روایت چهارم__طلاییه،شکستن،پلاک
آخرین روز بود و فردا،روز حرکت...
هنوز دلم جایی نمانده بود...
هنوز نشده بود جایی بشکند دلم،که من هم همانجا بگذرم از نیمه ی پلاکم و بشکنم خود را....
روز آخر روز طلایی بود
صبح آن را،هویزه بودیم و روایت گری در یادمانش...
بعد از آن جایی که از ناب بودنش بارها شنیده بودم اما ندیده بودمش...
طلاییه...
خاکش،گنبدش،هوایش و اصلا انگار بویش فرق می کرد...
هر یادمانی هر فضایی با فضای دیگر فرق میکرد اما نمیدانم چطور شد طلاییه برای من آنقدر عجیب بود و قریب!
حالی آرام داشتم و گویا سرخوش..
می دانستم عملیات خیبر آنجا بوده..
عملیات خیبر و رفیقان خیبری ام...
شاید حس آنها شادابم کرده بود..
آنجا انگار چندلحظه ای به حال خود رها بودیم...
رهای رهای رها...
حس میکردم هیچ تکلفی و هیچ باری ندارم...
باب الامانه
باب السعاده
گرداگرد گنبد زیبا می چرخیدم و اسم درب ها را میخواندم...
هر طرف جمعی نشسته بودند و راوی ها صحبت می کردند...
تابلوها...
سخنان امام...سخنان رهبر..
جمعمان کردند...جمعمان کردند برای روایت.
بالاتر که رفتیم و دیدم آب را..گفتم نیمه ی پلاکم را بگذارم همینجا بماند...
پیش خرازی..پیش همت...پیش دارانی...