو کوتاه، به نوشتن روزانه اختصاص بدم، تا روحم خیالش جمع بشه که وقت داره برای نوشتن، دیگه اینجوری روی سایر کارهام سایه نندازه...
    البته به کوتاه راضی نمیشم.
    یعنی یه معضل من اینه که دیدی بعضی آدم ها دوست دارن هر جا میرن عکس بگیرن؟
    من دقیقا همون میزان تعلق رو نسبت به نوشتن دارم
    یعنی اتفاقات خیلی خوبم رو حتما دلم می‌خواد ثبت کنم، بعضی فکرهام رو، بعضی دغدغه ها رو،حتما می خوام ثبت کنم....

    نمیدونم واقعا، شاید باید با این روحیه خودم کنار بیام... فعلا بهش توجه کنم، ولی با این هدف که مدیریتش کنم...

    ممنون که وجود مشغله هات این جوابم رو خوندی:) 
  • وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
  • مروه خیلی وقت بود وبتو نخونده بودم

    و خس کردم قلمت خیلی تغییر کرده

    از سبک نوشتن مستت خوشم اومد

    قشنگ معلومه داره پخته میشه

    ولی هرچی ک هست وبلاگ نویسی عالیه ی راهه برای تخلیه روح

     

    مویدین

     

    پاسخ:
    :)

    تشکرات
    خوش تشریف آوردین...

    اره موافقم..نوشتن خوبه کلا، ولی ذهن من گاهی زیاد درگیرش میشه، یعنی اگه ذهنم رو مدیریت نکنم شبانه روزی دوست داره پای کاغذ قلمش باشه، مورد داشتیم شب تو اوج خستگی پاشدم ابیاتی که تو ذهنمه قبل از فراموش شدن یه جایی نوشتم بعد خوابیدم.
    یا مثلا وسط ظرف شستن ایده یه متن به سرم زده نوشتمش بعد زمان گذشته و مجبور شدم بقیه کارها رو هول هولکی انجام بدم، یا حتی مورد داشتیم غذام سوخته:)))
    واقعا به نوشتن علاقه مندم، خیلی....
    یه چندسالی بود برای اینکه زندگیم تعطیل نشه ذهنم رو محدود کرده بودم ولی واقعا دلم می‌خواد...
    فکر کنم جرقه بیدارشدن این علاقه ام وقتی زده شد که همسرم تو خواستگاری پرسید بزرگترین آرزوی دنیایی تون چیه؟
    سوالش بخاطر قید ترین سخت بود، بعد از اونجایی ک خواستگاری بود و باید شفاف ترین و صادقانه ترین پاسخ رو می دادم، یه مرور یک دقیقه ای از تمام خاطرات و آرزوهای زندگیم از کودکی تا کنون کردم و بعد بهش گفتم من از بچگی دوست داشتم نویسنده بشم، همیشه فکر می کردم وقتی جوون میشم دو سه تا کتاب شعر میدم بیرون و داستان کودکان می نویسم و...
    و دقیقا از همون جلسه خواستگاری من دیگه اون مروه سابق نشدم... به خودم گفتم مروه تو واقعا هنوز بزرگترین آرزوی قلبت اینه؟ 
    هیچی دیگه قرار گذاشتم عاقل درونم رو مهربون تر کنم این بچه درونم حرفش رو بزنه. والا حتما خواستگار باید ازت بپرسه؟ :)))

    علت اصلی تغییر رشته منم همین روحیه ام بود، نمیتونستم سر کلاس فیزیک و شیمی و زیست بشینم البته از همون ها هم متن در می آوردم ولی در کل دوست داشتم درسی که دارم براش عمر میذارم و بعدا شغلی که حداقل نصف عمرمه، در راستای علاقه و استعداد ذاتیم باشه. کما اینکه میشد نیاز جامعه رو هم باهاش حل کرد. خیلی ها بهم گفتن زبان رو میشه تو آموزشگاه هم یاد گرفت، یا مثلا شغل از کجا گیرت میاد و ... ولی در کل برای همه اش یه جوابی داشتم 

    ینی اندازه دوتا پست برات نوشتم ها:)
    انقد من استقبال کردنم گرمه :)

    آها اینم بگم بعضی وبلاگ ها رو میخونم انقدر کیف می کنم که در نهایت ادبی بودن عمیق ترین حس هاشون رو بیان کردن... واقعا لذت می برم... مخصوصا اونهایی که همسن و سال خودم هستن... 
  • آقای ‌‌میم
  • تو پست قبلی نوشته بودید تغییر رشته دادید

    قبلا عربی میخوندید الانم که عربی

    دقیقا چی رو تغییر دادید؟:)

    پاسخ:
    عربی (و کلا ادبیات) همون رشته محبوبیه که بخاطرش مسیر زندگیم رو تغییر دادم
    من پیش دانشگاهی تغییر رشته دادم، تجربی به انسانی

    سلام

    حسابی خندیدم

    عالی بود مروه جان! مؤیدین ان‌شاءالله

    پاسخ:
    سلام
    نوش جان:)
  • سربازِ روزِ نهم
  • یادم باشه از اولین بقالی بپرسم کراکر چیه
    پاسخ:
    بیسکوییت های ترد اسم اصلی شون کراکره...
    مثل پاپ کرن که به پفیلا معروف شده

    :))

    ما که از نوشت های شما استفاده میکنیم 

    پس بخاطر مخاطب که من باشم بنویس :))

     

     

    پاسخ:
    :)
    با تشکر:)
  • وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
  • بله 

    الان جا داره اون تیکه کلامم رو مجدد بهت بگم تیربخوری!!

    پاسخ:
    :))))

    سلام مومن. جزاکم الله خیرا

     

     

    نوشتن فکر آدم رو جمع و جور می کنه...

     

    موقع گرسنگی، فقط باید غذا خورد وگرنه حالت دگرگون میشه...

     

    عاقبتتون به خیر به حق حضرت ابوتراب

    یا علی

    پاسخ:
    سلام علیکم

    اره واقعا...

    :)

    ممنون برای دعای همیشگیت

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">